My Daddy

By MAYA0247

492K 85.7K 15.3K

Name: My daddy Writer: maya^^ ژانر:روزمره،اسمات،ددی کینک،فلاف،عاشقانه💖 کاپل:چانبک / کایسو / هونهان ❌کامل شده... More

my daddy prt 1
my daddy prt 2
my daddy prt3
my Daddy prt4
my Daddy prt 5
my Daddy prt6
my Daddy prt7
my Daddy prt8
my daddy prt9
my daddy prt10
my daddy prt 11
my Daddy prt~12
my daddy prt 13 ^^
my daddy prt14
my Daddy prt 15
my Daddy prt 16
my Daddy prt17
my Daddy prt18
my Daddy prt 19
my Daddy prt20
my daddy prt 21
my daddy prt22
my daddy 23
my daddy 24
my daddy prt 25
my daddy prt26
my daddy prt27
my Daddy 28
my daddy prt29
my daddy prt30
my daddy prt31
my Daddy prt 32
my daddy prt33
my Daddy.prt34
my daddy.prt 35
my daddy.prt36
my Daddy. prt37
my Daddy prt38
MY DADDY.prt39
my daddy.prt40
my Daddy.prt41
my daddy prt42
MY DADDY.PRT43
My DADDy prt44
my daddy_prt45
my Daddy prt46
My Daddy~prt47
My Daddy.prt48
My Daddy.prt49
My Daddy prt 50
MY DADDY.PRT 51
my Daddy prt 52
my Daddy.prt53
my daddy.prt 54
my Daddy prt55
My Daddy prt 56
My Daddy prt57
My Daddy prt58
My Daddy.prt59
my Daddy prt 60
My Daddy prt 61
my Daddy.prt63
My Daddy.prt 64
My Daddy.prt 65
FINAL PART

My Daddy.prt62

4.7K 1K 227
By MAYA0247

شاید اولین بار بود توی این چهل سال، همسرش رو اینطور بی قرار میدید جوری که همش تو فکر فرو میرفت، زیر لب کلماتی نامفهوم رو زمزمه میکرد و بعد آه میکشید واقعا بی سابقه بود!

_اتفاقی افتاده عزیزم؟

خانوم پارک که تا قبل از این مشغول خورد کردن سبزیجات بود، با شنیدن صدای همسرش سریع به خودش اومد و به سمتش برگشت.

_نه چیزی نیست!

لبخند اطمینان بخشی زد، هر چند فِیک بودنش از اون فاصله هم قابل تشخیص بود.

_بکهیون کجاست؟

لحن ملایم آقای پارک باعث شد همسرش آه دوباره ای بکشه، خیلی فکر کرده بود و در آخر به این نتیجه که اول و آخر باید این مسئله رو به شوهرش میگفت رسیده بود.‌‌...اگه پای این بیماری کوفتی وسط نبود بدون لحظه ای مکث بیانش میکرد ولی حالا...همه چی فرق داشت و حس میکردم بیان هر کلمه ای ممکنه اشکش رو دربیاره.
از اینهمه تقلا و وانمود کردن به خوشبختی خسته شده بود...چطور میتونست بیخیال همسرش بشه؟
حالا بکهیون و چانیول هم به بدبختیاش اضافه شده بودن و جوری که حس میکرد یه وزنه دو تنی رو شونه هاش داره سنگینی میکنه میتونست دیوونش کنه.

_من...نمی‌دونم باید چیکار کنم.

خانوم پارک با رها کردن چاقو روی میز و پایین انداختن سرش تقریبا نالید و متوجه نگاه غمگین همسرش نشد.
چند لحظه بعد تو آغوش آدمی که حالا نمیتونست مثل گذشته اونطور سفت بغلش کنه فرو رفت و همین یه محرک برای تحریک چشماش شد تا قطره اشکی که به زور فرار کرد راه رو برای بقیه اشک ها باز کنه و لحظه بعد تقریبا صدای هق هقش کل خونه رو برداشته بود.
آقای پارک بیچاره نمیدونست دقیقا باید چیکار کنه، بنابراین فقط با نوازش آروم کمر همسرش و بوسیدن هر از گاهیِ موهاش سعی داشت کمی آرومش کنه.
_چانیول و بکهیون کاری کردن؟
بعد از چند لحظه که صدای بلند گریه جاش رو به فین فین های هر ثانیه یکبارش داد با همون صدایی که انگار همیشه آرامش داره پرسید و خانوم پارک نفسش رو بیرون فرستاد.

