part 8

493 98 96
                                    

هشدار داره ها نگید نگفتی 🔞🔞🔞

****

لویی بی تفاوت وارد خونه شد و خودشو پرت کرد روی مبل.
هری نگاهشو از لویی گرفت و به شان داد که غرق خون بود.

عصبانی شد و با قدم هایی محکم به سمت مبلی رفت که لویی روی اون ولو شده بود.
صورتش قرمز شده بود و خون خونش رو میخورد.
هری: اون داره میمیره یه کاری بکن، ما نباید بزاریم اون بمیره، باید برسونیمش بیمارستان.
لویی: اها اونوقت اگه پرسیدن کی این بلا رو سرش اورده چی؟ اگه بمیره تورو میندازن زندان.

هری دستشو رو سرش گذاشت و به موهاش چنگ زد.
هری: وای تو... تو چیکار کردی؟ من نمیتونم بزارم اون بمیره، تو هم نمیتونی، من قاتل نیستم تو هم نیستی! اصن چرا اون کارو کردی؟

لویی: اون فکرای پلیدی تو سرش بود. نمیتونستم بزارم باهات اون کارو بکنه!
لویی از سر جاش بلند شد و روبروی هری ایستاد. لبخند شیطانی زد و سرشو به نشانه تاسف تکون داد.
هری کنترلشو از دست داد و مچ دست لویی رو محکم گرفت و پیچوند. سینش رو محکم به دیوار کوبید اونو سمت خودش برگردوند.مچ هر دودستش رو گرفت و بالای سرش به دیوار چسبوند.

میخواست چیزی بگه که لویی یکدفعه ناپدید شد.
هیچ اثری از پسرک نبود
هری ترسیده بود و از مغزش پیامی دریافت نمیکرد. اون پسرک خیلی عجیب ناپدید شده بود. هری به خودش لعنت فرستاد که چرا اصلا حواسش به اینکه اون یه روحه نبود.

دور و اطرافش رو خوب نگاه کرد، درست مثل یک روح ناپدید شده بود.
بعد چند ثانیه به دیوار پشت سرش کوبیده شد.
احساس خفگی عجیبی رو حس کرد. انگار کسی دور گردنش رو گرفته و محکم فشار میده.

دستشو به گردنش کشید که شاید بتونه دستای لویی رو از دور گردنش باز کنه اما بی فایده بود.
هری نه لویی رو میدید و نه میتونست لمسش کنه. فقط حس میکرد که اونجاست و داره خفش میکنه.
چشماش قرمز شد و اشک از اونها جاری شد. حس میکرد که اکسیژن خونش داره کم کم تموم میشه. پلکهاش درحال بسته شدن بودن که فشار روی گردنش قطع شد.

همونجا کنار دیوار روی زمین نشست و سعی کرد نفس هاش رو دوباره منظم کنه.
دستاشو روی زمین گذاشت و به حالت نیم خیز در اومد. میخواست از روی زمین بلند شه اما نیرویی مانعش شد.

لویی شونه های هری رو گرفت و اون رو هونجای قبلی نشوند. هری نمیدونست که لویی میخواد چیکار کنه و ترسناک تر از اون این بود که اون حتی لویی رو نمیدید.

سرمای نفس های لویی رو روی پوست سفید گردنش حس میکرد.
قلبش داشت از تو سینه میزد بیرون. چشماش پر اشک شده بودن و میسوختن. با صدایی گرفته گفت: میخوایی چیکار کنی؟ منم بکشی؟
لویی دستشو زیر چشمای هری کشید و اشکشو پاک کرد.

هری الان دیگه اون رو میدید. لویی رو پاهای هری نشسته بود و تو فاصله کمتر از نیم اینچ از صورتش توی زمردی های هری زل زده بود.

Haunted (L.S) completed Où les histoires vivent. Découvrez maintenant