Haunted (L.S) completed

By 00Libraaaaa

9.6K 2.3K 3K

Completed ۱۹ژوئن سال ۱۹۲۴ در دهکده کوچکی در نزدیکی شهر لندن خانواده تاملینسون به طرز وحشیانه ای به قتل رسیدند... More

Introduction
part 1
part 2
part 3
part 4
part 5
part 6
part 7
part 8
part 10
part 11
part 12
part 13
part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
last part
New book

part 9

393 89 103
By 00Libraaaaa

درود خدایان بر شما 🙂

اميدوارم از این پارت لذت ببرید و اگه دوست داشتید حمایتش کنید ❤

_________________________________________

Harry pov:

تنم داغ شده بود و پایین تنم حسابی میسوخت.
به تک تک کار های لویی نگاه میکردم.

نمیدونستم میخواد چیکار کنه و این یکم ترسناک بود.
از حسم بهش مطمئن نبودم ولی اون انگار از من بهتر درونم رو میدید و از حسم به خودش مطمئن بود.

کاش منم میتونستم بفهمم که این حس دو طرفه است یا نه؟

لویی رو شکمم نشست. خیلی اروم رو سینم دراز کشید و سرش رو تو گردنم فرو برد.

چشمامو بستم، سرمای تنش لرز ریزی تو وجودم انداخت.

نفس عمیقی کشید، انگار میخواست بوی تنم رو استشمام کنه.

یه دفعه حس کردم رو سینم خالی شد و تمام وزن لویی از روم برداشته شد.

چشمامو باز کردم و لویی رو ندیدم. تو اتاق نبود.

با خودم گفتم حتما رفته! چطور تونست منو تو این حالت رها کنه؟ اون بی رحم و عوضیه! لویی ازم سو استفاده جنسی کرد! اون... اون... چطور؟

از جام بلند شدم، ملافه زیر پام کامل خونی بود. یاد درد چند دیقه پیش افتادم.

اصلا درد نداشتم. با اینکه سوراخم هنوز خونریزی داشت ولی حسش نمیکردم.

احساس خنکی عجیبی رو توی تنم حس کردم. انگار که نسیم ملایمی قلبمو خنک میکرد. صدای لویی رو شنیدم: الان چطوری؟ هنوز درد داری؟

هری: هییی لویی تو کجایی؟ من فکر کردم... فکر کردم رفتی!
لویی: نگفتی خوبه یا نه؟

هری: این... این عالیهه. دردم از بین رفته و انگار قلبم خنک شده! هییییی کار توعه؟

لویی: پس چی!
هری: واووو چطوری اینکارو...؟ اصن کجایی؟
لویی: کنار قلبت.

هری: ها؟! کجا؟!
لویی: کنار قلبت دیگه...

هری: باور کن نفهمیدم! ینی چی پیش قلبت؟

لویی: خدایا تو انقد سر قیافش حوصله بخرج دادی چرا یذره عقل بش ندادی؟

هری: هییی اولا خودت عقل نداری دوما من روح نبودم تاحالا سوما تو خیلی مرموز حرف میزنی!

لویی: اوکی، من رفتم تو بدنت.این یکی دیگه از کارای باحالیه که تو این مدت یاد گرفتم. میرم تو جلد ادما.

هری: واو جالبه! اونوقت چیکارشون میکردی؟
لویی: معمولا میلرزوندمشون، انگار تشنج کردن یا همچین چیزی!

هری:اها.....میگم.....عاااامممم.....میشه....میشه همونجا بمونی؟

لویی:چیه خوشت اومد؟

هری:اوهوم

لویی:خب بزار برا بعد الان بریم یه فکری به حال اون عوضی که بیرون داره جون میده بکنیم. با دست کوبیدم به پیشونیم و گفتم: گاد راست میگی اصن حواسم نبود.

سریع از تخت پایین اومدم و به سمت در رفتم.

