My Daddy

By MAYA0247

492K 85.7K 15.3K

Name: My daddy Writer: maya^^ ژانر:روزمره،اسمات،ددی کینک،فلاف،عاشقانه💖 کاپل:چانبک / کایسو / هونهان ❌کامل شده... More

my daddy prt 1
my daddy prt 2
my daddy prt3
my Daddy prt4
my Daddy prt 5
my Daddy prt6
my Daddy prt7
my Daddy prt8
my daddy prt9
my daddy prt10
my daddy prt 11
my Daddy prt~12
my daddy prt 13 ^^
my daddy prt14
my Daddy prt 15
my Daddy prt 16
my Daddy prt17
my Daddy prt18
my Daddy prt 19
my Daddy prt20
my daddy prt 21
my daddy prt22
my daddy 23
my daddy 24
my daddy prt 25
my daddy prt26
my daddy prt27
my Daddy 28
my daddy prt29
my daddy prt30
my daddy prt31
my Daddy prt 32
my daddy prt33
my Daddy.prt34
my daddy.prt 35
my daddy.prt36
my Daddy. prt37
my Daddy prt38
MY DADDY.prt39
my daddy.prt40
my Daddy.prt41
my daddy prt42
MY DADDY.PRT43
My DADDy prt44
my daddy_prt45
my Daddy prt46
My Daddy~prt47
My Daddy.prt48
My Daddy.prt49
My Daddy prt 50
MY DADDY.PRT 51
my Daddy prt 52
my Daddy.prt53
my daddy.prt 54
my Daddy prt55
My Daddy prt 56
My Daddy prt57
My Daddy.prt59
my Daddy prt 60
My Daddy prt 61
My Daddy.prt62
my Daddy.prt63
My Daddy.prt 64
My Daddy.prt 65
FINAL PART

