OK (Completed)

Da mirror_77

54.8K 15K 8.5K

داستان یه امگا که به خاطر اشتباه و اجبار خانواده ی آلفای مورد علاقش همه فکر می کنن که کشته شده! امگا خودشو از... Altro

مقدمه
گذری از آینده
کنجکاوی
دوستان جدید
دبیرستان جدید
آلفا
روز اول
زن دوم
جنگ
نفرت ییبو
برادر ناتنی
کتک کاری
چاره
تجاوز
پشیمانی
لو رفتن
ساعتی در آرامش
شهربازی
عذر خواهی
مشکوک شدن
تغییرات
محروم
بتا
تلنگر
انگیزه
تولد ۱
تولد ۲
حقیقت اصلی
معجزه
دعوتنامه
پیام ناشناس
مراسم ازدواج
سوال اشتباه
«مهم»
آلفای دوم
شام و رقص
دعوت به کازینو
اژدهای طلایی
خوش شانسی
شاهْ پوکر
تورنمنت پوکر
من تو رو بخشیدم❤️
اعتراف
آلفای منفور
نقاب
پیغام ییبو
تولد و مرگ
قمار و قراداد
هیت دردناک
مجهولات
صاحب پروژه
چشم زمردین
دیدار غیر منتظره
بوته ی رُز و خاطرات جان
صدای او ❤️💚
بخشش یا نفرت؟
OK
ابدی باد، پیوند جدایی ناپذیر ما
###

آلفای تازه وارد💚

1K 233 219
Da mirror_77


فصل چهارم

جان به آرامی پلک زد و نگاهش را به اطراف چرخاند. لب زد: ما..مان.

مادر، صورت پسرش را نوازش کرد و گفت: جانم عزیزم؟...جانم پسر قشنگم!!!

جان به سختی آب دهانش را فرو برد و لب زد: ساعت...چنده؟؟

مادر: الان نزدیک صبحه...تو دو روز تمام بیهوش بودی!!!

جان نیم خیز شد و متعجب پرسید: دو روز؟؟

مادر سرش را تکان داد: آره...وقتی به خاطر درد از هوش رفتی اورژانس رسید...برات سرم زدن، حالت خوب بود... تا این که بعد از دو ساعت توی خواب تب کردی.

جان روی تخت نشست و متحیر به صحبت های مادرش توجه کرد. پرسید: آخه...من قبلا هم این جوری شدم...اما نمی‌فهمم واسه ی چی تب کردم؟؟

مادر سری تکان داد: نمیدونم عزیزم...دکتر معاینت کرد و گفت مریض شدی و برات دارو تجویز کرد...چن اومد... چنگ، یئونگ و سانگ و حتی یوبین!

جان با چشمان گرد شده اش به صورت مادرش زل زد: واقعا؟؟

مادر سری تکان داد.

جان کمی سرش را ماساژ داد: آخخخ...خودمم نمی دونم چم شد.

مادر: وقتی تب داشتی توی خواب حرف میزدی.

جان: واقعا؟؟...چی میگفتم؟؟

مادر با تردید نگاهش را پایین انداخت. جواب داد: راستش...ییبو رو صدا میزدی!

جان متعجب و با تندی گفت: چییی؟؟!!...ییبو؟؟...آخه چرا من باید....

ناگهان به خاطرِ به یاد آوردنِ صحنه ای مبهم، حرفش را نا تمام گذاشت.

نگاه متفکر و مشکوکش را به روی زمین چرخاند.

مادر پرسید: چی شد؟؟

ناگهان صدای مبهم و ناواضحی از گریه ها و فریاد هایش در رویا را به یاد آورد.

سرش را کج کرد و لب زد: عجیبه...فکر کنم...یه خوابی دیدم...مهم نیست!

از روی تخت پایین آمد و کش و قوسی به بدنش داد. حال عمومی بدنش کاملا خوب بود و هیچ اثری از بیماری و یا درد در بدنش حس نمی کرد.

به سرویس بهداشتی رفت. آبی به سر و رویش زد و به رنگ و روی طبیعی اش در آینه نگاه کرد. ناگهان چهره ی اوکی با چشمانِ کاملا مشکی اش را در عرض چند صد صدم ثانیه در آینه دید!!!

با ترس هین خفه ای کشید و به چهره ی مات و مبهوتش در آینه نگاه کرد.

باز دوباره حجم زیادی آب را به صورتش پاشید. بعد از خشک کردن صورتش از سرویس بهداشتی خارج شد و برای ساکت کردن صدای معده ی بی طاقتش به آشپزخانه رفت.

در سکوت با اشتها غذا می خورد و گوشی اش را چک می کرد.

مادر که غذا خوردن با اشتهای جان را می دید خیالش راحت شده بود که حالش بهتر شده و خبری از بیماری نیست.

مادر با لبخند گفت: خوشحالم میبینم اینجوری با اشتها غذا میخوری! خیلی گرسنت بود، نه؟!

جان لقمه ی بزرگ غذا را سریع جوید، قورت داد و گفت: اوهوم...آره خیلی...انگار از اون دنیا برگشتم!

مادر خندید: دو روز تب کرده بودی معلومه که بدنت ضعیف تر شده!

جان: نه جدا از شوخی...واقعا انگار از میدون جنگ برگشتم!

مادر: که این طور!...بگو ببینم...

جان نگاه سوالی اش را به مادرش داد.

مادر نگاهش را به گوشه ای منحرف کرد و دوباره به جان داد. با تردید پرسید: خوابِ....خواب ییبو رو میدیدی؟؟

جان، جویدن را متوقف کرد. لقمه ی نیمه جویده شده را به سختی فرو برد و با شک و تته پته جواب داد: نمیدونم...مگه...مهمه؟؟

مادر با ملایمت خاصی گفت: آخه...انگار خیلی ناراحت بودی...انگار که خوابِ خیلی بدی بود...جوری که انگار...

جان: انگار چی؟؟

مادر: آممم...انگار که اتفاقی براتون افتاده!!!

در همین حین حس آشنایی به سراغ جان آمد. آن حس عذاب آوری که زمان دیدنِ صحنه ی کتک خوردن ییبو تجربه کرده بود.

تصاویر و خاطرات، مبهم و ناواضح بودند.

ذهنش چیزی را به خاطر نمی آورد اما روح آزرده اش، تمام آن احساسات را درون خودش ثبت کرده و نگه داشته بود تا بتواند با کمک آن ها ذهن سرکش جان را سر جایش بنشاند.

