هی گایز حالتون چطوره 🍄🐨اینم از پارت آخر این فیک 🥺🥺🥺
از اونجا که بچه های خوبی هستین و خوب ووت و کامنت میدین این پارتم سریع آپ کردم نبینم یه وقت چون پارته آخره ایگنور کنید ووت و کامنت ندینا چون پارت آخره دوبرابر بدین
درضمن این فیک قرار بود جور دیگه ای تموم شه ولی از بس گاییدید تو کامنتا و فوشم دادید و تحدیدم کردید مجبور شدم به حرفتون گوش کنم چون به هرحال این فیک بدون ریدر هاش هیچی نیست برای همین دلتون و نشکستم
از الان بگم کلی دلم براتون تنگ میشه و بهتون افتخار میکنم و اینکه عاشق تک تک شما ام که تا اینجا همراهیم کردین و اشتباهاتم و گفتین و باعث شدین نویسنده بهتری بشم
البته ادعایی تو این زمینه نویسندگی ندارما ولی به شخصه خودم عاشق این فیک پر از اشتباه ام چون اولین تجربه ام بود و کلی چیز یادم داد
راستی خیلی غصه نخورید فیک یا فیک های جدید توی راهن و بزودی آپ میشن
دیگه بوس آخر این فیک به لپاتون
امیدوارم از پارت آخر هانتد لذت ببرید
دوستار همتون لیبرا ^-^
*******
نمیدونست چقدر گذشته از بعد رفتن لویی یا بی هوش بود یا به یه گوشه ای زل می زد
دیگه چیزی احساس نمی کرد اون حالا اولین عشق زندگیش رو برای همیشه از دست داده بود
هودی صورتی رنگی که متعلق به خودش بود اما لویی به تن می کرد و برداشت لویی عطر خاصی نداشت اما همین که میدونست یه روزی تن لویی بوده براش کافی بود
همونم برای قلب شکسته اش کافی بود
هودی رو به سینش چسبوند و ناخداگاه اشکاش روی گونه هاش ریخت
اونقدر اشک ریخت که زمان از دستش در رفت و متوجه نشد که کی خوابش برد
دستی رو پهلو هاش کشیده شد و صدای مخملی لویی گوشش و نوازش کرد
اون فورا از جاش بلند شد و به مردش نگاه کرد
_حال بیبی من چطوره
_حالا که تو اومدی خوبم لو کی اومدی هان اصن چرا رفتی هان
با بغض پشت سر هم میگفت و مروارید های سفیدش صورتش و خیس می کرد
YOU ARE READING
Haunted (L.S) completed
FanfictionCompleted ۱۹ژوئن سال ۱۹۲۴ در دهکده کوچکی در نزدیکی شهر لندن خانواده تاملینسون به طرز وحشیانه ای به قتل رسیدند طبق گفته یک شاهد آن شب دو مرد خانه تاملینسون را ترک کردند اما هرگز پیدا نشدند. بعد از قتل چند نفری ادعا کردند که پسر کوچک خوانواده را دیده...