Haunted (L.S) completed

By 00Libraaaaa

9.6K 2.3K 3K

Completed ۱۹ژوئن سال ۱۹۲۴ در دهکده کوچکی در نزدیکی شهر لندن خانواده تاملینسون به طرز وحشیانه ای به قتل رسیدند... More

Introduction
part 1
part 2
part 3
part 4
part 5
part 6
part 7
part 9
part 10
part 11
part 12
part 13
part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
last part
New book

part 8

495 99 96
By 00Libraaaaa

هشدار داره ها نگید نگفتی 🔞🔞🔞

****

لویی بی تفاوت وارد خونه شد و خودشو پرت کرد روی مبل.
هری نگاهشو از لویی گرفت و به شان داد که غرق خون بود.

عصبانی شد و با قدم هایی محکم به سمت مبلی رفت که لویی روی اون ولو شده بود.
صورتش قرمز شده بود و خون خونش رو میخورد.
هری: اون داره میمیره یه کاری بکن، ما نباید بزاریم اون بمیره، باید برسونیمش بیمارستان.
لویی: اها اونوقت اگه پرسیدن کی این بلا رو سرش اورده چی؟ اگه بمیره تورو میندازن زندان.

هری دستشو رو سرش گذاشت و به موهاش چنگ زد.
هری: وای تو... تو چیکار کردی؟ من نمیتونم بزارم اون بمیره، تو هم نمیتونی، من قاتل نیستم تو هم نیستی! اصن چرا اون کارو کردی؟

لویی: اون فکرای پلیدی تو سرش بود. نمیتونستم بزارم باهات اون کارو بکنه!
لویی از سر جاش بلند شد و روبروی هری ایستاد. لبخند شیطانی زد و سرشو به نشانه تاسف تکون داد.
هری کنترلشو از دست داد و مچ دست لویی رو محکم گرفت و پیچوند. سینش رو محکم به دیوار کوبید اونو سمت خودش برگردوند.مچ هر دودستش رو گرفت و بالای سرش به دیوار چسبوند.

میخواست چیزی بگه که لویی یکدفعه ناپدید شد.
هیچ اثری از پسرک نبود
هری ترسیده بود و از مغزش پیامی دریافت نمیکرد. اون پسرک خیلی عجیب ناپدید شده بود. هری به خودش لعنت فرستاد که چرا اصلا حواسش به اینکه اون یه روحه نبود.

دور و اطرافش رو خوب نگاه کرد، درست مثل یک روح ناپدید شده بود.
بعد چند ثانیه به دیوار پشت سرش کوبیده شد.
احساس خفگی عجیبی رو حس کرد. انگار کسی دور گردنش رو گرفته و محکم فشار میده.

دستشو به گردنش کشید که شاید بتونه دستای لویی رو از دور گردنش باز کنه اما بی فایده بود.
هری نه لویی رو میدید و نه میتونست لمسش کنه. فقط حس میکرد که اونجاست و داره خفش میکنه.
چشماش قرمز شد و اشک از اونها جاری شد. حس میکرد که اکسیژن خونش داره کم کم تموم میشه. پلکهاش درحال بسته شدن بودن که فشار روی گردنش قطع شد.

همونجا کنار دیوار روی زمین نشست و سعی کرد نفس هاش رو دوباره منظم کنه.
دستاشو روی زمین گذاشت و به حالت نیم خیز در اومد. میخواست از روی زمین بلند شه اما نیرویی مانعش شد.

لویی شونه های هری رو گرفت و اون رو هونجای قبلی نشوند. هری نمیدونست که لویی میخواد چیکار کنه و ترسناک تر از اون این بود که اون حتی لویی رو نمیدید.

سرمای نفس های لویی رو روی پوست سفید گردنش حس میکرد.
قلبش داشت از تو سینه میزد بیرون. چشماش پر اشک شده بودن و میسوختن. با صدایی گرفته گفت: میخوایی چیکار کنی؟ منم بکشی؟
لویی دستشو زیر چشمای هری کشید و اشکشو پاک کرد.

هری الان دیگه اون رو میدید. لویی رو پاهای هری نشسته بود و تو فاصله کمتر از نیم اینچ از صورتش توی زمردی های هری زل زده بود.

بدون هیچ احساسی فقط به چشمای هری نگاه میکرد. از اون فاصله ابی چشمای لویی بیشتر جلوه میکرد.
اروم دستش رو سمت گونه هری برد تا اونها رو نوازش کنه. هری ترسید و صورتش رو جمع کرد و همین کافی بود تا روح رو دوباره عصبی کنه.

