نگاهم کن | Look At ME

By Noqreh

93.4K 21.1K 15.5K

Fiction (فصل اوّل-کامل شده) •Genre: هیجانی/معمایی • رمنس/کمدی • اسمات/درام •Couple: Chanbaek,Kaisoo,Hunhan,Vk... More

✨💫 Author Note 💫✨
✨ Chapter 01 ✨
✨ Chapter 02 ✨
✨ Chapter 03 ✨
✨ Chapter 04 ✨
✨ Chapter 05 ✨
✨ Chapter 06 ✨
✨ Chapter 07 ✨
✨ Chapter 08 ✨
✨ Chapter 09 ✨
✨ Chapter 10 ✨
✨ Chapter 11 ✨
✨ Chapter 12 ✨
✨ Chapter 13 ✨
✨ Chapter 14 ✨
✨ Chapter 15 ✨
✨ Chapter 16 ✨
✨ Chapter 17 ✨
✨ Chapter 18 ✨
✨ Chapter 19 ✨
✨ Chapter 20 ✨
✨ Chapter 21 ✨
✨ Chapter 22 ✨
✨ Chapter 23 ✨
✨ Chapter 24 ✨
✨ Chapter 25 ✨
✨ Chapter 26 ✨
✨ Chapter 27 ✨
✨ Chapter 28 ✨
✨ Chapter 29 ✨
✨ Chapter 30 ✨
✨ Chapter 31 ✨
✨ Chapter 32 ✨
✨ Chapter 33 ✨
✨ Chapter 34 ✨
✨ Chapter 35-end✨
✨ Season 2 ✨
✨ خائن | ✨
✨ خائن || ✨
✨ خائن ||| ✨
✨ |قاتِلْ| ✨
✨ |وارِثْ| ✨
✨ | عاشِقْ | ✨
✨ سارِقْ |✨
✨ سارِقْ || ✨
✨ سارِقْ ||| ✨
❄️ Chapter 36 - start ❄️
❄️ Chapter 38 ❄️

❄️ Chapter 37 ❄️

393 125 160
By Noqreh

فصل دو/ پارت دوم

بیا مرا آوار کن..

تا آباد شوم با چیدمان تو..

با .. لمس دستانت..




_وستا جعفرنیا_






انعکاس صدای شکستن و خورد شدن وسایل اتاق.. فضای راهرو رو تبدیل به یک کنسرت راک اِن رولِ منحصر به فرد کرده بود.. فریادهایی که شنونده رو به شک می‌انداخت.. که از سرِ خشم هست و یا قهقه‌های عصبی..

از لحظه ای که چانیول در سالن اصلی، هیبتِ تکیده‌ی جونگین رو دیده بود که تلو تلو خوران به تازه داماد نزدیک شد و بعد از پچ پچی کوتاه کنار گوش کیونگ‌سو و گرفتنِ پاسخی چند کلمه‌ای.. با قهقهه‌های جنون زده‌اش توجّه همه‌ی مهمان‌ها رو به خودش جلب کرد.. درست از همون لحظه.. دردهای نقطه‌ای و زنجیروار عجیبی شقیقه‌شو آزار می‌داد..

بکهیون روبه روش کنار در اتاق چمباتمه زده بود و با هر صدای بلندی از جا می‌پرید و گوشه‌ی ناخنش رو می‌جوید.. با اینکه از شدت گرفتن سردردش گاهی چشم‌هاش جمع می‌شد و بیناییش تار.. امّا مسّر بود تا در هیچ شرایطی چشم ازش بر نداره.. شاید دنبال بهانه‌ای بود تا به خودش ثابت کنه هکرِ کوچولو جاسوسیش رو کرده و از همه چی با خبره.. و فقط این تغییر چهره‌ پوششی برای بدست آوردن مدارک مهمتری از چانیول هست.. نمی‌دونست چرا با این بدگمانی‌ها شرایط رو بدتر می‌کرد.. چرا از این روزهای باقی‌مانده کنارِ پیشی لجباز نهایت لذّت رو نمی‌برد.. چون در آخر که می‌دونست باید دیر یا زود خودشو گم و گور کنه.. حالا که جونگین برگشته بود.. کیونگ‌سو عقلش سر جاش برمی‌گشت و جلسه‌ی تعیین ریاست جدید به زودی برگزار می‌شد .. و چانیول باید برای زنده موندن، خودشو نیست و نابود می‌کرد..

