Haunted (L.S) completed

Od 00Libraaaaa

9.6K 2.3K 3K

Completed ۱۹ژوئن سال ۱۹۲۴ در دهکده کوچکی در نزدیکی شهر لندن خانواده تاملینسون به طرز وحشیانه ای به قتل رسیدند... Více

Introduction
part 1
part 2
part 3
part 4
part 5
part 6
part 7
part 8
part 9
part 10
part 11
part 13
part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
last part
New book

part 12

307 82 76
Od 00Libraaaaa


هی گایز امیدوارم خوب باشید ❤❤

ووت و کامنت پلیز 🙂🙂

با تشکر از جیگرم tomoisking

_________________________________________

Third person

بخار قهوه داغ به صورتش میخورد و توی اون هوای سرد باعث تر شدن لبهای صورتیش میشد.

اسمون ابری بود ولی ماه بیشتر از همیشه خودنمایی میکرد.

لویی همچنان ایستاده بود و به درختان روبروش نگاه میکرد ولی کیه که ندونه تمام مغزش و حواسش به پسر کناریش و اون لبهاشه که الان گرم تر از همیشه ان و مزه قهوه میدن.

اما غرور....لعنت به غرور لعنتیش که اجازه نمیداد از سرمای درونش و هوای بیرون که نم نم بارون هم چاشنیش شده بود، به لبهای اون پناه ببره.

نسیم ملایمی میوزید که لویی احتمال میداد عطر هری رو با خودش حمل میکنه و ذره ذره تو اطراف پخشش میکنه.

اما لویی مرده بود، اون یه روح بود.

نه میتونست نسیم رو به ریه هاش برسونه و نه از عطر فرشته کناریش تغذیه کنه.

اما هری حال دیگه ای داشت.

اون به طور مشخص عطر لویی رو حس میکرد و اون رو نه به ریه بلکه به مغزش میفرستاد.

بدن روح کناریش سرد بود، اما هری به وضوح داشت ازش گرما دریافت میکرد.

و مشخصا به اینکه این موضوع که تو علم فیزیک همچین چیزی غیر ممکن بود اهمیتی نمیداد.

نم نم بارون اروم روی صورت و موهای فندقی فرشته کنارش مینشست و نور ماه نیمرخش رو تزیین میکرد.

هری تو دلش مطمئن بود که اون روشنایی مال خود لوییه وگرنه نور ماه انقدر زیبا نمیشه.

نفس عمیقی کشید و هوای خنک رو به همراه بوی نم خاک به ریه هاش و بعد به روحش هدیه کرد تا شاید سوزش اتیش عشق به یه الهه دست نیافتنی رو کم کنه.

_هری!

با صدای پسر بزرگتر به سمتش برگشت.

نگاهش در دریای ارامبخش لویی غرق شد.

_اینجا سرده، سرما میخوری! بریم داخل
لویی گفت و رفت داخل خونه.

هری که از زیبایی چشمای لویی رسما لال شده بود با چشماش مسیر رفتن لویی رو دنبال کرد.

دلش میخواست همونجا بزنه زیر گریه، برای عشق دردناکی که تو قلبش بود و روح بی نقصی که میپرستیدش و نمیدونست اون دوستش داره یا نه؟

چشماش رو بست و سرش رو بالا گرفت.

لویی که دید هری قصد اومدن نداره دوباره رفت پیشش.

قطره های بارون از روی گونه هاش سر میخوردن و خط فکش رو طی میکردن.

انگشت شصتش رو به گونه هری رسوند و اون رو نوازش کرد.

هری چشماش رو باز کرد و به چشماش لویی دوخت.

برای اون زندگی همینجا تموم میشد. میون این مروارید های دریایی.

و لویی قطعا اون هم توی جنگل های هری گم شده بود.

اون هم هری رو میپرستید. نگاهش از چشمای هری سر خورد و به لبهاش رسید.

هری متوجه نگاه لویی به بهاش شد و فاصله اش رو با اون کم کرد.