_چانیول کاری نکرده....همه چیز زیر سر اون پسر بچست!

_عشق دو طرفست عزیزم....پس هر دو به یک اندازه مقصرن!

چشمای خانوم پارک گرد شد و با تعجب خودش رو عقب کشید تا بتونه همسرش رو بهتر ببینه.

_تو از...از کجا میدونی؟

_چانیول باهام صحبت کرد.

آقای پارک بدون اینکه ذره ای انگار مسئله مهمی باشه گفت، حالا اشک های خانوم پارک بند اومده بود و با شگفتی داشت به همسرش نگاه میکرد.

_چ...چی گفته بود؟

صندلی کنارش عقب کشیده شد و همسرش کنارش نشست و دستش رو بین دستاش گرفت.

_بهم‌ گفت اگه عاشق یه آدم اشتباه شده باشه باید چیکار کنه؟...خیلی پریشون بود و...

_پس وقتی اومد اینجا و گفت میخواد باهات صحبت کنه راجب حسش به بکهیون بهت گفته بود؟

انگار که تکه های پازل داشتن کنار هم قرار میگرفتن، یعنی در این حد برای چانیول جدی بود؟

_وقتی مست بود به منم زنگ زد و خیلی گریه کرد.

خانوم پارک در حالی که توی شوک بود زمزمه کرد و با فشاری که همسرش به دست هاش آورد توجهش رو جلب کرد.

_یادته وقتی راجبت با خانوادم حرف زدم؟

آقای پارک با خنده پرسید و باعث شد زنش تکخنده شوکه ای بکنه.

_آره...مست کرده بودی زنگ زدی به مادرت.

آقای پارک سرش رو زیر انداخت ولی شونه هاش هنوز از خنده تکون میخوردن.

_به چانیول اینو تعریف کرده بودم ولی فکر نمی‌کردم یادش مونده باشه.

_جدی پارک؟

مادر چانیول با تعجب تقریبا جیغ زد و باعث شد شوهرش بیشتر از قبل خندش بگیره، البته که سعی داشت خودش رو کنترل کنه!

مشغول بازی با انگشتای تپل و سفید همسرش شد و همزمان به حرف اومد.

_چانیول ما خیلی تنها بو‌د...اون تایمی که از شدت کار یهو خون دماغ میشد همش با خودم فکر میکردم چانیول به یه نفر نیاز داره که دستش رو بگیره و بهش دنیا رو نشون بده...رزی شاید خوب بود ولی اونم مثل چانیول زیاد این دنیا رو سفت چسبیده بود.

_واسه همین ازش خوشت نمیومد؟

خانوم پارک با تعجب پرسید و با تأیید همسرش ته دلش جوری شد....چرا به این موضوع فکر نکرده بود؟

لبخند کوتاهی روی لبای آقای پارک نشست .

_وقتی چانیول اومد باهام صحبت کرد...یهو وسط حرفش ساکت شد، دندوناش رو بهم فشار میداد تا گریه نکنه و یکی درمیون بین حرفاش می‌گفت نفهمیدم چطور بدون اینکه کار خاصی بکنه خودشو تو دلم جا کرد...منم اولش مثل تو شوکه شدم، برام مشکلی نبود که با یه پسر باشه و نخواد فرزندی داشته باشه ولی اینکه اون پسر بکهیون بود باعث شد نتونم حرفی بزنم.

_چرا بکهیون؟...همینم منو دیوونه کرده!

خانوم پارک بغض سنگینی که توی گلوش افتاده بود رو با زور قورت داد و تقریبا نالید، دستی به پیشونیش کشید که با گرفته شدن همون دستش بین دستای همسرش باز بهش خیره شد.

_شاید بازی سرنوشت بوده که ما بکهیون رو با خودمون بیاریم...من مریض بشم، بکهیون بره پیش چانیول و شروع به رنگی کردن زندگی خاکستری پسرمون بکنه...چرا اینطور بهش فکر نکنیم؟هوم؟

آقای پارک مرد تحصیل کرده ای بود، نصف بیشتر عمرش رو توی آمریکا زندگی کرده بود و شاید به خاطر همین خیلی راحت تر از همسرش با این قضیه کنار اومده بود.
چانیول برای هردوشون عزیز بود، ولی وقتی تک پسرشون حتی روز های تعطیل هم سراغی ازشون نمی‌گرفت و هزار بار در میون جواب تماس هاشون رو میداد باعث میشد هر دو به شدت نگرانش بشن، حداقل ماهی یکبار از بیمارستان تماس میگرفتن که پسرتون مشکل کلیوی داره چون زیادی قهوه و انرژی زا خورده و بیهوش شده، یا معدش خونریزی کرده...در کل چانیول به اون نقطه ای که الان درش ایستاده به آسونی نرسیده بود....ولی خب خیلی از چیزها رو قربانی کرده بود و یکی از اونا کودک درونش بود!

