درود خدایان بر شما 🙂
اميدوارم از این پارت لذت ببرید و اگه دوست داشتید حمایتش کنید ❤
_________________________________________
Harry pov:
تنم داغ شده بود و پایین تنم حسابی میسوخت.
به تک تک کار های لویی نگاه میکردم.نمیدونستم میخواد چیکار کنه و این یکم ترسناک بود.
از حسم بهش مطمئن نبودم ولی اون انگار از من بهتر درونم رو میدید و از حسم به خودش مطمئن بود.کاش منم میتونستم بفهمم که این حس دو طرفه است یا نه؟
لویی رو شکمم نشست. خیلی اروم رو سینم دراز کشید و سرش رو تو گردنم فرو برد.
چشمامو بستم، سرمای تنش لرز ریزی تو وجودم انداخت.
نفس عمیقی کشید، انگار میخواست بوی تنم رو استشمام کنه.
یه دفعه حس کردم رو سینم خالی شد و تمام وزن لویی از روم برداشته شد.
چشمامو باز کردم و لویی رو ندیدم. تو اتاق نبود.
با خودم گفتم حتما رفته! چطور تونست منو تو این حالت رها کنه؟ اون بی رحم و عوضیه! لویی ازم سو استفاده جنسی کرد! اون... اون... چطور؟
از جام بلند شدم، ملافه زیر پام کامل خونی بود. یاد درد چند دیقه پیش افتادم.
اصلا درد نداشتم. با اینکه سوراخم هنوز خونریزی داشت ولی حسش نمیکردم.
احساس خنکی عجیبی رو توی تنم حس کردم. انگار که نسیم ملایمی قلبمو خنک میکرد. صدای لویی رو شنیدم: الان چطوری؟ هنوز درد داری؟
هری: هییی لویی تو کجایی؟ من فکر کردم... فکر کردم رفتی!
لویی: نگفتی خوبه یا نه؟هری: این... این عالیهه. دردم از بین رفته و انگار قلبم خنک شده! هییییی کار توعه؟
لویی: پس چی!
هری: واووو چطوری اینکارو...؟ اصن کجایی؟
لویی: کنار قلبت.هری: ها؟! کجا؟!
لویی: کنار قلبت دیگه...هری: باور کن نفهمیدم! ینی چی پیش قلبت؟
لویی: خدایا تو انقد سر قیافش حوصله بخرج دادی چرا یذره عقل بش ندادی؟
هری: هییی اولا خودت عقل نداری دوما من روح نبودم تاحالا سوما تو خیلی مرموز حرف میزنی!
لویی: اوکی، من رفتم تو بدنت.این یکی دیگه از کارای باحالیه که تو این مدت یاد گرفتم. میرم تو جلد ادما.
هری: واو جالبه! اونوقت چیکارشون میکردی؟
لویی: معمولا میلرزوندمشون، انگار تشنج کردن یا همچین چیزی!هری:اها.....میگم.....عاااامممم.....میشه....میشه همونجا بمونی؟
لویی:چیه خوشت اومد؟
YOU ARE READING
Haunted (L.S) completed
FanfictionCompleted ۱۹ژوئن سال ۱۹۲۴ در دهکده کوچکی در نزدیکی شهر لندن خانواده تاملینسون به طرز وحشیانه ای به قتل رسیدند طبق گفته یک شاهد آن شب دو مرد خانه تاملینسون را ترک کردند اما هرگز پیدا نشدند. بعد از قتل چند نفری ادعا کردند که پسر کوچک خوانواده را دیده...