هی گایز امیدوارم خوب باشید ❤❤ووت و کامنت پلیز 🙂🙂
با تشکر از جیگرم tomoisking
_________________________________________
Third person
بخار قهوه داغ به صورتش میخورد و توی اون هوای سرد باعث تر شدن لبهای صورتیش میشد.
اسمون ابری بود ولی ماه بیشتر از همیشه خودنمایی میکرد.
لویی همچنان ایستاده بود و به درختان روبروش نگاه میکرد ولی کیه که ندونه تمام مغزش و حواسش به پسر کناریش و اون لبهاشه که الان گرم تر از همیشه ان و مزه قهوه میدن.
اما غرور....لعنت به غرور لعنتیش که اجازه نمیداد از سرمای درونش و هوای بیرون که نم نم بارون هم چاشنیش شده بود، به لبهای اون پناه ببره.
نسیم ملایمی میوزید که لویی احتمال میداد عطر هری رو با خودش حمل میکنه و ذره ذره تو اطراف پخشش میکنه.
اما لویی مرده بود، اون یه روح بود.
نه میتونست نسیم رو به ریه هاش برسونه و نه از عطر فرشته کناریش تغذیه کنه.
اما هری حال دیگه ای داشت.
اون به طور مشخص عطر لویی رو حس میکرد و اون رو نه به ریه بلکه به مغزش میفرستاد.
بدن روح کناریش سرد بود، اما هری به وضوح داشت ازش گرما دریافت میکرد.
و مشخصا به اینکه این موضوع که تو علم فیزیک همچین چیزی غیر ممکن بود اهمیتی نمیداد.
نم نم بارون اروم روی صورت و موهای فندقی فرشته کنارش مینشست و نور ماه نیمرخش رو تزیین میکرد.
هری تو دلش مطمئن بود که اون روشنایی مال خود لوییه وگرنه نور ماه انقدر زیبا نمیشه.
نفس عمیقی کشید و هوای خنک رو به همراه بوی نم خاک به ریه هاش و بعد به روحش هدیه کرد تا شاید سوزش اتیش عشق به یه الهه دست نیافتنی رو کم کنه.
_هری!
با صدای پسر بزرگتر به سمتش برگشت.
نگاهش در دریای ارامبخش لویی غرق شد.
_اینجا سرده، سرما میخوری! بریم داخل
لویی گفت و رفت داخل خونه.هری که از زیبایی چشمای لویی رسما لال شده بود با چشماش مسیر رفتن لویی رو دنبال کرد.
دلش میخواست همونجا بزنه زیر گریه، برای عشق دردناکی که تو قلبش بود و روح بی نقصی که میپرستیدش و نمیدونست اون دوستش داره یا نه؟
چشماش رو بست و سرش رو بالا گرفت.
لویی که دید هری قصد اومدن نداره دوباره رفت پیشش.
YOU ARE READING
Haunted (L.S) completed
FanfictionCompleted ۱۹ژوئن سال ۱۹۲۴ در دهکده کوچکی در نزدیکی شهر لندن خانواده تاملینسون به طرز وحشیانه ای به قتل رسیدند طبق گفته یک شاهد آن شب دو مرد خانه تاملینسون را ترک کردند اما هرگز پیدا نشدند. بعد از قتل چند نفری ادعا کردند که پسر کوچک خوانواده را دیده...