_از کجا معلوم بکهیون دنیاش رو خاکستری تر نکنه؟

خانوم پارک گفت و همسرش تکخنده کوتاهی کرد و تو جاش تکیه زد.

_همین بهش گفتم چانیول حالش بد بوده و تو رفتی پیشش دیدی چطور اومد دیگه!...اگه بک بیشتر دوستش نداشته باشه کمتر نداره.

خانوم پارک با یادآوری چهره ترسیده و خیس بکهیون نفسش رو بیرون فرستاد و هومی کرد.

_پس باید بکهیون رو به پرورشگاه برگردونیم؟

_مدارکش توی کشوی کنار تخته.

آقای پارک بوسه ای به پشت دست همسرش زد و چشماش رو برای اطمینان باز و بسته کرد.

_نگران نباش!

______*_____________∆___________*__________________∆___________*___________∆________

به پرونده ای که روی داشبورد ماشینش بود نگاهی انداخت و ابروهاش بیشتر از لحظه پیش بهم نزدیک شدن.
سهون اینهمه هم آدم تنهایی نبود که اون کیم کوفتی بدزدتش و آب از آبم تکون نخوره...لباش رو روی هم فشرد و خودش رو لعنت کرد!
چرا زودتر نفهمیده بود؟
هر چند از وقتی سهون راجب کاندوم کیوی و آوار شدن پسر کیم رو سرش گفته بود حس خوبی به این قضیه نداشت ولی...این مدت همه چیز جوری توی هم پیچید که اگه هم میخواست نمیتونست به چیزی جز نبود بکهیون فکر کنه!
«اون عوضی از بکهیون خواسته بود بهش تن فروشی کنه؟»
فشار انگشتاش به دور فرمون بیشتر شد و پوزخند حرصی روی لبش نشست....مطمئنا اگه لوهان سر نمی‌رسید همینطور که الان سهون رو دزدیده، بکهیون رو هم به زور اسیر میکرد.
این آدم حتی تعادل روانی هم نداشت.
وقتی به مرکز پلیس رفته بود، کیم انگار پرونده ای اونجا داشت که شکایت چند تا پسر بچه دبیرستانی به جرم تجاوز بوده که البته همشون رو هم با پول حل و فصل کرده بود!

_اینبار نمیتونی در بری!

