سلام بر عزیزان دلم امیدوارم خوب باشید ❤
ووت و کامنت بدین اگه دوست داشتین تا خستگی منم در بره 🙏
گایز چرب کنید بگایی نزدیک است 🙂🙂🙂
*************
Shawn pov:
دو روز از وقتی از بیمارستان مرخص شدم میگذشت
حتی بیاد آوردن خاطرات اون خونه تنم و میلرزوند قسمتی از ترس و قسمتی از خشم
احساس میکرد اون جوجه اردک بچه ننه بازیش داده
اون لعنتی بهش گفته بود خبری از روح و این چیزا نیست
اگه نیست اون چه کوفتی بود که این بلا رو سرم آورده بود
حتما که داستانا واقعیت دارن شان توهم نزده بود اون صدا
اون صدا چیزی نبود که شان فراموشش کنه
ولی باید یه جور حساب اون عوضی رو میرسید
یه جورایی ازش ممنونم بود چون طبق گفته پرستار ها خودش شان و رسونده بیمارستان
ولی اگه تقصیری نداره چرا فرار کرده بود چرا گفته بود اون و تو جنگل پیدا کرده
حتما یه کاسه ای زیر نیم کاسشه
احتمالا از اول هم با نقشه اون و رو کشونده بود به خونش
خیلی دلش میخواست بره و از هری شکایت کنه و بگه کار اونه ولی اینجوری آروم نمیشد پس مبایلش و برداشت و با فرد مورد نظرش تماس گرفت .
Louis pov:
هری یه دوساعتی بود که ساکت نشسته بود و عملا هیچ کاری نمیکرد که خب یکم عجیب بود
اون کله فرفری دردسر ساز امکان نداشت خونه باشه و بلایی سر خودش یا لویی نیاره
لویی میتونست وارد ذهنش بشه و بفهمه چی فکر اون بچه رو مشغول کرده ولی دلش نمیخواست از اعتماد پسر سو استفاده کنه پس بیخیال معقوله ذهن خوانی شد
بجاش سعی کرد از خودش حرف بکشه
_هی فرفری به چی فکر میکنی ؟
_هی لو بلخره اومدی ؟!
_خب میدونی بچه من ۹۰ ساله جایی نرفتم که بخوام بیام
سعی نکن بحث و عوض کنی بجاش بگو داشتی به چی فکر میکردی
_خب راستش لو من وقتی به کتابخونه رفتم یه سری چیزا پیدا کردم
اونجا راجب چند تا قتل مشابه نوشته شده بود و اینکه قاتل های همشون یکی بودن
میدونی با توجه به چیزی که تو برام تعریف کردی متوجه شدم قاتل های تو و اون قتل ها میتونه مشترک باشه
وراستش و بخوای اون قاتل های معمولی نبودن
_منظورت چیه معمولی نبودن ؟ ننوشته بود چیشدن ؟ پلیس گرفتشون آره ؟ به سزای عملشون رسیدن آره ؟ مجازات شدن آره ؟
_لو یه دقیقه صبر کن آروم تر
منظورم اینه که اونا ساحر بودن ، جادوگرای بدجنس
_چرا جادوگرای خراب باید بیان مارو نفله کنن هان ؟
_نمیدونم یعنی هنوز نمیدونم به زودی میفهمم
_گرفتنشون آره ؟ مجازاتشون کردن آره ؟
_درسته گرفتنشون
ولی متاسفانه فرار کردن
_توف به گور پدرشون حرومزاده ها
_لو آروم باش گذشته ها گذشته چیزی که مهمه الان اینه
_چیه چی الان مهمه
لویی با خشم روبه هری فریاد زد ولی هری سعی کرد آرامش خودش و حفظ کنه
_خب نمیزاری بگم که ، ببین اگه اونا جادوگر باشن و تورو به قتل رسونده باشن یعنی ممکنه از جادو استفاده کرده باشن
و اگه درست حدس زده باشم شاید بشه اون جادو یا طلسم و از بین ببریم
_از بین ببریم که چی شه من دوباره زنده میشم یا خوانوادم دوباره برمیگردن ؟
نه هری هیچکدوم از این اتفاقا نمیافته
_ولی روحت که به آرامش میرسه
_نه نمیرسه روح من درصورتی به آرمش میرسه که اون حرومزاده ای که این بلا روسرم آورده رو به سزای عملش برسونم
