لویی همیشه از خودش میپرسید چرا اینجا گیر افتاده . چرا هنوز خونه پدر و مادرشه در حالی که اونا اینجا نیستن ؟چرا اونا رفتن ولی لویی هنوز اونجاست ؟ چرا لویی اجازه نداشت در آرامش باشه ؟ اون حاضر بود هرکاری بکنه تا الان پیش پدر و مادرش باشه.اگه میتونست با اونا باشه دیگه برای اینکه خونه رو برا خودشون نگه داره احساس گناه نمیکرد .اون اوایل خیلی احساس تنهایی میکرد تویه خونه خالی.اون فقط یه پسر بود که خودشو پدر مادرش و گم کرد بود و زندگیش از هم پاشیده شده بود بی هیچ گناهی . دو ماه اول دعا میکرد پلیس قاتل هارو پیدا کنه تا شاید بتونه در آرامش باشه اما وقتی پلیس پرونده قتل رو بست اون یه چیز رو فهمید اینکه هیچوقت خودش و خوانوادش برای اونا مهم نبودن اونا دنبال قاتل ها گشتن چون وظیفشون بود و باید این کار رو میکردن . به هر حال این مشکل پلیس ها نبود که لویی و خوانوادش مرده بودن درکل اونا نتونستن چیزی راجب قاتل ها پیدا کنن .
اما اونا اشتباه میکردن و باعث شدن لویی بفهمه که آدما چقدر خودخواهن و به خاطر همین ازشون متنفر بشه. و این ریشه یه کینه لویی نسبت به مردم شد .
*****
_من که بهت گفتم لامپت مشکل نداره احتمالن نور ماه داشته باهات بازی میکرده .
پدر هری گفت درحالی که تویه اتاقش ایستاده بودن.
_هری لطفا بیا پایین .راستش منو مادرت باید راجب یه موضوعی باهات حرف بزنیم .
هری آه کشید و دنبال پدرش رفت . اون میدونست آخر این حرف ها به چی میرسه .همه یه این صحبتا راجب آینه که اونا قراره هری رو تنها بزارن و خودشون برایه کار به لندن برن. جایی که پدرش یه خونه کوچیک داره .
_بشین
پدرش گفت و به مبل اشاره کرد .پدر و مادرش رویه کاناپه نشسته بودن و با نگاه نگرانشون به هری زل زده بودن.
_تو هنوز یادت هست که برای چی اومدیم اینجا .
مامانش گفت و یه لبخند ضعیف زد.
_اهوم چون بابا از اینکه از ما دوره خسته شده بود ماهم اومدیم اینجا نزدیک لندن.
اما این چیزی رو عوض نکرد، کرد ؟ حالا هر دوی شما تو لندن کار میکنید و میتونید باهم وقت بگذرونید جما هم که امشب به کمپ تابستونی میره اما من چی ؟! چرا یه آپارتمان تو لندن نمیگیرید که همه کنا هم باشیم .
_زندگی کردن تو لندن خیلی خرج داره و البته من بعید میدونم بشه جایی که توش کار میکنم رو گفت آپارتمان .
پدرش گفت اون داشت سعی میکرد پسرش احساس بهتری پیدا کنه .
_قند عسلم این چیزیه که فعلا هست. تو خوب میدونی پدرت چقدر سخت تلاش میکنه و منم سعی میکنم یه کار تویه بیمارستان نزدیکتر پیدا کنم تا بتونیم بیشتر باهم وقت بگزرونیم .
YOU ARE READING
Haunted (L.S) completed
FanfictionCompleted ۱۹ژوئن سال ۱۹۲۴ در دهکده کوچکی در نزدیکی شهر لندن خانواده تاملینسون به طرز وحشیانه ای به قتل رسیدند طبق گفته یک شاهد آن شب دو مرد خانه تاملینسون را ترک کردند اما هرگز پیدا نشدند. بعد از قتل چند نفری ادعا کردند که پسر کوچک خوانواده را دیده...