مادر با نگرانی پرسید: جان چیشده؟؟ چرا داری گریه می‌کنی؟؟

از افکارش خارج شد و تا به خودش آمد متوجه گونه های خیسش شد.

جان ناخودآگاه و ناخواسته به گریه افتاده بود. اشک هایش را پاک کرد و نگاه مات و مبهوتش را به دور و برش داد.

مادر: حالت خوبه جان؟؟...یهو چیشد؟؟ چیزی یادت اومد؟؟

جان سرش را به طرفین تکان داد و گفت: نمیدونم... یهو...فکر کنم یه چیزی یادم اومده...خودمم نمیدونم.

این را گفت و به آرامی به خوردن مشغول شد که دقایقی بعد تلفن خانه به صدا در آمد.

مادر به هال رفت و تلفن را جواب داد.

مادر: سلام ییبو!...حالت چطوره پسرم؟!

جان با شنیدن نام ییبو، گوش هایش را تیز کرد تا صدای صحبت های مادرش را در هال بشنود. به آرامی از جایش برخاست، به سمت هال رفت و فال گوش ایستاد!!!

مادر با صدای تقریبا رسایی در حال صحبت با ییبو بود!

مادر: واقعا؟؟...هیچ اشکالی نداره.

«...»

مادر: باشه حتما...من به جان خبر میدم!!!

«...»

مادر: من خیلی نگران شدم...بدون این که حتی شام بخوری رفتی!

«...»

مادر خنده ی آرامی کرد: متوجهم!...باشه پسرم خودتو ناراحت نکن...مراقب خودت باش!!!

مادر تلفن را قطع کرد و به سمت آشپزخانه رفت که جان به هال آمد و دست به سینه، شانه اش را به دیوار تکیه داد. با چهره ی بانمک و شاکی اش به مادر چشم دوخت و گفت: بهش میگی پسرم؟؟!!

مادر لبخندی زد و گفت: مگه عیبی داره؟!

جان ابرو هایش را در هم کشید: من میگم داره!!!

مادر موهای جان را به هم ریخت و گفت: چرا اینقدر تو حسودی آخه!!!

جان دستش را روی موهایش کشید و گفت: از کی تا حالا اینقدر باهاش خوب شدی؟؟

مادر: از همون موقع که اومد و همه چی رو گفت!

جان: پس چرا بدون این که چیزی بگه رفت؟؟

مادر: زنگ زده بود که همینو بهم بگه...گفت اون شب که از خونه رفته بیرون، رفته کمی قدم بزنه تا تو برگردی اما یهو متوجه شده از هنگ کنگ اومدن دنبالش برش گردونن چون یه ماموریت ضروری براش پیش اومده بود.

جان چرخی به چشمانش داد و گفت: هیچ توجیهی نداره...همینه دیگه، مدام در میره!!!...بهونه میاره، میپیچونه وَ وَ وَ!!!

مادر: معذرت خواهی کرد از این که نتونست زودتر خبر بده...همین طور هم ازم خواست که از طرفش از تو هم عذر خواهی کنم که نتونست اون شب باهات حرف بزنه...گرچه به نظر من، ییبو مقصر نیست؛ تو مقصری!!!

جان مقاومت کرد: چی؟؟ من مقصرم؟؟...جنابعالی میاد به خاطر مامانش فیلم بازی می‌کنه...با بی شرمانه ترین روش ممکن اون...اون حرفارو بهم میزنه...بعد من شدم مقصر؟؟!!

مادر: جان من نمیفهمم...ییبو که بهت گفت دوستت داره و دلیل اون کاراش چی بودن...تو دیگه چرا اینقدر داری مقاومت میکنی؟؟

جان با تندی قصد کرد جوابی بدهد اما جمله اش را ناتمام رها کرد: چون...چون...

این تغییرات ناگهانی احساسات، برایش بسیار عجیب بود.

چرا حس می کرد آن حس نفرت به شدت قبل نیست؟

چرا باز هم مانند گذشته برای تنفر ورزیدن پافشاری نمی کند؟

بی شک تمام این اتفاقات از دو شب پیش رخ داده بود.

یعنی تحت تاثیر آن آغوش، آن رایحه، آن لمس ها و لحن صحبت ییبو قرار گرفته بود که از او معذرت خواهی و ابراز علاقه می کرد؟!

امکانش بود!

اما باز هم موردی دیگر در ذهنش جرقه زد!

سرش تیری کشید و سریع دستش را روی سرش گذاشت.
صحنه ی مبهمی از وقتی که ییبو آن گردن آویزِ تفنگ را به گردنش آویخت، به یاد آورد.

«ییبو: اینو یادت رفته بود عزیزم!!!»

همان طور که دستش را روی شقیقه اش گذاشته بود نگاه وحشت زده اش را روی زمین می چرخاند.

مادر سراسیمه به سمتش رفت، دستش را روی دست جان گذاشت و پرسید: جان چی شد؟؟...سرت درد میکنه؟؟

جان سرش را به طرفین تکان داد: نه...یه دفعه...یه چیزی یادم اومد!

این را گفت، خیز برداشت و به سمت اتاقش رفت. درب کمدش را باز کرد و آن گردن آویز را در دستانش گرفت.

نگاه متحیرش را روی گردن آویز طلایی و درخشان قفل کرد.

یک آن، تمام صحنه هایی که ییبو او را در آغوش گرفته بود، از جلوی چشمانش گذر کرد.

تمام مکالمه ها، احساسات، لمس ها، بوسه ها و آن حس غمی که بر وجودش چنگ می زد.

چشمانش کم مانده بود از حدقه خارج شود. تند تند پلک می زد و سعی در به خاطر آوردن جزئیاتی بیشتر از آن خواب گنگ و فراموش شده داشت تا این که مادرش از پشت درب، او را مورد خطاب قرار داد که آیا حالش روبراه هست یا نه.

بعد از آن که جان اطمینان داد همه چیز روبراه است و به یادِ انجام کاری افتاده، روی تختش نشست و به گردن آویز ییبو نگاه کرد.

به آرامی انگشت شستش را روی پلاک طلایی رنگ حرکت می داد و از خودش می پرسید که علت آن همه حس غم، ناراحتی، حسرت و پشیمانی چیست و این که چه چیزی را از یاد برده است.

به یاد حرف های مادرش افتاد که گفت زمانی که در تب می سوخته مدام نام ییبو را می خوانده و گویا اتفاق بدی در رویایش در حال رخ دادن بوده است.

غرق در این افکار بود که صدای آیفون خانه او را به خودش آورد.

مادر: جان...دوستات اومدن...چن و چنگ!

جان محکم به پیشانی اش کوبید و از جایش برخاست.

