درود برشما حالتون چطوره 🙂میبینید چه سرعت آپ بالا شده حالشو ببرید 😎😎
_________________________________________
Lou pov:
دست راستم رو زیر گردنش گذاشتم و دست چپم رو بردم زیر زانوهاش.بلندش کردم و به سمت اتاقش رفتم.
بین راه تمام حواسم بود که چشش به جسد اون کشیش عوضی نخوره.با پا در اتاقش رو باز کردم و سمت تختش رفتم. اونو رو تخت خوابوندم و بالش زیر سرش رو مرتب کردم.
رنگش پریده بود و به سقف زل زده بود.لباش نیمه باز بود و نفس نفس میزد.
دستاش مثل یه قالب یخ سرد بود. اونارو بین دستام گرفتم تا گرمشون کنم.
بدنش مثل بید میلرزید و پلک نمیزد.
چشمم به کبودی روی گردنش افتاد.
هجوم گرما به درونم رو حس کردم. اون بی همه چیز روی شاهرگش کبودی بزرگی به جا گذاشته بود.
اخم کردم و دستای هری رو که بین دستام بود محکم فشردم.
هری نگاهشو از سقف گرفت و به چشمای من داد.
زمردی های براقش که حالا تو حصاری از رگه های قرمز گرفتارشده بود خودنمایی میکرد.
لبهاش رو رو هم گذاشت و اب دهنش رو قورت داد و دوباره لب هاش رو باز کرد.
اوای بسیار ریزی از ان خارج شد که خود هری هم بزور میشنید اما همونقدر برای من کافی بود که بشنوم.
- لو...
همون لحظه قطره ای که هری سعی داشت با لجبازی نگهش داره سر خورد.
کل مسیر صورتش رو طی کرد و خط خیسی از خودش به جا گذاشت.
صورتش رو با دست راستم قاب گرفتم و با شستم رد اشک رو پاک کردم.
- خوبی هری؟ اروم باش، همه چی تموم شد.
- لو اون...اون....عوضی میخواست....میخواست
انگشتمو رو لبهاش گذاشتم.- ششششش هری اروم باش همه چی تموم شد.
از کنارش بلند شدم تا براش یه لیوان اب بیارم. به سمت اشپزخونه رفتم.
به خونی که روی زمین پخش شده و جسدی که گوشه اشپزخونه افتاده بود، توجهی نکردم و یه لیوان برداشتم.
از توی یخچال پارچ اب رو دراوردم و لیوان رو پر کردم. توی کابینت ها دنبال قند میگشتم.
بالاخره بعد کلی گشتن توی کابینت بالای گوشه اشپزخونه قندون رو پیدا کردم.
دوتا حبه قند توی اب انداختم و همونطور که با قاشق سعی میکردم قند رو حل کنم سمت اتاق هری رفتم.
هری به پنجره گوشه اتاق خیره شده بود و اشکاش بالش رو خیس کرده بود.
نمیتونستم اینجوری ببینمش، قلبم مچاله شد.
YOU ARE READING
Haunted (L.S) completed
FanfictionCompleted ۱۹ژوئن سال ۱۹۲۴ در دهکده کوچکی در نزدیکی شهر لندن خانواده تاملینسون به طرز وحشیانه ای به قتل رسیدند طبق گفته یک شاهد آن شب دو مرد خانه تاملینسون را ترک کردند اما هرگز پیدا نشدند. بعد از قتل چند نفری ادعا کردند که پسر کوچک خوانواده را دیده...