لویی دستش رو رو شونه های هری گذاشت و تک تک اجزای صورتش رو زیر نظر گرفت.

اون داشت چیکار میکرد؟ واقعا عاشق یه انسان شده بود؟ اون نمیتونست عاشق شه.

اون مرده بود!

نمیتونست بمونه پیش هری و ازش مراقبت کنه. نمیتونست هری رو وابسته خودش کنه و بزاره بره.

اون عشق براش دست نیافتنی بود با اینکه حتی بدون استفاده از قدرتش هم میتونست بفهمه که برای هری دیر شده!

اون عاشقش بود و با تک تک سلول های بدنش لویی رو میخواست

اما لویی نمیخواست با بوسیدنش وابستگی هری رو به خودش بیشتر کنه.

دستهاش رو از روی شونه هری برداشت و با لحن سردی گفت

_بهت گفتم سرما میخوری بیا داخل

و رفت. هجوم سرمای جای خالی لویی تا استخوان هری نفوذ کرد.

دندون هاش رو روی هم فشرد و وارد خونه شد.

لویی روی مبل لم داده بود و با بند کلاه هودیش یا بهتره بگم هودی هری ور میرفت و سعی میکرد

خودش رو مشغول نشون بده! البته فقط سعی میکرد

هری فنجون قهوه رو روی میز گذاشت و به سمت مبل رفت. روبه روی لویی نشست و بهش زل زد.

لویی متوجه نگاه سنگین هری شد. بدون اینکه بهش نگاه کنه گفت

_ چیشده باز؟

هری اخم ریزی کرد و گفت

_ حوصلم سر رفته بیا یه کاری کنیم!

_ چه کاری مثلا؟

_نمیدونم؟ اصن هر کاری تو بگی!

لویی ابروشو بالا انداخت، لبخند شیطانی زد و گفت:

_اووووو، هرکاری؟ خب میدونی شاید کاری رو بگم که زیاد به نفعت نباشه؟

هری که منظور لویی رو نگرفته بود پرسید:

_ خب مثلا چی؟ میخوایی بکشیم یا...بترسونیم؟

لویی با پوکر ترین حالت ممکن به هری نگاه کرد.

_ حیف نیست تو به این خوشگلی انقد خنگی؟

هری تو دلش نیشخند بزرگی زد.

دلش میخواست به لویی بگه منظورش رو فهمیده،

فقط میخواست از زبودن خودش بشنوه و اینکه اره چقد دلش میخواد تو هر کاری خواستی باهاش بکنی.

اما فقط به گفتن این جمله اکتفا کرد

_ خب من چه میدونم چی تو سرت میگذره؟ ولش کن با پاسور چطوری؟

لویی اخم کرد و هری فهمید که حتما زمانی که لویی زنده بوده پاسور وجود نداشته.

_ اوه تو نمیدونی پاسور چیه! بیخیال چه بازی بلدی؟

_ من وقتی زنده بودم با پدرم شطرنج بازی میکردم.

_ واوووو شطرنج ۹۰ سال پیش وجود داشته؟

_ اره شطرنج خیلی قدیمیه! شما هنوزم بازی میکنید؟

_ گادددد داری شوخی میکنی؟ شطرنج مسابقات جهانی داره!

_ واو چه پیشرفتی! حالا برو بیارش تا بازی کنیم.

_ باش.

هری به سمت اتاقش رفت و توی کمدش دنبال شطرنج گشت.

وقتی پیداش کرد بلند شد تا به سمت پذیرایی بره اما با دیدن لویی پشت سرش ترسید و جعبه مهره های شطرنج از دستش افتاد و همه جا پخش شد.

_ هیییییی درسته تو روحی ولی میشه اینجوری نترسونیم؟

لویی که با دیدن قیافه کیوت هری موقع ترسیدن زده بود زیر خنده میون قهقه هاش گفت:

_ شرمنده نمیخواستم....نمیخواستم بترسونمت.