زیر لب با حرص زمزمه کرد و فشار پاهاش به روی پدال گاز بیشتر شد...چند تا شاهد و بیرون کشیدن سهون از اون خونه میتونست اون مرد روانی رو تا چندین سال پشت میله های زندان بندازه‌.
طبق گفته پلیس حکم جلب و بازرسی خونش، چون آدم کله گنده ایه کمی سخت خواهد بود و فردا صبح عملیات رو شروع میکنن.
این یعنی فردا صبح میتونست یه نفس راحت بکشه؟
دستی لای موهاش کشید و تا پشت گردنش ادامه داد، اینکه الان میدونست بکهیون توی خونشه، یه جایی ته دلش رو قلقلک میداد و باعث میشد تو این شرایط سخت، لبخند کوتاهی روی لباش بنشینه.
هیچ ایده ای نداشت که قراره چی بشه ولی فقط از یه چیز مطمئن بود و اونم ول نکردن دست بکهیون و آیندشون بود.
چانیول وقتی بکهیون رو بوسید فهمید اون پسر تا چه حد توی قلبش ریشه دوونده و هر چقدر هم بیشتر می‌گذشت نگران تر میشد، حس میکرد بعد از این یک ماه که کلا با درد و عذاب گذشته لیاقت یه آرامش از ته دل رو داره.
با پارک کردن ماشینش توی پارکینگ ساختمون، ازش خارج شد و سوار آسانسور شد.
با زدن شماره طبقه مورد نظرش، خودش رو جلوی آینه چک کرد و بی توجه به لبخند ذوق زده گوشه لبش به شماره طبقات خیره شد.
وقتی از آسانسور خارج شد حس میکرد قلبش داره تند تر میزنه، نفسش رو بیرون داد و رمز رو زد و داخل خونه شد...بعد از اون دوران جهنمی که گذرونده بود این اولین باری محسوب میشد که برای اومدن به خونه اینطور قلبش تند تند میکوبید.
به داخل پذیرایی سرک کشید و وقتی بکهیون رو ندید یه تای ابروهاش بالا پرید...«کجاست؟»
با خودش فکر کرد و نگاهش رو داخل آشپزخونه برگردوند...نبود...اونجا هم نبود!
آب دهنش رو با استرس قورت داد حالا قلبش یکی درمیون میزد...«نکنه رفته باشه»
این فکر توی سرش مثل صدای ناقوس پخش شد و لحظه بعد کیفش رو روی کانتر رها کرد و با قدم های بلندش به سمت اتاق بکهیون رفت، با باز کردنش و مواجه شدن با فضای خالی اتاق لباش رو روی هم فشرد.
میترسید بره اتاق خودش و ببینه اونجا هم نیست...میترسید تنها امیدی که الان سرپا نگهش داشته بود محو شده باشه!
بدون اینکه ایده ای راجب اون حد از استرس کوفتیش داشته باشه پشت در اتاقش ایستاد و چند لحظه مکث کرد....دستگیره در رو فشرد و لحظه بعد تکیش رو با بدبختی به چهار چوب در داد و چشماش رو بست، چند ثانیه نکشیده بود که دوباره چشماش باز شدن و به پسری که بین کاغذهای روی تخت خوابش برده خیره موند!
حالا میتونست یه نفس راحت بکشه.
لبخند کمرنگی روی لبش نشست و کتش رو از تنش خارج کرد و روی مبل راحتیش انداخت، به سمت بکهیون رفت و لبه تختش نشست.
بدون توجه به اینکه بکهیون اون کاغذها رو خونده همش رو پایین تخت ریخت و با همون لباس های بیرون کنارش دراز کشید.
دستش رو زیر سرش گذاشت و به چهره غرق در خوابش خیره شد...چشمای بستَش، مژه های پرپشتش، لب های براق و گونه های سفید و برآمدش!
دلش برای همشون تنگ شده بود...واقعا دلش خیلی تنگ شده بود!
خودش رو‌ جلو کشید و بوسه نرمی روی پیشونیش گذاشت، بکهیون تکون ریزی سر‌ جاش خورد و وقتی لغزیدن چیزی روی لباش رو حس کرد مژه هاش از هم فاصله گرفتن و به چانیولی که توی فاصله کمی از صورتش بهش خیره مونده بود نگاه کرد.
هول شده چند تا پلک زد و خواست از جاش بلند بشه که با نشستن دستای چانیول روی کمرش و برگردوندنش سر‌جاش، تقریبا تو بغلش فرو رفتو

_تکون نخور...بذار ازت شارژ بگیرم بک.

چانیول وقتی سرش رو توی گردنش فرو برد و نفس عمیقی کشید، با خستگی واضحی که توی صداش بود تقریبا نالید و باعث شد نفس بکهیون برای چند لحظه حبس بشه.

_تو...تو میخواستی منو به پرورشگاه برگردونی؟

سوالی که پرسید باعث شد چانیول چند لحظه مکث کنه و وقتی خودش رو عقب کشید چیزی ته دل پسر کوچکتر لرزید« نکنه سوال اشتباهی پرسیدم؟..نکنه ناراحت بشه؟»
با خودش فکر کرد و چشمای مظلوم شدش رو توی نگاه جدی چانیول چرخوند.

_آره...میخواستم با یه عنوان منطقی برگردی پیشم.

نگاه گیج شده بکهیون توی چشمای چانیول چرخید و چرخید، خیلی بی دلیل چشماش پر از اشک شدن ولی سعی کرد لبخند بزنه.

_من..من فکرشم نمی‌کردم تو بهش فکر کرده باشی.

چانیول لبخند کمرنگی زد و خودش رو جلو کشید، چشمای بکهیون رو بوسید و وقتی دستای قویش رو دورش حلقه کرد، پسر کوچکتر تونست صدای لذت بخش استخون هاش رو حس کنه.

بوسه سبکی روی گردن چانیول گذاشت و سریع سرش رو بین سینش قایم کرد که این کارش باعث خنده مرد بزرگتر شد.

_کیوت....گشنت نیست؟

این حرفش باعث شد بکهیون تازه ذهنش سمت غذا بره...نمیدونست ساعت چنده ولی انگار وقت شام بود!

_تو چی؟

به آرومی پرسید  ولی به جای اینکه جوابی بگیره بیشتر توی بغلش فشرده شد.