با روی کار اومدنِ سیستم جدید.. مهره‌های قدیمی سوخته به حساب میومدند و باید از صفحه‌ی شطرنج خط می‌خوردند !

" قانون بازی! "

امّا سؤال اینجا بود که آیا واقعاً می‌تونست بدون راه انداختن هیچ معرکه‌ای از دایره‌ی بازی خارج بشه؟! و یا ... می‌تونست به همین سادگی از بکهیون دست بکشه..؟ حتّی فکر بهش هم خنده دار بود! پوزخندی لب‌هاشو کش آورد .. انعکاس تصویر لبخندش در شیشه‌ی ویترینی که سمتِ دیگه‌ی راهرو قرار داشت، توجّهش رو جلب کرد .. این تصویر به شدّت در نظرش آشنا میومد.. به یادِ سری فیلم‌های جوکر افتاد با لبخند معروفش.. امّا این بار به چشم‌های خودش خیره شده بود و سعی می‌کرد تا چشم‌های جوکر رو هم به یاد بیاره .. کنجکاو بود بدونه آیا اون لبخند معروف رابطه‌ای پنهانی با یک نگاهِ غمگین داشته..؟ یا فقط چانیوله که تا این حد پوزخندش مرگ‌بار به نظر میومد ؟!

جدا از داستان‌ها و نقل‌های عامیانه .. آیا جوکر هم .. برای حفاظت از عشقش.. تا اینجا پیش میومد؟..

یا فقط چانیوله که..

.

.

.

تهیونگ پلّه‌هارو دوتا یکی بالا رفت و به دنبال صداهای نا به هنجار، راهرو رو به سمت راست پیچید..هِن هِن کنان با رنگی پریده نزدیک چانیول که قوز کرده بود و غرق در افکار به طرف دیگه‌ی راهرو خیره مونده بود، ایستاد :

_ چرا نمی‌ری داخل؟! برو آرومش کن! این روانی آخر برادرِ بیچاره‌ی منو می‌کشه!!

چانیول خمیازه‌ای کشید و کمرش رو به چپ و راست چرخوند :

+ به نظرت اگه در حدّی باشه که کیونگسو‌رو بکشه.. چه بلایی می‌تونه سر من بیاره!؟ بعدشم.. (به بکهیون اشاره کرد) ..ما باهاشون داخل رفتیم.. این نابغه رو مثل موش از یقه گرفت و پرت کرد بیرون.. منم با لگد ! فکر کردی داره فیلم بازی میکنه؟ نه تهیونگ.. وضعیّت خیلی خرابه.. (دوباره نگاهش روی بکهیون برگشت).. مهمونا چی شدن؟

تهیونگ به دیوار تکیّه داد ... سُر خورد و دو زانو نشست :

_ رفتن.. خانواده‌ی عروس هم با کلّی غرولند دخترشونو بردن اتاقی که براش آماده کرده بودند و بعدشم شرّشونو کم کردن.. مرتیکه‌ی عوضی انگار نه انگار که ی "کیم" رو‌ ‌گروگان گرفته بوده و به زور دخترشو به این خانواده چپونده!..  (دستی بین موهاش کشید و با سر ضربه‌ای به دیوار زد) .. ولی طرف خیلی تخم داره! یک‌ جوری از دوتا میز اونورتر به جونگین نگاه می‌کرد که انگار پسر خواهرش از سفر فرنگ برگشته!! لعنتی .. بدجوری غافلگیر شدیم .. فکر نکنم جونگین هیونگ از جونشون بگذره..

چانیول بیخیال شونه‌ای بالا انداخت... ذرّه‌ای براش اهمیّتی نداشت که جونگین می‌خواست چه بلای سر دشمناش بیاره! حالا که سالم برگشته بود .. حتّی شاید خودش هم این نقاب دلقک مانند رو بالاخره کنار می‌زد و به عنوان یادگاری قبل از رفتن، به هیونگش کمک می‌کرد تا چندتا آدم اضافی رو ناک اؤت کنند! .. امّا تمام این خیال‌بافی‌ها فعلاً باید درون جعبه‌ای قرمز رنگ در ذهنش مهر و  موم می‌شد و به گوشه‌ای سُر می‌خورد.. تنها قرار بود تا برای رسیدن به جواب یک سؤال تلاش کنه ..