لویی چشماشو بست و وقتی باز کرد مردمک چشمش قرمز شده بود.
دیگه خبری از اون مروارید های اقیانوسی نبود.
لویی بلند شد، دستهای هری رو تو دستاش قفل کرد و اون رو کشان کشان سمت اتاقش برد.

به در اتاق که رسید دستهای پسر کوچک رو ول کرد و اون رو از زمین بلند کرد.
دستاش رو روی سینه هری گذاشت و اون رو به سمت تخت هل داد.

بی اختیار روی تخت پرت شد. به ثانیه نکشیده بود که روی پسرم خیمه زد و بالای سرش ایستاد. به چشمهای هری خیره شد و توی دلش هزاران بار اونهارو تحسین کرد.

مردمک چشم لویی به رنگ سابقش بازگشت و اروم لبهاش رو روی لبهای نرم هری گذاشت.
نفس توی سینه هری حبس شد. سرمای  لبهای لویی حس عجیب و خوشایندی رو بهش منتقل میکرد.
چشمهاش رو بست و خودش رو تسلیم قلبش و روح لویی کرد.

لویی لبهای هری رو محکم ساک میزد و با تمام توان از لحظه ای که نصیبش شده استفاده میکرد چون مطمئن نبود که دوباره به این راحتی بتونه طعم لبهای عشقش رو بچشه.

اره اون عاشقش شده بود. بعد مدتها کسی رو پیدا کرده بود که روح پاکی داره مثل یک برگ گل، نازک و لطیف.
قلبش سرشار از شادی و مهربانی بود. لویی دودل شده بود! واقعا اون یک انسانه یا فرشته ای که اشتباها به زمین فرستاده شده.

زبونش رو وارد دهان پسرک کرد و طعم جای جای اون رو چشید.
بعد مدتی هری هم در بوسه شرکت کرد و زبونش رو وارد دهان لویی کرد. شاید این عجیب ترین لحظه توی زندگیش بود اصلا دلش نمیخواست بعدا که به این قضیه فکر میکنه خودشو سرزنش کنه که چرا طعم دهان روح مورد علاقشو نچشیده!

لویی دستهاشو اروم زیر لباس هری برد و اونو از تنش خارج کرد. به بدن بی نقص هری نگاهی انداخت و گفت: واو بدنت هم مثل روحت سفید و زیباست.
هری با چشمای خمار نگاهش کرد و اروم گفت: مثل روحم؟! مگه تو روحمو دیدی؟
لویی زانوهاش رو دوطرف بدن هری گذاشت و روی شکمش نشست.

هیچ حسی تو صورت لویی نبود و این هری رو میترسوند.

لویی هودی صورتیش رو دراورد و بدن خوش نقشش رو نمایان کرد.
رو بدن لخت هری دراز کشید و به سمت گردنش هجوم آورد.

هری اه ضعیفی از سوزش گردنش کشید که باعث شد لویی سریع تر به کارش ادامه بده.
هری چشماشو بست و سرش رو تو بالشت فرو برد. نفس عمیقی کشید و با صدایی که خودش هم بزور میشنید گفت: هی بسه تمومش کن!

اما همونقدر صدا کافی بود تا پسر بزرگتر اونو بشنوه. سرش رو روی سینه هری گذاشت.
صدای ضربان قلبش رو به وضوح میشنید.

لبهاش رو پیش گوش های هری برد و اروم زمزمه کرد: تو ازش خوشت میاد. چرا تمومش کنم؟ تو دوسم داری! مطمئن باش اگر یک درصد احتمال میدادم که داری اذیت میشی یا ازش بدت میاد اینکارو نمیکردم.

لویی راست میگفت. سلول سلول هری برای اون روح التماس میکرد اما نمیخواست این رو نشون بده و نمیدونست که چرا دلش نمیخواد لویی بفهمه که اون عاشقشه!

شاید فقط نمیخواست که الان باکرگی شو از دست بده. اون هنوز سنی نداشت و وقت زیادی رو پیش رو داشت.

اما لویی...
اون فرق داشت! اون یه حس عجیب بود. هری اونو میخواست،با تمام وجود!
اون میخواست لویی مال خودش باشه اما میدونست که نمیشه!

دستشو روی سینه لخت و سرد لویی گذاشت و اونو به عقب هدایت کرد.
هری: الان نه لو! الان زوده؛ من باکرم!
لطفا!!

بعد کلمه لطفا اشکی از گوشه چشماش جاری شد، لویی اخم غلیظی کرد و گفت:
تو چرا مقاومت میکنی! تو منو میخوایی، قلبت، مغزت، روحت، بدنت برای من التماس میکنن! تو چرا سعی داری خلافشو ثابت کنی؟ چرا شما ادما انقد تظاهر میکنید؟ من ادم بودنو یادم رفته! یادم نمیاد وقتی ادم بودم انقد تظاهر میکردم یا نه! ازتون متنفرم. از همه ادما متنفرم حتی تو!