قصد کرد گردن آویز را روی تخت رها کند اما ناخودآگاه آن را دور گردنش انداخت و داخل لباسش فرو برد. جلوی آینه دستی به سر و رویش کشید، موهایش را مرتب کرد و پایین آمد.

چن با دیدن جان جلو آمد. یقه ی لباسش را گرفت و با تندی گفت: پسره ی احمق زهره ترکمون کردی!!!...بار آخرت باشه منو به این روز میندازی...تو تا یه سکته دچار من نکنی نمیمیری که!!!

جان خنده ای کرد: ببخشید! الان کاملا حالم خوبه!!!

چنگ سری تکان داد: خوبه که میبینم حالت خوبه!

جان، کمی وقت با آن ها گذراند.

در همین میان که با خنده مشغول صحبت بودند، چن ابرویی داد و با حالت مشکوکی پرسید: جان؟؟

جان: بله؟

چن: وقتی تب داشتی هذیون میگفتی!

جان ابرویی بالا داد و متعجب گفت: خوب همه هذیون میگن!...کجاش عجیبه؟؟

چن: آخه عجیب تر از اون اینه که مدام اسم برادر ناتنیت رو صدا می زدی!!!

جان نگاهش را پایین انداخت و شروع به توجیه کردن خودش کرد: خوبه خودتم میگی هذیون میگفتم... حالا...حالا چیا می گفتم؟؟

چن: مثلا...«اوکی»...بعد یه جایی مدام میگفتی «ولش کنین»!!!

جان با حیرت گفت: من اینارو میگفتم؟؟

چنگ: اوهوم، مدام اسم برادر ناتنیت رو صدا میزدی... مدام میگفتی ییبو، ییبو!!!

جان بدون گفتن کلمه ای نگاه گرد شده اش را روی صورت آن دو می چرخاند.

چن: چیزی از اون توهمات یادت نمیاد، نه؟؟

جان به نشان منفی سرش را به طرفین تکان داد: نچ، هیچی!

چن نفسش را با حسرت بیرون داد و گفت: چه بد!...آخه بعدش هی میگفتی دوستت دارم!!!..خواستم ببینم توی اون خیالتت چطور سیر کردی!!!

جان سریعا با صدای بلندی واکنش داد:چییی؟؟!!

چن لبخند موذیانه و خبیثی زد و گفت: تو همه چی رو یادت میاد کلک! زود باش تعریف کن!!!

جان با ترس سرش را به طرفین تکان داد: جون تو هیچی یادم نیست!!!

چن انگشت اشاره اش را بالا آورد و آن را تکان داد: اییی کلک بازِ حقه باز!...من رفیقمو نشناسم به درد لای جزر هم نمیخورم...زود باش بگو!!!

جان: چی رو بگم؟؟

چن: همه چی رو!..مگه نه چنگ؟!

چنگ لبخند یک طرفه ای زد و سری تکان داد: موافقم!.. باید ازش حرف بکشیم...جناب، عاشق برادر ناتنیش شده!!!

دقایقی را مدام به شوخی و مزاح گذراندند.

جان به آن ها گفت که باید برای رسیدگی به پروژه اش به آمریکا باز گردد که چنگ هم تصمیم گرفت همان روز همراه با جان به نیویورک برگردد.

_____

نگاه گیج و ابروان در هم رفته اش را به آن پروژه دوخته بود.

بر خلاف دیگر دفعات قبل، هیچ حس خوبی به آن نداشت.

آتش نفرت و خشم درونش تقریبا خاموش شده بود.

خیلی عجیب و دور از تصور بود.

سوال این بود که آن احساس تنفر یک باره چه بلایی بر سرش آمده بود؟

از سرگرمی های همیشگی اش آن بود که بایستاد، سرش را تا حد امکان بالا بگیرد و به انتهای تیر آهن ها نگاه کند؛ جایی که به طبقه ی آخر برج ختم می شد.

اما در حال حاضر حسی ناشناخته او را مجاب به فرار از آن مکان می کرد!

اما فرار از چه؟!

ذهن فانی اش هنوز آن را درک نکرده بود ولی روحش با تمام توان در حال هشدار دادن به ذهن فناپذیر بود.

نفسش را بیرون داد و به اطرافش نگاه کرد. همه ی کارگران و مهندسان مانند قبل مشغول فعالیت بودند.

نگاهش را به چنگ داد که در حال فراگیری برخی آموزش هایش بود.

نگاه سردرگم و خسته اش را پایین انداخت و شروع به قدم زدن و خارج شدن از آن محوطه کرد.

دور تر از محل پروژه، روی نیمکتی نشست.

بالغ بر نیم ساعت تمام بدون فکر کردن به چیزی، به آن برج در حال ساخت، زل زده بود.

گردن آویز ییبو را هنوز دور گردنش انداخته بود. آن را از یقه ی پیراهنش خارج کرد و نگاهش را به آن داد.

نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد: برای خودم هم شبیه یه علامت سوال شدم...این اولین باره حتی درک کردنِ خودم برام سخت شده.

نفسش را بیرون داد و باز نگاهش را به آن غول آهنین داد.

زمزمه کرد: اولین باره وقتی بهت نگاه میکنم ازت میترسم...اصلا من واسه ی چی خواستم تورو بسازم؟!

دقایقی بدون پاسخ دادن به جواب سوالش هم چنان همان جا نشسته بود. احتیاجی به جواب نبود چرا که خودش به وضوح جواب سوالش را می دانست.

اولین بار بود که وقتی به ییبو فکر می کرد دیگر هیچ گونه احساس گرفتگی و یا درد در قفسه ی سینه اش حس نمی کرد.

صحنه ی خوابش را که تماما در آغوش ییبو بود، به کرات در ذهنش مرور کرد. طوری که وقتی به خودش آمد زیر لب از خود پرسید: چرا اینقدر توی اون خواب... مثل گذشته حس خوبی داشتم؟...یعنی هنوز هم...دوستش دارم؟!

درونش با شوق فراوان به این سوال جواب مثبت می داد و سرش را به نشان تایید تند تند تکان می داد!

جان: یعنی...بخشیدمش؟...دیگه ازش متنفر نیستم؟!

.
.

چند روز بعد در شرکت صنایع اسلحه سازی لاکهید مارتین چند سرمایه دار بزرگ به جهت برگزاری جلسه ای دور یکدیگر جمع شده و مشغول صحبت با یکدیگر بودند.

مردی که مو های طلایی و قدی بلند داشت، دستی یه یقه ی کت آبی رنگش کشید و گفت: شرکت میخواد روی ساختن جت های هوایی هم سرمایه گذاری کنه!