" داخل مغز بیون بکهیون چی می‌گذره؟! "

|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||




چند دقیقه‌ای می‌شد که پشت به کیونگسو به نرده‌های بالکن تکیّه داده بود و کام‌های عمیق و پی در پی از سیگار می‌گرفت.. دیگه وسیله‌ی سالمی که قابل جابه‌جایی باشه داخلِ اتاق باقی نگذاشته بود..  جونگین نفس‌زنان و عرق کرده خودشو در سکوتِ شب غرق کرده بود و اجازه می‌داد تا نسیمِ پاییزی بدنِ گُرگرفته‌ش رو خنک کنه ..

کیونگ که در یک ساعت گذشته مثلِ یک مجسمه گوشه‌ی دیوار ایستاده بود، حالا دست‌هاشو از پشتِ کمر آزاد کرد و نگاهی گذرا به سرتاسرِ اتاقِ تخریب شده انداخت.. تکّه‌های آینه قدی که با برخورد لیوانِ ویسکیِ موردِ علاقه‌ش، هزار تکّه شده بود زیرِ قدم‌هاش ریزتر می‌شد.. این ریخت و پاش دور از انتظار نبود.. فقط امیدوار بود تا مجبور به ترکِ صحنه‌ی جنگ (مراسمِ عروسیش!) قبل از خروجِ کاملِ تماشاچی‌ها نباشه .. که البته میسّر نشد! با خودش فکر کرد بابت این ناکامی هم بعداً به حسابِ تائو خواهد رسید.. مطمئناً شیطنتِ رها کردنِ این گرگِ زخمی بینِ جمعیّت و در چنین شبی برای کیونگ‌سو قابل چشم پوشی نبود!

با تردید به چارچوب دربِ بالکن نزدیک شد و ایستاد ..:

- آروم شدی ..؟

+ صدات .. (سرشو خم کرد و به نرده تکیّه داد) .. نمی‌خوام بشنومش! .. خفه خون بگیر حرومزاده دو!

ابروهای کیونگ کمی بالا رفت و نفس عمیقی کشید ..

" آروم باش.. حق داره .. حالش خوش نیست..! "

- باشه .. پس من می‌رم.. توأم بهتره استراحت کنی تا فردا راجع به هَمـ...

+ بری .. ؟!

ته سیگار به گوشه‌ای پرت شد..  این بار به سمتِ کیونگ چرخید و با چشم‌های سرخ و دست‌های مشت شده ادامه داد ..:

+ کجا بری؟!

- به لطفِ تو این اتاق دیگه قابل سکونت نیست!

کیونگ بدونِ ترس به نگاهِ خشمگینِ جونگین چشم‌دوخت و ابرویی بالا انداخت .. امّا خب با قدم‌های آهسته‌ای که به سمتش برداشته شد کمی غالب تُهی کرد و تکیّه‌ش رو از چارچوب گرفت.

+ به لطفِ تو .. این زندگی دیگه برای من قابلِ سکونت نیست "دو" ! .. حالا من باید کجا برم!؟

- چرا انقدر همه چی رو بزرگ می‌کنی؟!

سعی کرد بدونِ نشون دادنِ ذرّه‌ای آشفتگی، برگرده و گوشه‌ای امن داخلِ اتاق پیدا کنه ..! می‌دونست که احتمالِ آسیب دیدنش خیلی ناچیزه.. امّا به هر حال شرایطی هم که توش بودند هیچ وقت اتّفاق نیوفتاده بود! پس خیلی نرم و چابک! دوباره به پوزیشن قبلی و در فاصله‌ی بقایای صندلیِ شکسته‌ای با درب ایستاد!

+ بزرگ؟!  من چند روز نبودم .. تو ازدواج کردی!؟؟ می‌شه بگی ابعادِ این فاجعه توی اون مغزِ فاکیِ تو چقدره .. "حرومزاده" دو؟!