لویی:هی هی هی! میخوایی لخت بری تو خیابون!

یه نگاه به بدن تمام برهنم انداختم و گفتم: اوه شتت!

سمت کمدم رفتم. بدون توجه یه هودی و شلوار ابی مشکی برداشتم و سمت در رفتم. درو که باز کردم، لویی پشت در بود.

ترسیدم و با داد خفه ای دو قدم عقب رفتم.
هری: هی من میدونم تو روحی ولی میشه وقتی با منی شبیه روحا رفتار نکنی؟

لویی خنده ریزی کرد و گفت: این روتینمه ولی باشه!
بعد با هم به سمت شان غرق در خون رفتند.
لویی: خب حالا چیکار کنیم؟

هری: ههه از من میپرسی؟ این دسته گلو خودت به اب دادی حالا جمش کن!

لویی لبخند شیطانی زد و دستاش رو تو جیب هودی من برد و بهم نگاه کرد.

هری: چیه چرا نگاه میکنی؟ من عمرا بهش دست بزنم.

همونطوری که شان تو بغلم بود به سمت جاده اصلی رفتم تا بتونم ماشین بگیرم.

بالاخره یه هیوندایی مشکی جلوی پامون متوقف شد. شیشه جلو پایین رفت و راننده که یه پسر جوون بود پرسید: چیشده؟ زندس؟

هری: نمیدونم....عاممم....داشتم پیاده روی میکردم همینطوری پیداش کردم. اره زندس.

راننده: بیا سوار شو!

از ماشین پیاده شد، در صندلی عقب رو باز کرد و کمک کرد تا شان رو رو صندلی های عقب بخوابونم.

تو کل راه حرفی بین منو اون پسر جوون رد و بدل نشد. انگار اون پسر حالش خوب نبود و تو فکر بود.

نمیخواستم فضول به نظر برسم.

از وقتی که تو جاده ماشینو دیدم لویی محو شد و دیگه ندیدمش.

به بیمارستان که رسیدیم پسرک پیاده شد و گفت: هی من میرم یه برانکاردی چیزی بیارم اینو بزاریم روش!
منم به تایید حرفش سر تکون دادم.

از ماشین پیاده شدم و در صندلی عقب رو باز کردم. اون پسر جوون با ویلچر به سمتمون اومد. گفتم: چرا این؟!

گفت: همینو پیدا کردم.

کمک کرد تا شان رو بزاریم رو ولیچر. به سمت بخش اورژانس رفتیم.

چند تا پرستار شان رو روی تخت خوابوندن و مشغول چک کردن علائم حیاتیش شدند.

منم به سمت پذیرش رفتم و بهشون گفتم داشتم تو جنگل پیاده روی میکردم که غرق خونه و سرش کنار یک سنگه.

اونا هم گفتن که دیگه کاری با من ندارن پس سریع از اونجا بیرون اومدم، دیدم اون پسر جوون هنوز جلوی در بیمارستان بود.

سمتش رفتم و ازش بابت کمک تشکر کردم.

میخواست من رو برسونه، گفتم که میخوام پیاده روی کنم ولی دلیل اصلیش درد خیلی شدیدی که تو پایین تنم داشتم و اجازه نمیداد رو صندلی بشینم بود.

موقع امدن هم همش رو صندلی جا به جا میشدم و حسابی اذیت شدم.

خداحافظی کوتاهی کردم و پیاده به سمت خونه راه افتادم.

تو جاده تنها قدم میزدم. جاده زیبایی بود. اروم قدم برمیداشتم تا بخاطر دردم لنگ نزنم.

تا خونه راه رفتم، تو فکر بودم

قراره چی بشه؟ لویی منو دوست داره؟

قاتلش کی بوده؟ میتونم پیداش کنم؟

به خونه که رسیدم لویی دم در منتظرم بود.

بهش سلام کردم و بخاطر پیاده اومدنم نفس نفس زدم.