_فقط چند دقیقه دیگه!

___________∆___________________∆______________________∆___________________∆_________

_من دارم گیج میشم...

کیونگسو وقتی به بکهیون زنگ زد و جوابی نگرفت با اخمای تو هم گفت و به کای که کنارش روی نیمکت پرورشگاه نشسته بود خیره شد.

_تو ازشون خبری نداری؟

_روز تعطیله لابد خواستن...

_نه...همه چیز خیلی عجیبه!

بدون توجه به نگاه خیره کای، دستی به چونش کشید و چشماش رو ریز کرد.

_این مدت انقدر درگیر اون آزمون بودم که از دور و اطرافم غافل شدم.

کای یه تای ابروش رو بالا انداخت و تو جاش تکیه زد.

_عجب...اونوقت میشه بگی از چی غافل شدی دوست عزیز؟

_به زودی میفهمم....

چند لحظه مکث کرد و یهو به سمت دوست پسرش برگشت و انگشت اشارش رو سمتش گرفت.

_به نفعته بهم خیانت نکرده باشی.

چشمای پسر تیره تر گرد شد و تکخنده گیجی کرد.

_این از کجا اومد دیگه؟

_چرا رنگت پرید؟

چشماش رو درشت کرد و کای بخت برگشته یه لحظه حس کرد لابد واقعا رنگش پریده که اینطور میگه!

دستی به صورتش کشید.

_جدی؟...خودم که چیزی حس نکردم!

_مشکوکی کیم جونگین.

کای چند تا پلک گیج زد و یهو دستش رو دو طرف صورت پسر کوچکتر گذاشت و لپای نرم و سفیدش رو فشار داد تا لبای قلوه ای و تو پرش بزنن بیرون.

_ به من اعتماد نداری؟

کیونگسو با پوکریت تمام بهش نگاه کرد و سعی کرد توی همون پوزیشن حرف بزنه.

_به تو دارم ولی به اون دخترای دور و برت نه!

اخم غلیظی کرد و با یادآوری اون هرزه های کوفتی که کم اعصابش رو به فاک نداده بودن نفس حرصیش رو بیرون فرستاد.

_یاااااا ولم کن.

وقتی سعی کرد خودش رو از بین دستای کای نجات بده و شکست خورد تقریبا نالید، محض رضای خدا الان کل لپش صورتی شده بود!

_چیکار کنم؟

کای با قورت دادن آب دهنش پرسید و کیونگسو پوفی‌ کشید.

_چی رو؟

_میخوام لباتو بوس کنم.

_یاا نه...آدم هست.

کیونگسو با چشمای گرد شده ای گفت و کای مثل بچه ای که شیشه شیرش تو چند سانتیش باشه به کیونگسو و لبای براقش خیره شد.

_میخوام واقعا!

_دور بمووون.

کیونگسو با قدرتی که خودشم ایده ای راجبش نداشت، سرش رو عقب کشید و وقتی آزاد شد از جاش بلند شد، نگاه کای هم همراهش بالا کشیده شد، کیونگسو از کنارش رد شد و با انداختن دستش به پشت پیراهن جونگین اون رو تقریبا دنبال خودش کشوند، البته تا ضربه مغزی شدن دوست پسر جذابش چیزی نمونده بود که تونست خودشو نجات بده.

_یاااا داری چیکار می‌کنی بچه.

کای با ابروهای بالا پریده پرسید و لحظه بعد وقتی سمت حیاط خلوت پشت پرورشگاه رفتن یه تای ابروش بالا پرید.

کیونگسو پشت پیراهنش رو رها کرد و با نگاهی که به اطراف انداخت، وقتی از نبود هیچ موجود زنده ای توی اون ساعت از شب مطمئن شد دو قدم فاصله ای که با کای داشت رو طی کرد....به جلوی یقه کت چرم دوست پسرش چنگ زد و با بلند شدن روی پنجه پاش لباش رو روی لبای گوشتی کای چسبوند.

مک خیسی از لب پایینش گرفت و بدنش رو بیشتر بهش نزدیک کرد و خب کای...برگاش ریخته بود.

این کارای یهویی از کجا آب میخوردن؟...اصلا این کیونگسو از کی تا حالا پیش قدم شدن رو یاد گرفته بود؟

نیشخند شیطونی روی لبش نشست و با چنگی که به کمر پسر کوچکتر زد کنترل بوسه رو دستش گرفت، لبای نرم کیونگسو رو به دهن میگرفت و تقریبا تا چند دقیقه بعدش داشتن با عطش همدیگه رو میبوسیدن و کیونگسو حس میکرد با همون بوسه هم تحریک شده!