با شنیدنِ دوباره‌ی اون پیشوند، لبخندِ عصبی روی لب‌های کیونگ برگشت .. ثانیه‌ای برای تسلّط روی اعصابش درنگ کرد ..:

- خودت میگی نبودی .. می‌شه بپرسم کجا رفته بودی!؟

+ شوخیت گرفته!؟ من حوصله‌ی بازی ندارم " دو" ! کجا بودم؟! نمی‌دونم لعنتی! توی ی زیرزمین وسطِ ناکجا آباد!!

- خودتو به اون راه نزن جونگین! می‌دونی منظورم چیه! اون روزِ لعنتی بی‌خبر از من کجا رفته بودی؟!

+ دیدنِ ی دوستِ قدیمی..

جونگین سر به زیر و نامفهوم جواب داد و دوباره سیگاری روشن کرد..

- کدوم دوست ..؟

+ به تو مربوط نیست!

- باشه.. پس از این به بعد گزینه‌ای هم در مکالمات ما با عنوانِ " به تو مربوط نیست" فعّال می‌شه .. درسته ..؟!

+ درسته!

کیونگ آشفته از شروعِ این بازی بچّگانه، متأسّف سری تکون داد و به قصدِ خروج از اتاق، به سمتِ در چرخید.. به نظرش باید فضای کافی برای فکر کردن به هر دو داده می‌شد و البته دیگه کم کم در برابر این مردِ لجباز داشت صبرش لبریز می‌شد.. دستش روی دستگیره قرار گرفت و به سمتِ پایین فشار داد.. چند حرکتِ پشتِ سر هم .. ولی بی‌نتیجه ..!

+ مشکلی پیش اومده .. "حرومزاده" دو؟!

پلک‌های کیونگ‌سو روی هم فشرده شد و نفسِ عمیق و پر از خشمش رها شد.. :

- این شد سه بار ! کیم کای! دفعه‌ی بعد دندونات توی دهنت خورد می‌شه اگه ازت بشنوم!

دستِ جونگین از کنارِ صورتش رد شد و روی در قرار گرفت .. نفس‌های کوتاه و پر حرارتی نرمیِ گوشِ کیونگ‌سو رو به بازی گرفت :

+ جدّی ؟! اونوقت من چه تنبیهی برای خیانتت باید در نظر بگیرم؟! ..  متأسّفم ولی من با شکستن دندونات دلم خنک نمی‌شه!!!

- کلید کجاست؟!

+ جاش امنه .. ولی قرار نیست امشب ازش استفاده‌ای بشه ..

کیونگ آروم چرخید و با تکیّه به دربِ مشکی، نگاهِ آزرده‌ش به چشم‌هایی که از اون فاصله‌ی نزدیک حتّی سرخ‌تر هم به نظر میومدند خیره شد ..:

- این اتاق جای موندن نیست .. حتّی جایی برای نشستن نداریم! چرا لج می‌کنـ..

+ تخت ... سالمه..

- من دیگه نمی‌خوام راجع به مسائلِ تکراری و بی‌نتیجه باهات بحث کنم! حدّاقل نه برای امشب .. ! می‌فهمی؟ خستم .. هنوز حتّی بِهِم فرصت ندادی تا بابتِ سالم برگشتنت خوشحال بشم!

جونگین با لبخند تمسخرآمیزی از در فاصله گرفت .. عقب عقب رفت و روی تخت نشست ..:

+ باشه .. پس بیا در مورد چیزایی حرف بزنیم که تا حالا نتونستیم بگیمشون .. مثلاً ..

به جلو خم شد و گوشه‌ی چشم‌هاش جمع شد .. می‌خواست یک شبِ عروسیِ به یاد ماندنی برای دامادِ خوشتیپ به یادگار بذاره .. شبی پر از رازهای برملا شده! .. :

+ مثلاً .. تا حالا خواستی پدر بشی ..؟

- گفتم الآن خسته‌م ! (سرشو از پشت به در تکیه داد و چشم‌هاشو بست).. حوصله‌ی رمزگشایی شخصیّتی ندارم!! بعداً !

+ بعداً ..؟! بعداً وجود نداره !

..بعداً پاکت سیگار خالی می‌شه!