خندید و گفت: چرا ماشین نگرفتی؟

از گوشه چشم بهش نگاه کردم و گفتم: بخاطر دسته گل شما نمیتونم رو صندلی بشینم.

لویی: خببب، پس کارمو خوب انجام دادم.

چشمامو چرخوندم و دیگه حرفی نزدم.

تو دلم یه سوال تکرار میشد، لویی منو دوست داره؟

اگه اره چرا انقد بد باهام سکس داشت، اگه نه چرا بعدش درونم نفوذ کرد تا دردم کمتر شه؟

لویی سکوت بینمون رو شکست: تو بیمارستان چی بهشون گفتی؟

هری: گفتم موقع پیاده روی پیداش کردم.

تو چیکار میکردی این مدت؟

لویی: نه. داشتم تو یخچالت گشت میزدم و به خوراکی ها نگاه میکردم. چقد دلم واسه خوردن تنگ شده!

تک خنده ای کردم که یادم افتاد لویی گفته بود شان فکرای بدی تو سرش داره.

ازش پرسیدم: راستی لویی شان چه فکرایی تو سرش بود؟

لویی: اون یه عوضی بود. تو فقط براش جذابیت جنسی داشتی! میخواست ازت به عنوان یه عروسک که شبا خودشو توش خالی کنه استفاده کنه! تورو واسه سه چهار شب میخواست.

سرمو انداختم پایین و به حرفای لویی فکر کردم.

لویی راست میگفت، شان اولین کسی نبود که من براش فقط جذابیت جنسی داشته باشم.

قبلا هم نزدیک بود یه نفر دیگه بهم تجاوز کنه ولی من فرار کردم. خیلی های دیگه هم بهم تیکه های بد مینداختن.

یه وقتایی خودمو بخاطر زیبایی که دارم سرزنش میکردم و حالم از خودم بهم میخورد.

رو به لویی کردم و گفتم: نکنه تو هم فقط میخواستی خودتو تو من خالی کنی؟

لویی: نه من فرق دارم.

از لحنش مشخص بود که دیگه نباید ادامه بدم. منم دیگه حرفی نزدم.

کنارش نشستم و از اینکه اونجا بود خوشحال بودم. هوای خوبی بود و بودن لویی در کنارم حال و هوای خونه رو بهتر هم میکرد.

_________________________________________

میگم اگه دوست داشتید ووت بدین دیگه به همراه کامنت 😁😁

خب ماچ به لپتون 💋💋

با تشکر از نویسنده گل این پارت 💙💚💙💚

tomoisking

Continue Reading

You'll Also Like

46.1K 10K 49
Completed هري استايلز منزويه. هيچ دوستي نداره و اكثر اوقات براش قلدر بازي در ميارن. ولي لويي تاملينسون يه داستان جدا داره. اون محبوبه، بيشتر به خاطر...
915 284 6
«𝚌𝚘𝚖𝚙𝚕𝚎𝚝𝚎𝚍»²⁰²¹-²²⁰² قاصدک پسری با موهای سفیده، که صبحها با طلوع خورشیدش تبدیل به گل میشه و به ملاقاتش میره. سیب سرخ و قاصدک، دو پسر متفاوتی...
130K 15K 34
"احمق تو پسرعمه‌ی منی!" "ولی هیچ پسردایی‌ای زبونشو تو حلق پسرعمه‌ش فرو نمی‌کنه، هیچ پسردایی لعنتی‌ای نمی‌تونه تو همون حرکت اول نقطه‌ی فاکینگ لذت پسرع...
68.5K 7.8K 89
‌کاپل اصلی: تهکوک|کاپل فرعی: سپ و مخفی جونگ کوک فریاد زد و دوباره گفت +من هیچ کاری نکردم، چرا هیچکدومتون حرفامو باور نمیکنید؟ چرا نمیزارید زندگی کنم؟...