وقتی از هم فاصله گرفتن هر دو نفس نفس میزدن، پسر کوچکتر اخمی کرد و گاز محکمی از لب پایین کای گرفت.

_حالا همه میفهمن صاحاب داری.

کای که صورتش از درد جمع شده بود با این حرف کیونگسو ابروهاش بالا پرید....اینطوریه؟

_آخخخخخ.

لحظه بعد داد بلند پسر کوچکتر تو کل پرورشگاه پیچید و خنده کای به سمت آسمون شلیک شد...خب خب الان دوتا پسرو داشتیم که با لبای کبود شده داشتن از حیاط پشتی خارج میشدن....البته با این تفاوت که کیونگسو به قصد کشت دنبال کای میدوید و پسر تیره ترم خنده کنان فرار میکرد!

___________∆_________________∆_______________________∆_________________∆____________

_این مرد دیوونست!

لوهان وقتی داخل اتاق برگشت، در حالی که رنگ چهرش قرمز تر از اون حد نمیشد تقریبا داد زد و به دری که پشتش بسته شد لگد انداخت.
سهون آب دهنش رو با ترس قورت داد و لبخندی که هیچ روحی نداشت زد.

_قراره زنم بشی؟

لوهان با حرص بهش نگاه کرد و خنده عصبیش کل اتاق رو برداشت.

_آره هرشب قراره به فاکت بدم بیبی....جمع کن خودتو اوه سهون، ما قرار نیست به خاطر یه دیوونه با هم ازدواج کنیم.

تیکه دوم حرفش رو تقریبا نالید، لبه تختش نشست و دستی بین موهای مواجش کشید.

_من به جهنم...تو چرا اینهمه هیچکس رو نداری؟!

_چون زن ندارم...تنها کسی که نگران آدم میشه زنشه...اونم اگه بفهمه با یه زن نیستی و داری برای زنده موندن مبارزه می‌کنی بی خیالت میشه.

لوهان سری تکون داد و با تکخنده کوتاهی که کرد دستی به چشماش کشید...واقعا حس میکرد دارن روی سرش روغن داغ میریزن.

_چشمات قرمز شده.

سهون از جاش بلند شد و کنار لوهان نشست، خب باید سعی میکرد کمی بهش دلداری بده.

_ببین‌لوهان حتی اگه ازدواجم کنیم بد نمیشه...من شوهر خوبیم!

خب...گفته بودم سهون توی دلداری دادن خیلی نابوده؟

_برو نگران خودت باش احمق!

لوهان با نگاه دلسوزانه ای که به معاون بخت برگشتش کرد گفت و باعث شد سهون لباش رو تا جایی که سفید بشن روی هم فشار بده.

_راست میگی!...تو حتما از پشت بهم خنجر میزنی!

«انقدر اینجا مونده رد داده»

پسر کوچکتر با خودش فکر کرد و بدون توجه به ریکشن سهون، دراز کشید و سرش رو روی رون های سهون گذاشت.

_سرمو میتونی ماساژ بدی؟...خیلی درد می‌کنه.

با بستن چشماش گفت و سهون برای چند لحظه بهش خیره موند و کم کم شروع به ماساژ دادنش کرد...لوهان واقعا به عنوان یه پسر زیادی خوشگل بود!

_آههههه...خیلی خوبه!

به آرومی زمزمه کرد و عضله هاش رو شل تر کرد....مردبزرگتر انگار کارش رو بلد بود.

_اگه یه بار دیگه صدات رو بالا ببری مطمئن باش بابات میاد بالا و میگه پسرمو حامله کردی...بعدش همینجا برامون عروسی میگیره که بریم خونه بخت...فکر کنم قبلشم دایت یه دور به فاکم بده!

تهش تکخنده کوتاهی کرد و با دیدن خنده لوهان، انگار که به هدفش رسیده باشه لبخند کوتاهی زد.

توی تمام این مدت ذهنش مشغول بود که لوهان‌ چطور تمام هفده سال زندگیش رو با این آدم گذرونده؟...خودش تو این یک هفته تقریبا حس میکرد نیمی از مخش رو از دست داده!

_وقتی وارد مقطع راهنمایی شدم کلی دوست داشتم...یه روز کاملا اتفاقی فهمیدم همشون با پدرم رابطه داشتن...نه به خاطر اینکه ازش خوششون میومد...فقط به خاطر پولش!...حتی نصف بیشترشونم گی نبودن اما خب...اون مرد شوگر ددی خوبیه.