My Daddy prt58

5.3K 1.1K 171
By MAYA0247

_دقیقا به کدوم دلیل لعنت شده ای اومدی اینجا؟
لوهان با حرص سرش جیغ جیغ کرد و باعث جمع شدن چشمای سهون شد.
_وقتی بدون حرفی میذاری و میری انتظار داری نگران نشم؟...آیییییی آروم تر.
لوهان فشار چوب پنبه ای که دستش بود رو به گوشه لبای زخم شده سهون بیشتر کرد و چشم غره ای بهش رفت.
_چرت گفتن رو تموم کن...تو اگه بمیرمم نگرانم نمیشی.
تیکه آخر حرفش رو زمزمه کرد، میتونست سنگینی نگاه سهون رو روی خودش حس کنه ولی ترجیح می‌داد اهمیت نده و حتی اینکه چقدر احمقانه دلتنگ اون چشمای گربه ایش و قیافه پوکرش شده بود باعث میشد بخواد فشار چوب پنبه به زخمش رو بیشتر کنه.
_دایت چرا اینکارو کرد؟...من فکر میکردم طرف توعه.
_طرف منه ولی از اولم بهت اعتماد نداشت...فکر کنم خیلی هم با کتک خوردنت حال کرده.
با کامل کردن حرفش نیشخندی زد و ابروهای سهون تقریبا پس کلش چسبید.
_چرا؟...من مگه چیکارش کردم؟
_چون بهت حس این آدما بکن بزن به چاک رو داره!
_وات د فاک...تو زندگی قبلیم دخترشو حامله کردم و نگرفتم؟
این حرف کافی بود تا نیش پسر کوچکتر تا بناگوشش باز بشه...خب کمی اذیت کردن یک عدد اوه سهون کتک خورده بدک نبود!
_چرا زندگی قبلی؟...توی همین زندگی پسرشو به فاک دادی و فرداش به تته پته افتادی!
وقتی صدایی از معاونش درنیومد نگاهش رو از لب های زخمیش به سمت چشمای گرد شدش کشوند...سکته ای چیزی کرده بود؟
_صورتت چرا قرمز شده؟
اما باز جوابی نگرفت و عوضش بووووم! سهون ترکید و پسر کوچکتر به سمت عقب پرت شد.
_نمیخوام زخمای بدبختمو درمان کنی...من کیسه بکس یا یه همچین چیزیم؟...خانوادگی دارید بهم مشت میزنید...اون از دایت که با حیله گری منو کشوند اینجا...اونم از بادیگاردای بابات که یه دست کامل ورزم دادن اینم از تو....لعنتی مگه من ازت خواستم باهام بخوابی؟...یا من گربه شده بودم؟...ما قرار بود یه دخترو به فاک بدیم نه اینکه با هم بخوابیم و من...انکار نمیکنم ترسیده بودم چون تا قبل از این فکر میکردم یه استریت کاملم که برای سینه های دخترا جون میده نه....عاح نمیدونم...هر چی! اگه یه بار دیگه جوری حرف بزنی که انگار ازت سواستفاده کردم میام با زور حلقه میکنم دستت تا بفهمی من اونجوری که فکر می‌کنی نیستم.
لحن عصبی سهون که یه جاهایی مثل گداهای سر خیابون با بدبختی نالان میشد و یهو مثل افسرهای نظامی کاملا جدی گوش های لوهان رو پر میکرد باعث شد پسر ریزجثه ابروهاش رو با تعجب بالا ببره...واقعا سهون گناه داشت؟
نمیدونست چرا ولی موهاش به علاوه لباسای تنش همه خاکی شده بودن و گوشه چشمش به کبودی میزد و خب...کمی فقط کمی لبش جر وا جر شده بود و بدنش کوفته به نظر می‌رسید و...اوکی! گناه داشت.
_الان چرا با حلقه تهدیدم کردی؟...نترسیدی مثل این دخترایی باشم که بهت آویزون میشن تا بگیریشون؟
انگار که اصلا قصد منت کشی نداشته باشه سریع بحث رو عوض کرد و نگاه پوکر شده سهون سمتش برگشت.
_کل کهکشان و کره زمین میدونن نمیتونی منو تحمل کنی.
_هوووووم...اگه خودتم می‌فهمیدی خوب میشد و اینجا نمیومدی.
حقیقتا وقتی این حرف رو زد اصلا فکرش رو نمی‌کرد که سهون با حرص بره و به در اتاقش بچسبه و تند تند بهش مشت بزنه...صبر کن ببینم اون داشت گریه میکرد؟
_کمککککککککک....منو از اینجا بیارید بیرون...غلط کردم اومدم...بخدا اشتباه زنگ زدم فکر کردم خونه دوستمه...اصلا من...من...(به سمت لوهان برگشت)..بهشون بگو منو نمیشناسی.
_جدی فکر کنم مختم پاره پوره کردن.
لوهان وقتی خودش رو روی تختش انداخت بعد از خمیازه ای که کشید گفت و زیرملحفش فرو رفت....حقیقتا به این رفتارای عجیب و غریب سهون عادت داشت و حالا فقط میخواست نادیدش بگیره،محض رضای خدا چرا میترسید اینهمه احمق میشد؟
_باید بهت بگم تا تایم شام پشه هم این ورا پر نمیزنه...میخام بخوابم بهتره ساکت یه گوشه بشینی‌.
همین کلمات همون ذره نور امیدی که به سمتش اومده بود رو به بیرون شوت کرد و رنگ از رو صورتش پرکشید.
_بدبخت شدم!
قبل از اینکه زانو هاش بلرزن و روی زمین ولو بشه این آخرین کلمه ای بود که به زبون آورد.
اصلا امکان نداشت کارماش از این تخمی تخیلی تر بشه...البته امیدوار بود.