مرد دوم که میانسال تر از او بود، گفت: لاکهید مارتین از سالی که ساخته شد مدام روی ساخت موشک و سلاح مانور داده...این خبر منو شوکه کرد!

چند مرد دیگر به نشان تایید سر تکان دادند.

آلفایی جوان گفت: من فکر نمیکنم بخوام سرمایم رو برای ساخت جت، حراج کنم!

دیگری گفت: اونا به هر حال مغز مارو شست و شو میدن که تجدید نظر کنیم!

آلفا جواب داد: ترجیحم اینه توی این مورد بعده ها به رقیب جدید رو بیارم!...فکر بدی هم به نظر نمیاد!

مردی که کت و شلوار آبی به تن داشت، ابرویی بالا داد: رقیب جدید؟!

آلفای جوان با نگاه تحسین برانگیزش سری تکان داد: اون ابر غول صد و یازده طبقه!...از بعضی ها شنیدم که رئیسش برای ساخت جت های هوایی جدیدش، هزینه های هنگفتی برای مواد اولیه، دستگاه و فرمول آلیاژ ها پرداخت کرده...از این رئیسش خیلی خوشم اومده!...میدونستی اون یه امگاس؟!

یکی از مردان بتا متعجب سر برگرداند: واقعا؟؟

آلفای آبی پوش جواب داد: آره اون یه امگاس...قدرت و نفوذش مثال زدنیه...همه ازش حساب میبرن، حتی آلفاها...توی این کار، رودست نداره!

آن مرد بتا با تمسخر نیشخندی‌ زد، چشمانش را از آلفای آبی پوش برگرداند و گفت: امگا و این همه ادا؟!

آلفایی اصیل که نقش تتو های دستان و گردنش به شدت در نظر بقیه خودنمایی می کرد و رایحه ی غالب و فرمون های قوی اش تمام فضای سالن را پر کرده بود، سکوت را شکست.

دهان گشود و با صدای بم و جدی اش شروع کرد: پس مشخصه تا حالا اسم OK به گوشت نخورده!

مرد بتا گفت: جناب فاکس، شما هم اونو میشناسید؟!

ویلیام فاکس دستی بین موهای سرش؛ که بخش اعظمشان به رنگ سفید در آمده بود، برد و با بی تفاوتی گفت: تا حدودی!..شنیدم قصد داره از ریاست انصراف بده!

آلفای جوان و آبی پوش، متعجب پرسید: شما اینو از کی شنیدید؟؟

ویلیام لبخند یک طرفه ای زد و شانه ای بالا انداخت:منم منابع خبری خودمو دارم!

آلفای جوان از خبر شوکه شده بود تا این که چشمش به امگایی افتاد که از درب ورودی سالن وارد شد.

امگای مغلوب با وقار و استواری تمام پیش رفت و به همه ی آن ها سلام کرد.

برای آلفاها و بتاهای آن جمع باعث کسر شأن بود که در برابر امگای مغلوب و عجیبی چون جان شیائو تکبر و اصالتشان را خدشه دار کنند!

همه ی آن ها نگاهی سرشار از غرور و بی تفاوتی را به صورت جدی و سرشار از آرامش و اعتماد به نفس جان دوخته بودند.

برایشان جای سوال بود که چرا این امگای کوچک هیچ واکنشی در برابر آن حجم از فرمون های غالب و قوی از خود نشان نمی دهد؟!

مسلما هیچ قرص سرکوب کننده ای چنین تاثیر و باز دارندگی فوق العاده ای ندارد!

ویلیام با ابرویی بالا داده، نگاه سرشار از غرور اما تحسین برانگیزش را به امگای خاص و دلربا انداخت و لبخند محو و یک طرفه ای روی لبانش نشاند.

آلفای آبی پوش هم ابرویی بالا انداخت و با لحن بی تفاوتی گفت: جناب شیائو...شنیدم قصد دارید از ریاست صنایع اوکی انصراف بدید!

جان هم با همان چهره ی جدی اش لبخند محوی زد و سری تکان داد: درست شنیدید!

آلفا: میتونم علتشو بپرسم؟!

جان: دلیل خاصی نداره! شما میتونید برای پیگیری مسائل دیگه به جناب تام ویلوس مراجعه کنید...الان من فقط یه سرمایه گزارم!

سکوت سنگینی در آن جمع برقرار شد.

ساعت بعد، پس از اتمام جلسه همگی در حال خروج از سالن بودند که ویلیام از پشت سر، جان را مورد مخاطب قرار داد.

ویلیام: جناب شیائو!

جان ایستاد، روی پاشنه ی پا چرخید و نگاهش را به ویلیام فاکس، آلفای اصیل داد.

ویلیام روبروی جان ایستاد. با چشمان نافذ و لبخند محو روی لبانش گفت: می‌خوام چند دقیقه باهاتون حرف بزنم!

جان: میشنوم!

ویلیام به آرامی پلک زد و با شکاکیت پرسید: علت انصرافتون از ریاست شرکت اوکی چیه؟!

جان با نگاه عاری از هر گونه احساسش به چشمان ویلیام فاکس نگاه کرد و جواب داد: علت شخصی داره..ضرورتی نمیبینم در این مورد توضیحی بدم!

در همین میان عده ای افراد چینی زبان از درب وردی شرکت، وارد شدند.

ویلیام نگاهش را پایین انداخت و خنده ی آرامی کرد: قصد دخالت نداشتم...اوه! ببینم شما به بازی پوکر علاقه دارید؟!

جان ابرویی بالا انداخت: چطور؟!

ویلیام: یک بار در کازینوی نیویورک_نیویورک چشمم بهتون خورد!...حرفه ای بازی می کردین...مایلم باهاتون چند دوری بازی کنم!

جان نیشخندی زد و جواب داد: حتما!

ویلیام: قرارمون همون کازینوی نیویورک_نیویورک باشه...سه شنبه راس ساعت هشت...پوکرباز های زیادی هفته ی بعد توی کازینو جمعن...قراره سر یه مبلغ هنگفت شرط بندی بشه...دلم نمیاد شما در بی خبری به سر ببرید جناب شیائو!

جان نیشخندی زد: از اطلاع رسانی تون ممنون!...فعلا روز خوش.

اما ناگهان در این میان رایحه ی آشنایی به مشامش خورد!!!

سریعا نگاهش را به اطراف داد و به افراد حاضر که در سالن رفت و آمد می کردند، نگاه کرد.