هری اخم ریزی کرد و خم شد تا مهره های شطرنج رو جمع کنه.

شاه مشکی قل خورده بود و رفته بود زیر تخت.

هری خم شد تا شاه مشکی رو از زیر تخت در بیاره.

لویی با دیدن باسن گرد و بزرگ هری که شلوار جین تنگش هم سایزشو تغیر نداده بود، یخ کرد و زبونشو به لب پایینش کشید و گوشه اش رو گاز گرفت.

اولین و اخرین باری که با هری سکس داشت، عصبانی بود و به سایز باسنش توجه نکرده بود.

هری شاه مشکی رو از زیر تخت دراورد و متوجه نگاه خیره لویی به باسنش شد.

نه تنها براش مهم نبود که لویی رو تحریک کنه و مث دفه قبل زیرش پاره بشه بلکه خوشحال هم بود. پس تصمیم گرفت سربه سر روح کناریش بزاره.

_ نود سال پیشو نمیدونم ولی الان زشته به باسن بقیه خیره شی!

لویی دستپاچه شد و هول جواب داد.

_من میخواستم ببینم پیداش کردی یا نه؟

هری لبخند ریزی زد و تو دلش ارزو کرد که لویی دروغ گفته باشه.

شاه مشکی رو تو جعبه مهره ها گذاشت و به سمت پذیرایی رفت.

طبق انتظارش لویی زوتر از اون رسیده بود و روی مبل نشسته بود.

هری رو به روش روی مبل نشست و میز کوچیک عسلی رو جلوی خودشون کشید.

صفحه ی شطرنج رو رو میز گذاشت و مشغول چیدن مهره ها شد.

_ من سفیدم

_ چرا تو؟

_ چون کوچیکترم، میخوام اول شروع کنم.

_باشه بابا اصن تو سفید، به هر حال که من برندم!
_میبینیم

هری لبخند زد و سرباز سفید رو دو خونه برد جلو.

لویی هم یکی از سرباز هاشو یه خونه حرکت داد.

هری عاشق این بود که وسط بازی حواس رقیبش رو پرت کنه، اینطوری میتونست زودتر برنده شه، این شگردش بود.

_ میگم تو زمانی که زنده بودی عاشق کسی شدی؟

هری گفت و اسبش رو حرکت داد.

_ راستش عاممم نمیدونم، یکی از همسایه هامون یه دختر داشت که ازش خوشم میومد ولی فک نکنم عاشقش بوده باشم.

لویی همزمان که این رو گفت سربازش رو یک خونه جلو برد.

هری لبخند شیطونی کرد و با اسبش سرباز لویی رو زد.

_ پس بایسکشوالی!

لویی بخاطر سربازش عصبانی شده بود اما خودش رو کنترل کرد.

_ اوه خوب بود، جالب شد.

رخ سمت راستش رو حرکت داد و خونه کناری اسب هری گذاشت.

_ نگفتی، بایی؟

_نمیدونم چی میگی اصن بای چیه؟

هری جلو ترین سرباز به قلمرو لویی رو حرکت داد و گفت

_ کیششش، بای افرادین که به هر دو جنس گرایش دارن.

لویی فیل سمت چپ رو حرکت داد و سرباز هری رو زد.

_ کی گفته من به پسرا گرایش دارم؟

هری که از جواب لویی جا خورد سرش رو بالا گرفت و با چشمای گرد شده به لویی نگاه کرد.

لویی فهمید که هری ناراحت شده و جا خورده ولی چاره ای نداشت.

اون میخواست هری رو از خودش دور کنه تا وابستش نشه.

هری سریع خودشو جمع و جور کرد و فیل سمت چپش رو تا کنار فیل لویی برد و گفت

_کیش، اگه به پسرا گرایش نداری چرا با من سکس داشتی؟

لویی خیلی خونسرد شاهش رو حرکت داد تا رفع کیش کنه و جواب هری رو نداد.