چشمای سهون با تعجب تغییر سایز پیدا کردن و چند بار دهنش باز و بسته شد ....پس اون شایعاتی که پشت سرش به گوش میخورد واقعیت داشت؟
_این...این یعنی میخواست به بکهیونم....
_اوهوم!...من حتی نتونستم از دوستام محافظت کنم سهون، زندگی تو رو هم به خطر انداختم.
متوجه نفس سنگین شده لوهان و جابه جایی بغض دار سیبک گلوش شد، شاید برای همین به آرومی با انگشتاش موهای قهوه ای پخش شده روی پیشونیش رو نوازش کرد.

_تو تونستی بکهیون رو نجات بدی، با اینکه هم قد و قوارشی ولی رفتی دستش رو گرفتی و اومدی بیرون...راجب منم، خب من به خواست خودم اینجام، لازم نیست خودتو مقصر بدونی.

نیشخند کوتاهی روی لبای لوهان نشست و با کشیدن پشت دستش از فرود احتمالی اشکاش جلو‌گیری کرد و انقدر چشماش رو مالوند تا مطمئن بشه امکان نداره اشک بریزه.

_الان سعی داری به من دلگرمی بدی؟

_نه بلد نیستم...فقط بهت یادآوری کردم!

سهون با بالا فرستادن شونه هاش گفت و دوباره مشغول ماساژ دادن سر پسرکوچکتر شد و متوجه نشد یه چیزی ته دل لوهان تکون شیرینی خورد...اینکه یکی بود تا برای اولین بار توی تاریکی نگهش داره، برای لوهانی که تا الان حتی پشتوانه پدرش رو هم نداشته یه حس عجیب قشنگی داشت.
از کی تا حالا اوه سهون به این درجه از شجاعت رسیده بود که بخواد یه جا توی قلبش داشته باشه؟

_____________∆_________________∆_______________________∆__________________∆_________

گاز بزرگی به مرغش زد و با لپایی که پر شده بودن به تلویزیون و برنامه ای که داشت نشون میداد خیره شد.
قوطی کولاش رو برداشت و بعد از با زور قورت دادن غذاش، چند قلوپ ازش نوشید.
چانیول تکخنده کوتاهی کرد و به برنامه تلویزیونی که با حضور یه گروه پسرونه بود نگاهی انداخت.

_نمیدونستم به زندگی سلبریتی ها علاقه داری!

_به زندگیشون علاقه ندارم، به خودشون علاقه دارم.

بکهیون مثل معلمی که بخواد ایراد شاگردش رو بگیره گفت و زبونش رو روی لبای سُسیش کشید.

_هووووم.

پسر بزرگتر با زور نگاهش رو از روی لب های روغنی بکهیون جدا کرد و چرخی به قوطی سوجوی توی دستش داد...اینکه ساعت از نیمه شب گذشته بود و اونا روی زمین لش کرده بودن و داشتن تلویزیون نگاه میکردن زیادی عجیب بود...حداقل چیزی بود که تا الان تجربش نکرده بودن.

_درسات چطور پیش می‌ره؟

بکهیون بدون اینکه جوابش رو بده به صفحه تلویزیون خیره موند و یهو کف دوتا دستاش رو بهم کوبید،با ذوق کمی به سمت جلو متمایل شد.

_وای من عاشق اینم.

نگاه چانیول سمت پسری که هیکل درشتی داشت و چندتا خالکوبی روی بازوش به چشم میخورد کشیده شد.

_عاشقشی؟

با ابروهایی که بالا رفته بودن، پرسید و بکهیون تازه فهمید چی گفته!

لباش رو بهم چسبوند و باز به صفحه تلویزیون خیره موند، چند لحظه فکر کرد و بعد با چشمای ریز شده به سمت چانیول برگشت.

_اگه بگم آره چیکار میکنی؟

این سوالش باعث شد چانیول تکخنده کوتاهی کنه، میتونست به جرئت بگه این سوال رو تقریبا هزاران بار از دهن بکهیون شنیده بود...اگه فلان کار و کنم چیکارم میکنی؟

شونه ای بالا انداخت و قبل از اینکه قلوپی از نوشیدنیش بخوره جواب داد.

_مثلا بهت یادآوری میکنم واقعا عاشق کی هستی؟!

_اوه!