متعجب شد و زمزمه کرد: خیلی عجیبه...این رایحه ی تلخ شراب و یاس، رایحه ی ییبوئه!!!...اما آخه ییبو چرا باید بیاد این جا؟؟

شک نداشت که رایحه را درست تشخیص داده است. هنوز هم می توانست آن را حس کند.

کمی آن اطراف چرخید و به دور و برش نگاه کرد اما هیچ خبر یا اثری از شخصی که این رایحه به او تعلق داشته باشد، نبود.

با سردرگمی و ناامیدی از درب ورودی شرکت خارج شد.

با توجه به تجربه ی چند روز قبل، به سرعت قوطی قرص را از جیب کتش خارج کرد و دانه ای از آن را خورد تا دچار آن حملات عذاب آور نشود‌!

( میدونستید جان در برابر رایحه ی ییبو خیلی زود و خارج از موعدش وارد هیتش می شه؟! )

به بدن خودش اعتماد نداشت؛ چرا که آن بدن عجیب و غریبش بدون هیچ گونه علایمی‌ از خود واکنش نشان می داد و هر لحظه امکان داشت که او را غافلگیر کند.

تلفنش را به دست گرفت تا با یئونگ در مورد زمان مقرر شده ای که ویلیام به او گفت، صحبت کند که با کمال تعجب گوشی اش زنگ خورد و نام یئونگ روی صفحه ی گوشی نمایش داده شد!

لبخندی زد و جواب داد: یئونگ؟؟

یئونگ با لحن سردی گفت: جان...الحق باید سر به نیست بشی!

جان خنده ای کرد: چرا؟؟

یئونگ غرید: به مادرت گفتم وقتی بیدار شدی بهت بگه که یه زنگ بهم بزنی...چون خودم مجبور شدم برگردم آمریکا و نتونستم بهت سر بزنم.

جان با انگشت اشاره اش پیشانی اش را خاراند و گفت: آره بهم گفت!...باور کن یادم رفت.

یئونگ: خداروشکر!...فراموشی هم به بقیه ی صفاتت اضافه شد!!!

جان: عه، مگه چه صفات دیگه ای دارم؟!

یئونگ خنده ای کرد: شوخی میکنم!...خوشحالم که صدای سرحالتو میشنوم!...ببینم چرا نرفتی خونه ی ما؟

جان: راستش این چند روز نمیتونستم مدام توی این مسیر طولانی رفت و آمد کنم...واسه همین یه خونه همین حوالی پروژم گرفتم که رفت و آمدم راحت تر باشه.

یئونگ: به به! تبریک میگم!

جان: ممنون!

یئونگ: زنگ زدم یه خبر دیگه ای هم بهت بدم...دیروز بهم خبر دادن قراره توی کازینوی نیویورک_ نیویورک چند تا پوکرباز یه تورنمت دورهمی داشته باشن که براش هزینه ی خوبی در نظر گرفتن.

جان: یکی در موردش بهم گفت...اتفاقا همین الان خواستم باهات تماس بگیرم ازت بپرسم ببینم صحت داره یا نه.

یئونگ: آره داره...اونجوری که من خبر دارم اون پول راحت بیست میلیون دلار هست!...منم دعوت شدم.

جان سوتی کشید: پول زیادیه ها!

یئونگ: اوهوم زیاده! ولی فکر نکن این دفعه میزارم بازی رو ببری جناب اوکی!!!

جان خندید: منتظرتون هستم جناب پوکر!...راستی میایی دیگه، نه؟؟

یئونگ: آره منو سانگ میاییم.

جان: خیلی خوبه...پس میبینمتون.

یئونگ: اوهوم...میبینمت پسر...مراقب خودت باش، فعلا!

جان: تو هم همین طور، فعلا!

تماس را قطع کرد و با چنگ تماس گرفت.

جان: چنگ؟؟

چنگ: چیشده؟

جان: هفته ی بعد سه شنبه ساعت هشت شب، وقت داری؟؟

چنگ: آره واسه ی چی؟

جان: بیا بریم کازینو!

چنگ: چرا باید بیام؟؟

جان خنده ای کرد: چون من میگم!!!

چنگ: شکر خوردی امگای وراج!!!

جان: حالا میایی؟؟

چنگ: آره!!!

جان: دمت گرم!..میام دنبالت!

چنگ: باشه، فعلا!

گوشی را قطع کرد و از آن جا دور شد. خودش را از زیر بارِ مسئولیت ریاستِ آن شرکت خارج کرده بود و تنها ماهیانه مبلغی را برای ادامه ی ساخت آن پروژه پرداخت می کرد.

احساس خیلی خوبی داشت. انگار که از هفت دولت آزاد و رها شده بود.

به نمایشگاه خودروی یکی از دوستانش رفت که اطلاعاتی به دست آورد و برای هفته ی بعد، مجهز به مهمانی کازینو برود!

به نمایشگاه خودروی دوستش؛ کِوین دِن رفت.

کوین مردی سیاه پوست، قد بلند و کچل بود که با دیدن جان جلو رفت و با گرمی از او استقبال کرد.

کوین با گرمی با جان دست داد: هی پسر! خوش اومدی...غافلگیرمون کردی!!!

جان خنده ای کرد و دست او را با گرمی فشرد: ممنونم رفیق!...قصدم هم همین بود که غافلگیرت کنم!...خدمت شما!

جعبه ای را به دست کوین داد که کوین متعجب پرسید: این چیه؟؟

جعبه را باز کرد که چشمش به کیک تولد کوچکی افتاد.

جان: ببخشید دوست من، هفته ی پیش تولدت بود و من نتونستم توی مهمونیت حضور داشته باشم و بهت تبریک بگم...خواستم جبران کنم.

کوین چهره ی شاکی اش را به جان دوخت و گفت: اینو نگو پسر...بازم ازت ممنونم، بیا بشین.

با کوین به سمت دفتر رفتند.

کوین با موکا و کیک تولد از جان پذیرایی کرد.

همان طور که روی کاناپه، روبروی جان نشسته بود، پرسید: اوضاع چطوره؟!

جان جرعه ای از قهوه نوشید: عالی! ازت یه کمک میخواستم.

کوین: چه کمکی ازم بر میاد دوست من؟!

جان تکیه اش را به کاناپه داد: خواستم یه ماشین بخرم!

کوین سری تکان داد و پرسید: چه ماشینی مد نظر داری؟؟

در نمایشگاه، به بخش ماشین های فِراری رفتند. ماشین های فراری در انواع و اقسام مدل ها و رنگ بندی ها به ردیف کنار هم چیده شده بودند.