هری سریع رخش رو روبروی شاه مشکی گذاشت.
_ کیش، جوابمو ندادی؟

لویی همچنان بیخیال شاهش رو یه خونه به سمت راست برد و سکوت کرد.

هری از سکوت لویی عصبانی شد و وزیرش رو حرکت داد و تن صداش رو بالاتر برد.

_ کیش، چرا حرف نمیزنی؟

لویی از کیش شدن های متوالی عصبانی شد و اخم کرد و شاهش رو حرکت داد و خیلی اروم گفت
_ چون عصبانی بودم.

چشمای هری از تعجب گرد شد. خون تو رگهاش جوشید.

اسبش رو برد جلو و مشتش رو کوبید به میز و فریاد زد

_ لعنت بهت...تو یه عوضی متجاوزی! تو باکرگیمو ازم گرفتی و الان میگی فقط عصبانی بودی!

لویی از واکنش هری متعجب شد.

تو دلش به خودش لعنت فرستاد که انقد بد بخته ولی هر کاری برای هری میکرد فقط به خاطر خودش بود.

مطمئن بود اگه هری هم جای اون بود همینکارو میکرد.

نفس عمیقی کشید و به صورت قرمز شده ی هری نگاه کرد.

_ هی ببین...من...من منظورم...ا

حرفش با قطره اشکی که صورت هری رو طی کرد و از چونش چکید نصفه موند.

هری دماغشو بالا کشید و به چشمای لویی خیره شد و با صدای لرزون و اروم گفت:

_ وزیر، رخ، اسب، فیل.....بازی خوبی بود.

و بلند شد و از پله ها بالا و به سمت اتاقش رفت و در اتاقش رو محکم کوبید.

لویی دستهاش رو مشت کرد و محکم به زانو هاش کوبید.

به صفحه شطرنج نگاه کرد. فیل سمت راستش رو بسته بود رخ هم سمت چپ، وزیر تمام راه های رو به روش رو بسته بود و اسب هم خونه های اریب کناریش.

لبخند تلخی زد و گفت

_ کیش و مات! تو فوق العاده ای هری

سرش رو به عقب مبل تکیه داد و خیلی اروم طوری که هری نشنوه گفت

_ متاسفم، من دیونه وار عاشقتم ولی تو خیلی انتخاب های بهتری داری

لویی سرش رو بین دستاش گرفت و حس کرد سر درد داره اما این امکان نداشت چون روح بـود و روح ها درد نداشتن.

ولی اوضاع لویی الان فرق داشت و کی میتونه حالشو درک کنه؟

هری خودشو رو تخت انداخت صورتش رو روی بالش گذاشت و شروع کرد به بلند گریه کردن.

اونقدر گریه کرد که نفهمید کی خوابش برد.

با حس نوازشی بین موهاش از خواب بیدار شد.

لویی کنارش رو تخت دراز کشیده بود و سرش رو به تاج تخت تکیه داده بود و اروم موهای هری رو نوازش میکرد.

هری که به خاطر بد خوابیدن گردن درد گرفته بود تا خواست سرش رو بلند کنه صورتش رو جمع کرد و اخ ضعیفی گفت.

لویی سریع گفت

_ چیشد درد میکنه؟ حتما بد خوابیدی گرفته، بزار درستش کنم.

هری دستش رو روی گردنش کشید اخم کرد و سریع بلند شد مچ دست لویی رو گرفت و دستشو پرت کرد سمت خودش.

_ نیاز به کمکت ندارم.

اینو گفت و از تخت پایین رفت و از اتاق خارج شد.

لویی زودتر از اون به طبقه پایین رسید و انتهای پله ها ایستاد.

هری با دیدن دیدن لویی اخم کرد. دستشو رو سینه لویی گذاشت و اونو هل داد. اما اون یذره هم تکون نخورد.

صورتشو به هری نزدیک کرد که باعث شد هری یه پله بالاتر بره و خودشو عقب بکشه. لویی باز هم جلو اومد.