________________________________________

وقتی چشماش رو باز کرد خبری از بکهیون کنارش نبود...چند لحظه بدون اینکه حتی بخواد پلکی بزنه به روبه روش خیره شد...جدی خوابش برده بود؟
دستی به چشماش کشید و وقتی تو جاش نشست کل اتاق رو از نظر گذروند، تنها بود!
لبش رو با زبونش تر کرد و پاهاش از تخت آویزون شدن...این مدت نخوابیده بود و حالا حس میکرد دلش میخواد بره بکهیون رو بیاره و بغل خودش بخوابونه، اینطور میشد تا یه هفته کامل تو تخت باشه.
دقیقا نمیدونست چرا اینطور شده...چرا خوابش نمی‌برد و چرا اینهمه داشت کویین دراما بازی درمی‌آورد چون محض رضای فاک! این علائم و رفتار ها فقط برای فیلما نبود؟
وقتی از جاش بلند شد انگار که قصد خارج شدن از اتاق رو نداشته باشه بین قفسه های کتاب بکهیون سرک کشید.
بیشتر کتاب های طنز مانند کل قفسه رو اشغال کرده بود و چانیول هر کتابی که از نظرش اسم جالبی داشت رو بیرون میکشید و یه نگاه اجمالی بینش مینداخت...یادشه بکهیون بهش گفته بود دوست داره پلیس بشه تا از بقیه رشوه بگیره، لابد این طرز فکرش از همین کتاباش اومده بود.
لبخند کجی روی لباش نشست و وقتی کتاب بین دستاش رو داخل قفسه، سر جای قبلیش برگردوند با دیدن چیزی که دقیقا توی گوشه ترین نقطه قفسه بالا داشت بهش چشمک میزد ابروهایش بالا پرید، این همون گویی نبود که براش از ژاپن آورده بود؟
گوی رو از جاش برداشت و بهش نگاه کرد...براش عجیب بود ولی با دیدنش تک تک لحظات اون شب درست مثل فیلم از جلوی چشماش عبور کرد.
چی میشد به اون زمان برمیگشتن؟...آه بیخیال در هر صورت همه چیز درست میشد و اینکه مثل دخترای پونزده ساله داشت آرزو های محال میکرد واقعا خنده دار بود.
«اگه میفهمید چقدر دلم براش تنگ شده اینطور رفتار نمی‌کرد...چطور باید بهش بفهمونم؟»
با خودش فکر کرد و وقتی گوی رو سر جاش برگردوند با ذهنی که کاملا مشغول شده بود از اتاق بیرون اومد و سمت سرویس بهداشتی رفت تا آبی به دست و صورتش بزنه...نمیدونست باید چطور رفتار کنه و خب اگه از هر نظر بهش نگاه میکردی حق داشت، چانیول بلد نبود!
نمی‌گفت تا حالا دلش برای کسی تنگ نشده یا هیچوقت کسی رو دوست نداشته ولی هیچوقت اینطور نبوده...اگه دلتنگ میشد میتونست راحت بگه و البته که همه دلتنگی هاش نسبت به هر چیزی کاملا سطحی بودن.
اینکه حتی بکهیونم کنارش بود و بازم حس میکرد از دلتنگی داره خفه میشه چیز عجیبی براش به حساب میومد یا واقعا...حاضر بود قسم بخوره هیچوقت اینهمه احساسات عمیقی نسبت به مادرش نداشته و حالا باید بک رو با کی مقایسه میکرد؟
باید میگفت اون با کی براش برابره؟...باید چطور برخورد میکرد که از دستش نده؟
حقیقتا حس میکرد حتی با فکر اینکه یه روز بیاد و بک نباشه افسرده میشه.....میتونست تا قیامت بهش زمان بده ولی اینکه بعد اینهمه ماجرا کنار گذاشته بشه قلبش رو به درد می‌آورد.
مشتی آب سرد به صورتش پاشید و برای چند لحظه به انعکاس تصویر خودش جلوی آینه خیره شد.
چشمای درشتش به خاطر خوابی که کرده بود پف دار تر به نظر می‌رسید و موهاش کمی تو هوا شاخ شده بودن، یه طرف صورتش رد قرمز رنگی از بالشت روش مونده بود...مگه چقدر عمیق به خواب رفته بود؟