جان دستش را به شاسی قرمز رنگ ماشینی کشید و نگاه شگفت زده اش را روی تمام بدنه ی آن چرخاند.

کوین: حالا که تصمیمت اینه از این مدل ماشین بخری لازمه یه سری توضیحات کلی در موردش بدم...اگر نظرت رو جلب کرد ادامه میدم، چطوره؟

جان: عالیه!

کوین: خوب، اسم این فراری 458 هست...دارای یه موتور هشت سیلندری با قدرت پونصد و هفتاد اسب بخار... ظرفیت هر سیلندر هم برابر با چهار و نیم لیتری هست.

جان سری تکان داد: خیلی خوبه!

کوین: قدرت موتورش نه هزار دور، در دقیقه هست و حداکثر سرعت موتور هم سیصد و بیست کیلومتر بر ساعت هست، خب ادامه بدم؟!

جان همین طور که نگاهش را به ماشین قرمز رنگ داده بود لبخندی زد. با اشتیاق گفت: ادامه بده!!!

بعد از اتمام توضیحات، تنظیم قرارداد، تعیین پلاک و مراجعه به دفاتر اسناد رسمی با ماشین جدیدش؛ بعد از خرید کردن از فروشگاه مواد غذایی، به خانه اش بازگشت!

عکسی از ماشین گرفت و برای چن فرستاد!

پیام داد: چطوره؟؟

چن: تازه خریدیش؟؟😳😳

جان: آره😁

چن: خوشگله 😍😛👍

جان: ممنون🤣🤣

چن: کلک! شنیدم میخوای با چنگ بری کازینو!!!

جان: اوه اوه سریع خبر هارو بهت رسوند؟؟🤣🤣

چن: چی فکر کردی؟!🤣🤣

جان: آره گفتم بیاد تنها نباشم.کاش تو هم این جا بودی☹️

چن: کی گفته من کازینو نمیام؟؟🤨🤨👻👻

جان: میایی؟؟😃

چن: آره تا اسم کازینو اومد گفتم منم باید بیام 🤣🥂

جان: کی میایی نیویورک؟

چن: خب من چهار روز دیگه تمرین رانندگیم توی پیست شروع میشه. پروازم واسه ی پس فرداس.

جان: عالیه میبینمت🤣🥂

چن: با فراری بیا دنبالمون 🤣

جان: چشم استاد چن🤣🤣

چن: چشمت بی بلا پسر خوب 😎

بعد از تعویض لباس هایش موزیکی پخش کرد و به آشپزخانه رفت. سوسیس ها را از یخچال خارج کرد و مشغول آماده کردن شام شد.

گاهی با ریتم موزیک، سر و یا گردنش را حرکت می داد، با آهنگ زمزمه می کرد و با چاقو به بُرش سوسیس ها ادامه می داد!

در همان حین که سیب زمینی های خلال شده و سوسیس را در ماهی تابه سرخ می کرد با گوشی اش در حال جست و جو برای خرید یک دست کت و شلوار برای جشن کازینوی یک هفته بعد بود.

با شماره ی فروشگاه معروفی در نیویورک تماس گرفت.

جان: روز بخیر، تماس گرفتم برای پُست جدیدی که امروز یک ساعت قبل به اشتراک گذاشتید.

«...»
جان: بله درسته.

«...»

جان: پس من امروز میام.

«...»

جان: جان شیائو.

«...»
جان: ممنون!

______

هفته ی بعد؛ سه شنبه ساعت هفت و نیم عصر در کازینوی نیویورک_نیویورک

هوا رو به تاریکی می رفت.

ماشین های گران قیمت یکی پس دیگری جلوی درب ورودی کازینو، توقف می کردند و افراد و بازیکنان سرشناس به همراه دوستان و یا جفتشان از ماشین ها پیاده می شدند و بدون آن که نیازی به پرداخت هزینه ی ورودی داشته باشند، داخل می شدند.

گاهی اکثر مهمانان در نزدیک درب ورودی، منتظر رسیدن دیگر دوستانشان می ایستادند.

صدای موزیک شاد از داخل کازینو به گوش می رسید.

آلفاها نگاه سرشار از تکبر و شهوتشان را روی امگاهایی می انداختند که با خنده ها و صحبت ها و حتی لمس هایشان، آن ها را تحریک می کردند.

در همین میان ماشینی مشکین رنگ توقف کرد و راننده بعد از پیاده شدن، درب عقب ماشین را برای شخصی گشود.

ویلیام فاکس در هیبت سیاه رنگ و جذابش از ماشین پیاده شد و با چهره ی سرد و با ابهتش به سمت درب ورودی گام برداشت.

فرمون های قوی و غالبش هوش را از سر امگاها می برد.

نگهبانان ورودی، تعظیم کردند و از سر راهش کنار رفتند.

به داخل کازینو آمد و همین طور که به آرامی گام بر می داشت نگاهش را به اطراف می چرخاند. هنوز خبری از جان شیائو نبود.

پس الان فرصت داشت!

اما در همین میان جلوی درب ورودی، ماشین مشکین رنگ دیگری توقف کرد.

درب ماشین گشوده شد و آلفایی جوان در هیبت مشکین رنگ و رایحه ی تلخ و غالبش از ماشین پیاده شد. دستی به کراواتش کشید و پیش آمد.

بعد از پرداخت هزینه ی ورودی، داخل شد و نگاه نافذش را برای پیدا کردن شخص مورد نظرش به اطراف داد.

توجه امگاها سمت آن چهره و رایحه ی غریبه و جذاب آلفا معطوف شد.

زن امگایی با پیراهن قرمز رنگ و درخشانی که پاهای بلند و پوست برنزه و براقش را به نمایش گذاشته بود جلو آمد و سد راه آن آلفا شد.

چشمان خمارش را به صورت سرد و جدی آلفا دوخت و با حالتی شهوت انگیز لب پایینش را به دندان گرفت.

آلفا کمی ابروانش را در هم کشید اما هم چنان هیبت زن امگا را از دید می گذراند. مشخص بود که اصلا به سمت او جذب نشده است.

زن با کرشمه ای خاص با لبانش لاله ی گوش آلفا را لمس کرد و زمزمه کرد: این ورا ندیدمت آلفا!...رایحت منو دیوونه کرده!!!

آلفا هیچ واکنشی نشان نداد.

زن دستانش را روی سینه ها و شانه های آلفا کشید و ادامه داد: بهت نمیخوره قمار باز باشی...بگو برای چی اومدی؟!

آلفا با صدای سرد، بم و جدی اش پاسخ داد: یکی که بتونه زیرم دووم بیاره!