همچین صدایی از بین لبای بکهیون خارج شد و سریع یه دونه مرغ برداشت و به دندون کشید، این حرکتش انقدر کیوت بود که چانیول نتونست جلوی خودش رو برای بیخیال شدن بگیره...کمی اذیت کردنش ملس بود.

_یکی اینجا گوشاش قرمز شده!

چانیول وقتی به سمتش مایل شد دم گوشش زمزمه کرد و بکهیون با همون حرکت کوچیک حس کرد روحش به پرواز دراومده و در لحظه مور مورش شد.

_ی..یاااا....دور باش!

سریع روی باسنش جا به جا شد و دستش رو به گردنش که نفس چانیول بهش خورده بود کشید.

«چقدر دلم براش تنگ شده بودا»

چانیول برای بار هزارم توی اون چند ساعت با خودش فکر کرد و لباش رو روی هم فشرد.

_بکهیون!

پسر کوچکتر که تا قبل از اون زیر چشمی داشت میپاییدش با همون لپای پر از مرغش به مردبزرگتر خیره شد.

_بله.

بعد از قورت دادن مرغش، لب پایینش رو به دهن کشید و منتظر به چانیول خیره موند....و البته که شما از کرم بکهیون خبر دارید، در اصل وقتی نگاه خیره چانیول روی لباش رو دیده بود از قصد بین دندوناش اسیرش کرد.

_فکر نکنم فردا بتونی باهام بیای!

_ها؟

بکهیون گیج شده چند تا پلک زد ولی وقتی جای جواب،چانیول به سمتش خیز برداشت و لب های نیمه بازش رو به دهن کشید ناخواسته کمی توی جاش فرو رفت و با انداختن دستش دور گردن چانیول، اون رو روی خودش آورد.

رسماً در برابر بوسه های چانیول نمیتونست کاری بکنه و وقتی زبونش رو روی لباش حس کرد به آرومی دهنش رو باز کرد و همزمان به موهای پشت گردن چانیول چنگ زد.

دهن بکهیون مزه مرغی که چند لحظه پیش داشت با ولع میخوردش رو میداد و چانیول حاضر بود قسم بخوره، این طعم از طعم همه مرغ هایی که تا الان خورده بود صد درجه بالا تر بود.

یقه پیراهن گشاد بکهیون روی شونه هاش سر خورده بود و پاهاش به طور خودکار دور کمر چانیول حلقه شدن....اوکی فردا اگه میخواست هم نمیتونست با چانیول دنبال سهون و لوهان بره!

____________∆_________________∆________________________∆_________________∆__________

سلووووم^^

روزتون بخیر انجلکامم⁦😇❤️⁩

اینم یه پارت طولانی از مای ددی خدمت نگاه قشنگتون مرسی که تا الان باهام صبوری کردید کلی کلی دوستوون دارم😭

یعنی پارت بعد اسمات میشه آیا؟😜😂

دیگه به چانیول مونده من بی تقصیرم🤞
بگید که شما هم روی بابای چانیول کراش زدید -.-

ووت و نظر یادتون نره‌...شاید باورتون نشه دلم برای ذوق کردنام سر حرفاتون تنگ شده🤕🙄

مواظب خودتون باشیدددد⁦☁️⁩🌈

مایا ✨

Continue Reading

You'll Also Like

340K 52.8K 126
🥀 فیکشن : دوستت دارم 🥀 کاپل : چانبک 🥀 ژانر : امپرگ ، روزمره ، اسمات ، رمنس ، خشن ، فلاف +18 🔆خلاصه : پارک چانیول رئـیس بزرگ ترین بانـد مواد مخدر...
1K 240 30
♥●•٠ شب قبل از ایـنکـہ گواهے ازدواجمون رو بگیـریـم، ازش پرسیـدم، "کے شروع بـہ علاقـہ داشتن بـہ من کردیـ؟" اون جواب داد ، "یـادم نیـست." "اما، چرا م...
5.9K 856 67
رمان استاد تعالیم شیطانی(اصلی) . Mo dao zu shi . . عاشقی که 13 سال تموم هر لحظه باور داشت که معشوقه‌ش یروزی برمیگرده... معشوقه ای که با آشوبی که بین...
13.2K 2.5K 33
عنوان مانهوا: تائوتائو 🍑 نام آرتیست: 一本正经的鸡叫 ژانر: فلاف- کمدی کاپل: ییجان (bjyx) تعداد چپتر: - خلاصه: "بوبوی بی حوصله بعد از رفتن به فروشگاه حیوانات...