تو هم تظاهر میکنی. روحت پاکه ولی یه متظاهری!
عصبانیتش اوج گرفته بود و جملات اخر رو تو صورت هری داد زد.

و بدون اینکه منتظر حرفی از طرف هری بمونه دیکش رو تو سوراخ تنگ پسرک فرو کرد.

بدن هری داغ کرد و درد عجیبی تو سراسر بدنش پخش شد و تا عمق وجودش نفوذ کرد
لویی بی توجه به اینکه هری صدمه دیده شروع کرد به ضربه زدن داخلش .

با هر ضربه ای که داخلش میزد خون بیشتری از سوراخ هری جاری می‌شد و سوزش غیرقابل تحملی رو حس میکرد.

هری اه بلندی بخاطر خالی شدن یک دفعه ای سوراخش کشید و مشت دستهاش رو باز کرد. لویی از روش بلند شد و کنارش نشست.

پاهای هری میلرزید و یخ کرده بود. لویی خودشو به صورت هری رسوند و با نوک انگشتانش گونه داغ و سرخ هری رو نوازش کرد.

لویی: عذر میخوام هری! من خیلی وقته درد نکشیدم اصن یادم رفته بود ادما درد میکشن! شرمنده عصبانی شدم. خیلی درد داری؟

هری چشمای سرخ وخیس از اشکشو باز کرد و به صورت لویی نگاه کرد.
هری: نه...خوبم...زیا...اههه...زیاد درد نداشت.

لویی دستی رو شکم هری کشید و فکری مث برق از سرش رد شد.

لویی: هی من میتونم کمکت کنم دردت کمتر شه!

لویی همزمان با حرکت به هری هند جاب میداد. هری توی درد و لذت غرق شده بود و تمام پیام های دریافتی از مغزش رو مسدود کرده بود.

لبهاش رو نیمه باز کرده بود و سعی داشت نفس هاش رو منظم کنه.

به سوراخ ملتهب پسر که حالا خون از جاری بود نگاه کرد. به خودش لعنت فرستاد که چرا عصبانی شده. نگاهش رو از سوراخ خونی هری گرفت و به صورتش داد.

گونه هاش گر گرفته بود و دندون هاش رو روی هم قفل کرده بود و روی هم میسابید. ناله های خفه ای داشت و دست های مشت شده اش در حال لرزیدن بود.

هری: اوه واقعا!!! ممنون میشم کمک کنی!
لویی: اره میتونم فقط نباید وحشت کنی.خب؟
هری: باشه! قبوله.

لویی از کنار هری بلند شد و روی تخت ایستاد اروم روی شکم هری نشست و روی سینش خوابید. دستش رو دور کمر هری حلقه کرد، صورتش رو تو گردنش فرو برد و چشم هاش رو بست.

بوی تن هری رو به ریه هاس فرستاد و چند لحظه بعد محو شد.

_________________________________________

سلام به همه اومیدوارم خوب باشید ❤❤

این پارت رو با دوست خوبم نوشتیم و احتمالا قراره فیک و باهم ادامه بدیم پس لطفا برامون یه کلی ووت و کامنت بزارید تا انرژی بگیریم 🙂🙂

دوستون دارم و ماچ به لپتون 💋💋

آیدی نویسنده یا همون دوست جونم :tomoisking

Continue Reading

You'll Also Like

136K 24.7K 54
+عشق یعنی وقتی یه نفر قلبت و میشکنه و حیرت انگیزه که با قطعه قطعه‌ی قلب شکستت دوستش داری ! جیمین خوناشامی که به عنوان پرستار به عمارت قدرتمند ترین رو...
13.1K 2.6K 32
عشق فقط برای آدم‌های شجاعه. شاید زمانی به عشق نزدیک باشی و بهش اهمیت ندی، ولی زمان درستش که باشه، همه چیز سر جای خودش قرار می‌گیره.
83.9K 10.9K 27
خب میریم که داشته باشیم: یه پسر ۲۴ ساله و به شدت کیوت و ساده دلمون که به خاطر هوش بالاش موفق میشه موسیقی رو داخل دانشگاه تدریس کنه ولی دردسر همه جا ه...
26.8K 3.1K 15
- ما باید هرجور شده پیداش کنیم...به هر قیمتی که شده! من هرگز خانوادمو دست اون حرومزاده ها نمیسپارم... • دارای محتوای خشن، اکشن و هیجانی • • Complete...