زن خنده ی آرام و مستانه ای کرد: ازت خوشم میاد!... خب بگو ببینم، به نظرت میتونم زیرت دووم بیارم؟!

آلفا نیم نگاهی به دختر انداخت. نیشخند محوی زد و جواب داد: باید دید!!!

زن امگا دستی به موهای حالت دار و بلند طلایی_قهوه ای اش کشید و نگاه خمارش را به لبان آلفا داد. زمزمه کرد: نمیخوای امتحانم کنی؟!

آلفا به آرامی لبانش را تر کرد، سرش را نزدیک گردن بلند و باریک زن امگا برد و رایحه اش را عمیقا استشمام کرد.

بعد از چند ثانیه سرش را پس کشید و با نیشخند، نگاه تحقیر آمیزی به زن انداخت و گفت: تو مورد علاقم نیستی امگا!!!

یک آن، لبخند آن دختر محو شد. انتظار شنیدن چنین جوابی را از آن آلفای غریبه نداشت.

آلفا تک خنده ای کرد، نگاهش را از روی صورت شوکه شده ی دختر برداشت و از کنارش رد شد.

امگاها چشمانشان را از روی آلفا بر نمی داشتند، مدام درِ گوشی با یکدیگر صحبت می کردند و سر تا پای آن آلفای جوان را تحسین می کردند.

در همین حین، چشمان آلفای جوان به آلفایی سن بالا با موهای سفید و مشکی و هیبت سیاه رنگش خورد که تتو های روی دستان و گردنش به شدت خودنمایی می کردند و او را از بقیه ی حضار متمایز می کرد.

امکان نداشت آن چهره و رایحه ی قوی را از یاد ببرد.

جلو تر رفت تا خودش را به ویلیام فاکس نزدیک تر کند که متوجه موردی بسیار مشکوک شد.

ویلیام فاکس شیئی کوچک را به دست بارمن داد و چیزی در گوش بارمنِ امگا زمزمه کرد.

آلفای جوان دوباره نگاه موشکافانه اش را به اطراف داد اما خبری از سوژه ی مورد نظرش نبود. به سمت درب خروجی چرخید که بیرون بایستد چرا که جو فضای کازینو حالش را به هم می زد.

باز در همین میان پسر امگایی جلوی راهش را گرفت.

پسر امگا در هیبتی سفید رنگ جلو آمد و نگاه به شدت مشتاقش را روی صورت بی تفاوت و چشمان وحشی آم آلفا چرخاند.

صورتش را جلو آورد و کنار گوش آلفا زمزمه کرد: خیلی خواستنی هستی آلفا...میخوامت!!!

آلفا نیشخندی زد و نگاهش را پایین انداخت. امگا سرش را جلوی صورت آلفا آورد و با چشمان خمارش به لبان و چشمان وسوسه انگیز چشم دوخت.

زمزمه کرد: دنبال کی میگشتی؟!

آلفا با چشمان جدی و سردش به طرز شهوت انگیزی زبانش را روی لب بالایش کشید و گفت: یه امگای خوشگل!!!

امگا با دیدن واکنش آلفا، با چشمان خمارش لب پایینش را به داخل دهانش برد و کرشمه وار گفت: یعنی میخوای بگی من برات خوشگل نیستم؟!

آلفا نگاهش را به خال لب پسر داد. خال کوچک و مشکی زیر لب پایین امگا، باعث شد که ابرو های آلفا در هم برود.

امگا چانه ی آلفا را بین انگشتان ظریفش گرفت و زمزمه کرد: میخوای طعمشو بچشی؟!

آلفا نگاهش را به چشمان پسر امگا داد و گفت: اذیتم می‌کنه!

این را گفت و سریعا از کنار امگا رد شد که در همین حین صدای کف زدن و هورا کشیدن های جمعیت، توجهش را جلب کرد.

نگاهش را به درب ورودی داد که چشمش به امگایش افتاد!!!

امگایش در هیبت مشکی و قرمز؛ درست مانند آخرین باری که با یکدیگر به کازینوی اژدهای طلایی رفته بودند، بسیار جذاب شده بود.

جان در کنار چنگ و چن راه می رفت و با آرامش و لبخندی و ملیح برای جمعیت سر تکان می داد و جواب خوشامد گویی های آن ها را می داد.

هنوز هم بعد از انصراف جان از ریاست شرکتش، همه او را اوکی صدا می زدند و به او خوشامد می گفتند.

در همین حین باز همان رایحه ی تلخ و غالب توجه جان را جلب کرد. نگاه متعجبش را چرخاند که ناگهان با فرد مورد نظر چشم تو چشم شد!!!

متوجه شد که اشتباه نمی کرده است و این رایحه ی تلخ شراب و یاس، متعلق به کسی جز وانگ ییبو نبوده است.

آلفای مورد علاقه اش در آن هیبت مشکین رنگ بسیار دلربا شده بود و همه ی امگاها را به سمت خودش جذب می کرد.

حتی دوستان جان هم از دیدن ییبو متعجب شده بودند. بر خلاف دفعات قبل، در نگاه جان کمی دلخوری و ناراحتی به چشم می خورد و نفرت از آن چشمان درشت و مشکی رنگ، رخت بسته بود.

و اما در نگاه ییبو چیزی جز دلتنگی، اشتیاق، پشیمانی و عشق حس نمی شد. آن همه زیبایی را تحسین می کرد و به خودش افتخار می کرد که عاشق امگایی چون شیائو جان شده است.

اما ناگهان در همین حین ویلیام فاکس جلو آمد. با لبخند محوش دستش را به سمت جان دراز کرد و گفت: شب بخیر...خوشحالم که این جا میبینمتون!

جان کنترل احساساتش را به دست گرفت. آرامش را به چهره اش برگرداند و دست فاکس را به آرامی فشرد: منم همین طور!

ویلیام: مایلید چیزی بنوشیم یا اول بازی کنیم؟

جان مانند ویلیام نیشخندی روی لبانش نشاند و جواب داد: ترجیح میدم بازی کنم!

لحظه ای نگاهش را به ییبو داد که به همراه عده ای از آلفا ها که از او دعوت کرده بودند، به سمت میز بازی پوکر می رفت!!!

به خوبی نگاه سنگین امگاها را روی ییبو حس می کرد. خودش هم دست کمی از ییبو نداشت. با آن که امگایی مغلوب بود اما از زیبایی چیزی کم نداشت و تقریبا همه ی آلفاهای کازینو او را هدف گرفته بودند.

کمی گذشت که بالاخره پوکر به همراه جفتش وارد کازینو شد و این بار جمعیت حاضر به هوا رفت و به آن ها خوشامد گفت.