.. بعداً پیر می‌شیم..

..زندگی تموم می‌شه!

..(با تصوّرِ جمله‌ی بعدی انگار که سرما به قلبش سیخونکی زد)..

.. بعداً .. شاید دیگه کنار هم نباشیم !..

|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||






» لالا .. لالا .. لا .. لا .. لااااااااالاااااااااااااااا .. لااااا.. لی... لاااا.. لوووو .. لااااالااااا ... لوووو ! بخواب کوووو..چووووو..لووووووو !!!

> اینجوری می‌خوای قدرت شنوایی رو ازش بگیری یا می‌خوای بخوابونیش اوه سهون شی!؟

» هیچکدوم! می‌خواستم تورو بکشونم توی اتاق!

از کنار بالشت‌هایی که دور تا دورِ «آرا» روی تخت چیده شده بودند بلند شد و به طرف لوهان اومد :

» ... تا برای هزارمین بار بهت نشون بدم که من هیچ استعدادی در خوابوندنش ندارم!

خواست از کنارش رد بشه که لوهان با قفل کردنِ دستش روی چارچوب مانع شد :

> می‌شه بپرسم در چه چیزی استعداد داری !؟ 

» دوست داشتنِ تو!

چشمکی زد و دست لوهان رو کنار زد.. به سمت دربِ اصلی آپارتمان رفت.. :

» من میرم به کوکی سر بزنم.. توأم خوابوندیش بیا اونور ..

> می‌دونی که من نمیام.. نمیشه آرا تنها بمونه ..

» در رو باز می‌ذاریم که اگه بیدار شد صداش بیاد..

> نمی‌شه.. ببینه هیچکس نیست می‌ترسه..

از شنیدن جوابِ لوهان، لحظه‌ای مکث کرد و به سمتِ تلویزیون چرخید :

» باشه پس منم نمیرم!

لوهان کلافه بعد از نگاهی به چشم‌های خواب‌آلود آرا، کنارش دراز کشید و با انگشت‌هاش شروع به نوازش پیشونی دختر کوچولو کرد که نق‌نق کنان دست‌هاشو در هوا تکون می‌داد و به خیال خودش سعی می‌کرد تا برچسب‌های رنگین‌کمانی ماه و ستاره‌ای که به سقف زده بودند رو بگیره..

نمی‌دونست چطور همه چیز در عرض یک ماه زیر و رو شد .. هیچوقت تصوّر نمی‌کرد روزی برسه که با سهون زیر یک سقف زندگی کنه و این مرد حتّی حاضر نشه تا سوپرمارکت سر کوچه هم تنها بره!.. :



"روزی که به بهانه‌ی تزئین اتاق، کیونگ‌سو رو  به زور به  خونه آورده بودند تا از محیط عمارت کمی دور باشه و با آرا وقت بگذرونه، یکی از قشنگ‌ترین خاطرات لوهان توی این خونه بود..

با سهون چند تکّه وسایل صورتی برای اتاق کودک خریده بودند و لوهان هیجانی وصف نشدنی برای آخرین مرحله یعنی نصب برچسب‌های رنگی رنگی روی سقف داشت.. در حالی که سهون دائماً برای دهاتی شدنِ اتاقِ کارش سر به سرِ لوهان می‌ذاشت روی تخت رفته بود تا با کمی کش دادنِ بدن، دستش به سقف برسه و استیکرها رو بچسبونه .. لوهان کنار تخت ایستاده بود و گاهی با فرو بردنِ زانوش در نزدیکی پای سهون باعث می‌شد تا تعادلش به هم بخوره و مثلِ آدمک‌های بادیِ جلوی رستوران‌ها که دست و پاشون در هوا معلّق و رقصان حرکت می‌کنه، به جلو و عقب تاب بخوره و زیرِ لب فحشِ آبداری نثارِ روحِ باعث و بانی مشکلاتش بکنه! ..