_ولی لو احتمالا خیلی وقته که اونا مردن
_برام مهم نیست حتی اگه مرده باشنم وارثان حرومزادشون باید تاوان بدن و زجر بکشن همونطور که من کشیدم
_خب لو داری میترسونیم پس بیا ادامه ندیم برای انتقام باید خوب فکر کنیم که اول جادو رو از بین ببریم بعد میگردیم سراغ اون عوضی ها
_خب تا تو فکر کنی من میرم یه کم کرم بریزم
تا لویی از جاش بلند شد صدای زنگ خونه هم بلند شد
_منتظر کسی بودی باز
لویی با اخم از هری پرسید
_نه هیچکس
_خوبه پس برو درو باز کن
_باشه
Harry pov:
درو باز کردم با دیدن کسی که پشت در بود نفسم برید
_هی هری حالت چطوره
شان با یه لبخند فیک رو به هری گفت
_میدونی هری از پرستارا شنیدم تو منو رسوندی بیمارستان پس با عموم اومدم تا ازت تشکر کنم
بعد خم شد کنار گوش هری نجوا کرد
بنظرت زشت نیست عین مجسمه وایسادی و مارو دعوت نمیکنی تو
هری به خودش اومد و سری به عموی شان سلام کرد
_هی سلام من هریم خوش اومدید بیاید تو
بفرمایید بشینین من میرم چای بیارم
لطفا بفرمایید .
هری باز هم متوجه نشد که با کارش باعث روشن شدن خشم تامیلنسون شد
ش: خیلی خب عمو تو اینجا باش و کار اینور رو راست و ریست کن منم میرم سراغ اون احمق
ج: خیلی خب شان خوب حواستو جمع کن نباید به هیچ وجه اجازه بدی اون پسره بیاد اینور
ش:خیالت راحت عمو تو بمون اون روح پلید و بفرست به جهنم تا بلکه رستگار شه
شان به سمت عموش جِفری چشمک زد و رفت
درسته اون برای انتقام عموی بزرگش که کشیش بود رو آورده بود تا برای همیشه از شر اون موجود خلاص شه و حساب اون عوضی کوچولوی سکسی رو برسه
شان خیلی سری خودش رو به آشپزخونه رسوند ولی قبل از اینکه وارد شه صدای عموش رو شنید که کلماتی رو بلند میخوند
_شان تو اینجا چیکار میکنی و عموت چرا داد و بیداد راه انداخته
_میدونی هری دیگه عمر زندگی رمانتیکت با یه روح خبیث به سر رسیده
شان بعد از تموم شدن جملش با یه نیشخند کثیف به سمت هری قدم برداشت
Lou pov:
اون پیرمردی که اون بچه ننه با خودش آورده بود یه صلیب از زیر لباسش درآورد و فریاد زد
نسل هاست که خانواده ما از خانواده ریاکار تاملینسون ضربه خورده اما من امشب به تمام این ها خاتمه میدم
اون عوضی شروع کرد به خوندن جملاتی از انجیل
با هر کلمه که میگفت احساس میکردم بند بند وجودم ازهم میپاشه
لویی قدرت تکلمش رو از دست داده بود و تمام بدنش سر شده بود
سعی کرد به طرف مرد هجوم ببره ولی انگار پاهاش به زمین قفل شده بود
اون عوضی با بی رحمی تمام داشت اون رو ازبین میبرد
اما همه چیز باشنیدن صدای زجه های هری بدتر شد
وقتی میشنید هری با التماس از اون آشغال میخواست که بهش دست نزنه و ازش فاصله بگیره دلش میخواست اون دوتا حرومی رو زنده زنده بسوزونه
احساس میکرد داره به سمت جایی کشیده میشه و قدرت تقلا هم نداره
تنها چیزی که میشنید صدای فریاد هایی بود که هری اسمش رو صدا میزد و ازش کمک میخواست
_لویییییی
لوووووووو کمکم کن لووو
اما بعد ذهنش خاموش شد یه صدایی تو مغزش فریاد میزد
پسر تاملینسون ضعیفه
اون نمیتونه از عزیزانش مراقبت کنه
پسر تاملینسون ضعیفه