بعد از خوشآمد گویی های همیشگی یئونگ، جان، ویلیام و چند آلفای دیگر دور میز بازی پوکر رفتند و هر کدام روی یک صندلی جا گرفتند.

اما ناگهان در همین حین جان متوجه رایحه ی ییبو شد که ظاهرا به او خیلی نزدیک شده بود.

بر خلاف انتظار جان، ییبو با آرامش روی صندلی کنار جان، جا گرفت!

جان نگاه نسبتا مضطربش را برای لحظه ای به نیم رخ جذاب آلفای کنارش داد.

از درون عمیقا احساس خوبی داشت.

از خودش می پرسید یعنی ییبو برای او این جا حضور پیدا کرده است؟!

یئونگ کنار جان، جا گرفت و سانگ هم به دنبالش کنار یئونگ نشست. ویلیام صندلی اش را روبروی جان و ییبو انتخاب کرد و نگاه نافذش را روی آن دو چرخاند.

یئونگ نگاه غیر عادی ویلیام فاکس؛ شخصی که تا به حال تنها دو بار با او بازی کرده بود، روی جان حس کرد. به آرامی سرش را خم کرد و به سانگ که نگاهش را به فاکس داده بود، گفت: هیچوقت حس خوبی بهش نداشتم.

سانگ سرش را به سمت یئونگ خم کرد و زمزمه کرد: ویلیام فاکس رو میگی؟

یئونگ: اوهوم.

سانگ سرش را کج کرد و نزدیک گوش یئونگ ادامه داد: حست درسته!

از یکدیگر جدا شدند و باز نگاهشان را به اطراف دادند.

در این میان، جان و ییبو مدام زیر چشمی نگاهشان را به یکدیگر و یا گاهی به اطراف می دادند!

این جا بود که دو امگای پسر به میز آن ها نزدیک شدند.

یکی از آن ها به دیگری گفت: ایناهاش! انگار تازه وارده! دلم میخواد بخورمش!!!

جان که از درون در حال منفجر شدن بود ابرو هایش را در هم کشید و نگاهش را به میز داد!

ییبو زیر چشمی نگاهش را به چهره ی عبوس و در هم رفته ی جان داد!

امگایش هنوز هم برایش خواستنی ترین امگای دنیا بود!

جان در این میان، نگاهش را به آرامی بالا داد که نگاهش به آن لبخند محو و جذاب ییبو تلاقی پیدا کرد!!!

برای چند ثانیه هم چنان محو آن چهره بود که سریعا به خودش آمد و نگاهش را منحرف کرد. ییبو هم به تبعیت از جان نگاهش را از چهره ی جان گرفت.

برای امشب زیاد وقت داشت تا با جان صحبت کند.

دقایقی بعد، بازی شروع شد. آن بازی تنها به جهت دست گرمی بود و هنوز بازی اصلی شروع نشده بود.

بارمن نوشیدنی را برای افراد آن میز سرو کرد.

ویلیام اولین شخصی بود که شروع به نوشیدن کرد و به بازی اش ادامه داد. بقیه ی آلفا های آن میز هم همان طور که توجهشان به کارت ها بود جرعه جرعه می نوشیدند و بازی می کردند.

جان هم به نوبه ی خودش جرعه ای نوشید و به بازی ادامه داد.

ییبو به عنوان کسی که تنها یک هفته بود بازی پوکر را یاد گرفته بود به خوبی بازی می کرد و جلو می رفت!!!

برنده ی این دور بازی کسی جز شاه پوکر نبود!

افراد حاضر، نگاه نسبتا سردشان را به یئونگ که بعد از بُرد، از پای میز برخاست دوختند و کوتاه، کف زدند.

جان به دنبال یئونگ و سانگ از جایش برخاست و گفت: تبریک میگم!

یئونگ لبخندی زد: ممنون!

اما در همین میان، ناگهان بدن جان شروع به گر گرفتن و داغ شدن کرد. حالش از این رو به آن رو شد.

یک آن، از حرکت ایستاد. دستش را به میز گرفت و نامرتب نفس کشید. نفس هایش سنگین شده بود و دیدش هر لحظه تار تر می شد.

اما چیزی که او را خیلی نگران می کرد آن بود که باز در پایین تنه اش آن حس افتضاح را داشت.

ییبو که پشت سر جان ایستاده بود متوجه حال بد جان شد. سریعا جلو تر رفت و بازوهای جان را گرفت. با نگرانی زمزمه کرد: جان؟؟ حالت خوبه؟؟

جان که متوجه ییبو شد کمی سرش را به کنار چرخاند و گفت: نـ..میدونم...نه...

در همین میان ویلیام، میز را دور زد. روبروی جان ایستاد و با نیشخند کثیفی گفت: جان شیائو...باید با من جایی بیایی!!!

اما حال جان هر لحظه بدتر می شد؛ نفس کشیدن برایش سخت تر و درد پایین تنه اش بیشتر می شد که ناگهان چند مرد قوی هیکل و قد بلند جلو آمدند، ییبو و بقیه را با خشونت کنار زدند و جان را با خودشان به جایی کشاندند.

جان شوکه شده گفت: چیکار میکنین؟؟ ولم کنین میگم ولم...کنین!!!

ییبو با خشم تمام غرید: دارین چه غلطی میکنین؟؟... جان...جان!!!

جان: ولم کنین...ییبو...ییبو!!!

.
.
.
.

جان اصلا قرار نبود دو روز تمام بیهوش بشه.
بیهوش شد تا خبر ماموریت فوری ییبو به گوشش برسه و قاط نزنه!

اما بر حسب اتفاق، به آیندش سفر کرد و از اون معرکه خودش رو نجات داد.

فقط یه قسمت دیگه ی اوکی مونده!!!

قراره پارت طولانی ای باشه.

Continua a leggere

Ti piacerà anche

222K 46.4K 31
نام: جنگ فرومون‌ها کاپل: چانبک / کوکوی ژانر: امگاورس / رمنس / اسمات / فانتزی نویسنده: White Noise چانیول و تهیونگ دو فرمانده اردوگاه ویژه‌ی سئولن... ...
96.3K 21K 68
[ Completed ] هجده ساله شدن ارزوی من نبود ، اما زمان متوقف نمی شد و بالاخره روزی که ازش وحشت داشتم رسید . روز تولد هجده سالگی ام [فصل دوم : a flow...
3.6K 673 6
Couple:chanbaek,krisho Genre:mpreg,romance °○کامل شده○°✔
90K 10.9K 16
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...