..انگار درست در اون لحظه بود که لوهان آرزو کرد تا زمان بایسته.. و در این آرامش و شعف تا ابد غرق بشه.. می‌دونست داشتن چنین خانواده‌ای می‌تونست براش غیر ممکن باشه.. برای همین دلش نمی‌خواست این لحظه‌ها به همین سادگی بگذرند.. و تموم بشند.. "

آرا کوچولو به خواب رفته بود و حالا لوهان کنارش رو به سقفِ ستاره‌دار دراز کشیده بود و از مرور خاطراتِ یک ماهِ گذشته لبخندی شیرین صورتش رو پر کرد.. که صدای سهون رو از اتاق دیگه شنید :

» .. باشه .. پس شام منتظرتیم .

با تعجّب از روی تخت بلند شد و به سمت هال قدم برداشت :

> منتظر کی هستیم برای شام؟!

» همه !

سهون کوتاه و مختصر جواب داد و به سمتِ آشپزخونه رفت .. :

» گفتم حالا که چند شبه جونگین هیونگ برگشته، خوبه که بعد از مدّت‌ها دور هم جمع شیم.. غذا از بیرون می‌گیریم و بازی فینالِ بیسبال رو می‌بینیم. چطوره؟

> خوبه .. ولی.. فکر نمی‌کنی با وجودِ وضعیّتِ رابطه‌ی کیونگ و جونگین، یکم فضا سنگین باشه؟!

سهون لبخندِ شیطنت‌آمیزی زد و وسایل سالاد رو از داخل یخچال بیرون آورد :

» دقیقاً دلیل اصلی دورهمیِ امشب همینه!

دست‌هاشو‌ بالای سر برد و به شکل هلالی به هم نزدیک کرد و ادامه داد :

» آشتی کنون!




پایان پارت سی و هفتم

|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||





🌟 سلام سلام 🌟

پاستیلااااام .. چطور مطورید!؟ 😍

نقره ی گم گشته باز آمد به واتپد ... غم مخور !! 😁🤗

بالاخره پارت دوم از فصل دوم هم آپ شد و کم کم پسرامون دارن برمیگردن به داستان اصلی 🧐😊

💕 قسمت بعد آشتی کنون داریم؟!

💔 یا قراره سهون شی یک گند جدید بزنه به روابط پیچیده ی همه ی کاپل‌هامون!؟ 😅😁‌

❤️‍🩹 به نظرتون وضعیّت تِه تِه و کوکی چطوریاست؟! 🤔‌

❤️‍🔥 حس ششمم بهم میگه که در قسمت بعد قراره بالاخره چانیول سر از کار بکی در بیاره .. یا اشتباه می‌کنم!؟ 🤔🧐😆

✨✨✨ خب توجه داشته باشید که هیچ شرط ووت و کامنتی نداریم ✨✨✨‌

امّا با ستاره هایی که این پایین مالش میدید و کامنت‌هایی که برام میذارید خیلی بیشتر برای نوشتن پارت‌های بعدی تشویق میشم گوگولی مگولی پاستیلی‌های من 😍🤩🌈🌟🌟

پاستیل أکتیوهام و پاستیل مخفی‌هام ...  مرسی از صبوری و همراهی همیشگیتون ..

🍭 نویسنده‌ی محبوب دلها 🍭

نُقره 💫

Continue Reading

You'll Also Like

50K 6.5K 87
‌کاپل اصلی: تهکوک|کاپل فرعی: سپ و مخفی جونگ کوک فریاد زد و دوباره گفت +من هیچ کاری نکردم، چرا هیچکدومتون حرفامو باور نمیکنید؟ چرا نمیزارید زندگی کنم؟...
129K 24.9K 45
دو قلو های کیم حتی فکرش رو هم نمی کردن که یه روز وقتی برای خرید رفته بودن پاساژ جفتشون رو ملاقات کنن کاپل اصلی : ویکوک ، تهکوک کاپل فرعی : نامجین ، سپ
43.2K 5.8K 14
[complete] - الهه ماه برای همه جفت خاصی رو تعیین کرده و کیم تهیونگ تمام عمرش رو وقف پیدا کردن جفتش کرد؛ درست زمانی که از پیدا شدنش ناامید شده بود اون...
20.2K 3.7K 17
تهیونگ با تمام وجودش از الفا ها متنفره، اون میدونه که هیچوقت قراره نیست به یکی از اونا اجازه بده تا جفتش بشه. از طرفی تهیونگ عاشق بچه هاست و دلش میخو...