اون یه بازنده است
پسر تاملینسون ضعیفه
تو ضعیفی
اون بعد سال ها دوباره داشت درد و احساس میکرد
اما اینبار بیشتر از همیشه سختش بود چون داشت درد هری رو هم احساس میکرد
باصدای فریاد هری که میگفت به من دست نزن به خودش اومد
الان داشت چه فاکی اتفاق می افتاد
دو تا آشغال به خونش اومده بودن و داشتن خودش رو میفرستادن به درک و به هری هم تجاوز میکردن
اون گذاشت دوباره تاریکی وجودش رو پر کنه و در کسری از ثانیه ظاهر شد
اما نه با ظاهر لویی تاملینسون مهربون اون گذاشت جای اقیانوس چشماش دو حفره خالی باشه
جای صورت زیبا و بی نقصش صورتی پر از زخم قرار بگیره و در آخر جای روح پاک و زلالش روحی تاریک و شیطانی قرار بگیره
با تمام قدرتش به سمت کشیش فاسد حرکت کرد و بعد میز عسلی رو برداشت و به سمت اون پرتاب کرد
شتاب میز اونقدر زیاد بود که پایش ( پایه اش *) سینه مرد و بشکافه و به قلب سیاهش نفوذ کنه
با فرود اومدن مرد به روی زمین پایه میز بیشتر وارد جسمش شد و از طرف دیگه بدنش خارج شد
حالا کف اتاق پرشده بود از خون جسد مرد و انجیلی که کلماتش با خون رنگین شده بود و صلیبی که تو دریای خون قرق بود
لویی دیگه نمیخواست ضعیف باشه
اون میخواست از عزیزانش محافظت کنه
اون دیگه پسر ضعیفه تاملینسون نبود
اما دوباره باشنیدن ناله های هری که اسمشو صدا میکرد دوباره خشم به بند بند وجودش نفوذ کرد
لویی میدونست اون خشم نود ساله امشب داره خودش رو نشون میده و نمیزاره ضعف های اون پدیدار بشن
اون در چشم بهم زدنی جلوی آشپزخونه ظاهر شد و بادیدن اون سگ کثیف که دست هری رو بالا سرش نگه داشته بود و گردن زیبای پسر رو کبود میکرد
خشمش دوبرابر شد و با سرعت یقه شان رو گرفت و به گوشه آشپزخونه پرت کرد
شان رسمن با دیدن اون موجود ترسناک رو به سکته بود
مگه عموش قرار نبود اون دو نابود کنه ؟
ش :تو چه کوفتی هستی
شان با یه صدای لرزون گفت اما با دیدن نیشخند ترسناک لویی خون تو رگاش یخ زد
لویی بدون مکث بزرگ ترین کارد آشپزخونه رو برداشت و با کج کردن سرش به سمت شان حرکت کرد
و لحضه ای بعد تیزی کارد بود که بند بند وجود شان رو از هم میدرید
لویی پشت سر هم به بدن شان ضربه میزد و جسم اون رو تیکه تیکه میکرد
خونه شان سر تا سر آشپزخونه پخش میشد و همه جارو رنگ میکرد
اون بعد از چند ضربه مطمئن شد که اون عوضی رو به درک واصل کرده بیخیالش شد
خیلی آروم برگشت و به هری ای نگاه کرد که رنگ صورتش ترکیبی از قرمزی خون شان و سفیدی یه ترس بود
سعی کرد به خودش مسلط بشه تا به شکل خودش درآد میدونست پسر کوچولوش امروز بیش از حد توانش سختی کشیده
_عشق من
لویی با لحن آرومی کنار گوشش زمزمه کرد و با انگشتش قطرات خون رو از صورتش کنار زد
اما هری تنها کاری که تونست بکنه ریختن اشک بود
لویی جسم ضعیف هری رو به آغوش کشید تا چسمش رو از منظره کثیف قتل دور کنه
تا بعد یه فکری به حال اجساد و اون دو بکنه
اجسادی که معلوم نبود چه سرنوشتی در انتظارشونه.
_________________________________________
امیدوارم از این پارت لذت ببرید
اگه هنوز ستاره هرو انگشت نزدی بزن لطفا
ماچ به لپتون 💋💋💋