نفس هاشو تو صورت هری بیرون داد و به زمردی های هری که حکم مسکن رو براش داشت خیره شد.

هری نمیتونست هیچ حسی رو از صورت لویی دریافت کنه. بخاطر همین یکم ترسیده بود.

لویی خودشو جلو تر کشید و دستاش رو دور کمر هری حلقه کرد که عقب نره.

پاهاشو بین پاهای هری گذاشت و روی همون پله ای که هری ایستاده بود ایستاد.

صورت هاشون خیلی نزدیک بود و لبهاشون کمتر از یک اینچ فاصله داشت.

_ هری، باید به حرفام گوش کنی! من ازت سو استفاده نکردم. اره من موقع سکس عصبانی بودم ولی این دلیل خوابیدن من باهات نبود.

حالا تو هرچی دلت میخواد اسمشو بزار ولی من بهت تجاوز نکردم چون تو دوسش داشتی و من اینو از ناخودآگاهت فهمیدم.

من روحم عملا به ارگاسم نمیرسم پس سکس با تو برای من لذت جسمی نداره.

من اون کارو برای خودت کردم و الانم پشیمون نیستم و اگه زمان به عقب برگرده دوباره همین کارو میکنم و میتونم تو چشمات بخونم که تو هم زیاد ناراحت نیستی که باکرگیتو به من دادی!

هری لبهاش رو باز کرد تا حرف بزنه ولی لبهای خنک و نرم لویی مانعش شد.

اول شوکه شد ولی خیلی سریع بوسه رو همراهی کرد.

لب پایینی لویی رو مزه کرد و دنونهاش رو باز کرد و اجازه ورود زبون لویی رو داد.

لویی زبان سردش رو تو دهن گرم هری میچرخوند و جای جای اون رو مزه میکرد.

با وجود علاقه شدیدش به ادامه بوسه تصمیم درست رو گرفت و اون رو قطع کرد.

از هری جدا شد و بوسه کوتاهی رو لبهای گرم هری گذاشت و برگشت تا از پله پایین بره.

هری مچ دستشو گرفت. برگشت سمت هری.

هری زیبا ترین لبخندشو به لویی هدیه کرد و گفت

_ دوست دارم.

مهم نیست که این علاقه دو طرفه است یا نه من دوسش دارم و همین که هستی کافیه

لویی یه لبخند زد اما تو دلش داشت از خوشحالی جیغ میکشید.

_هری راستش و بخوای ....

لویی هنوز جملش رو تموم نکرده بود که صدای زنگ در بلند شد .

_منتظر کسی بودی؟

لویی باشک پرسید و هری سرش رو به نشان مخالفت تکون داد

پس کی پشت در ایستاده ؟

_________________________________________

امیدوارم از این پارت لذت برده باشید 🥰

و اگه هنوز ووت ندادی بده

و اگه دوست داشتی برام کامنت بذار و بهم انرژی بده

دوستون دارم و ماچ به لپتون 💋💋💋💋

Pokračovat ve čtení

Mohlo by se ti líbit

49.2K 7.8K 15
میدونم که قول دادم اجازه ندم چیزی بینمون فاصله بندازه ولی میدونی که... رقیب من سرسخت تر از این حرفا بود... . ( Larry Stylinson AU ) Written by: Fatem...
31.4K 6.4K 37
چون تو برای من خواستنی، ممنوع، و هر چیزی بین این دو مفهومی. و من به سادگی نمیتونم مقاومت کنم...
2.5K 755 9
برات یه ستاره می‌چینم. اگر کفایت نکرد،کنارش یه غنچه رز فالو رنگ قرار میدم. بهترین لباسم رو می‌پوشم و زیبا ترین لبخندم رو بهت نشون میدم. تا زمانی که ا...
13.1K 2.6K 32
عشق فقط برای آدم‌های شجاعه. شاید زمانی به عشق نزدیک باشی و بهش اهمیت ندی، ولی زمان درستش که باشه، همه چیز سر جای خودش قرار می‌گیره.