سری تکون داد و بعد از خشک کردن دست و صورتش، موهاش رو مرتب کرد، لبخندی به چهره خودش زد و وقتی از سرویس بهداشتی خارج شد صدای جر و بحث تقریبا بلندی که منشاش آشپزخونه بود کاملا از افکار و مود به قول خودش کویین دراما طورش به بیرون هولش داد.
_من گفتم دوست ندارم.
_بک ولی به خاطر پدرت باید....
_به من چه که مریض شده؟...وقتی انقدر پیر شدید که نمیتونید دو تا غذای جدا بپزید چرا منو به فرزند خووندگی گرفتید؟...من می‌خوام برگردم پرورشگاه غذاهای اونجا از غذاهایی که این یه هفته تو حلقم ریختید خوشمزه تره.
بعد از این حرف بکهیون صدای دیگه ای بلند نشد و چانیول حقیقتا به گوشاش شک داشت...این واقعا بک بود؟
با اخمای تو هم به سمت آشپزخونه رفت و وقتی بین چهارچوب ورودی قرار گرفت طبق چیزی که حدس میزد مادرش تقریبا یخ زده بود و بکهیون با حرص داشت بهش نگاه میکرد...دقیقا یادش نمیومد تو این چندین سال چه خودش چه پدرش اینطور با خانوم پارک صحبت کرده باشند.
_چیزی شده؟
با تن صدایی که به خاطر خواب دو رگه و کلفت تر شده بود پرسید و نگاه خانوم پارک سریع سمتش برگشت ولی بکهیون حتی زحمت نداد بهش نگاه کنه و فقط چرخی به چشماش انداخت.
_اوه چانیول بلند شدی؟
_من شام نمی‌خورم...دارم با دوستام میرم بیرون.
پسرکوچکتر یهویی اعلام کرد و دهن چانیول که برای جواب دادن به مادرش باز شده بود، بسته شد و بکهبون قبل از اینکه از اون مکان خفقان آور بزنه بیرون با بدجنسی تمام حرفش رو کامل کرد.
_این غذای بیمارستانیتون هم برای خودتون.
جوری از کنار چانیول رد شد و با قدم های بلند خودش رو سمت اتاقش کشوند که واقعا همش در حد چند ثانیه طول کشید.
_چی شده؟
وقتی سمت مادرش برگشت بدون اینکه گره اخماش باز شده باشه پرسید و خانوم پارک آهی کشید.
_چیزی نیست...بعضی وقتا اینطور عصبی میشه....اقتضای سنشه...برم باهاش صحبت...
_نمیخواد من میرم.
چانیول بین حرف مادرش پرید...میتونست اضطراب رو از تک تک حالاتش بفهمه و همین عصبیش میکرد، بکهیون یعنی نمی‌فهمید که مادرش همین الانشم چقدر از جانب پدرش تحت فشاره؟
  با همون چهره عصبی به سمت اتاق پسر کوچکتر راه افتاد و بعد از تقه ای که به در زد داخل شد، با دیدن بکهیونی که یه هودی تدی سفید به علاوه شلوار جذب مشکی تنش کرده ابروهاش با تعجب به سمت بالا رفت.
_داری جایی میری؟
_گفتم که دارم با دوستام...
_جایی نمیری پس.
با لحن بی خیالی گفت و نگاه عصبی بکهیون از داخل آینه رو صورتش نشست.
_میشه بپرسم به تو چه ربطی داره.
_من دوست پسرتم.
_فکر نمیکنم!
بکهیون یهویی گفت و وقتی به طرف مردبزرگتر برگشت میتونست چهره گیج شده چانیول رو ببینه، هر چند سعی داشت مخفیش کنه!
_جدی؟
با ابرویی که بالا انداخت گفت و نگاه بک با پوزخندی که زد رنگ تمسخر گرفت.
_البته...اگه فکر میکنی دارم اشتباه میکنم میتونی بری به مادر و پدرت بگی وبهشون ثابت کنی دوست پسرتم نه دونسنگ کوشولوت.
آخر حرفش رو با بیرون دادن لب پایینش گفت و وقتی نگاه شوکه شده آدم روبه روش رو دید پوزخندش عمیق تر شد و دستاش رو تو جیب هودیش فرو برد.
_البته که نمیتونی!
_چرا....چرا داری اینطور باهام رفتار می‌کنی بک؟...من اشتباهی کردم؟...میشه بشینیم و درست صحبت کنیم؟
چانیول واقعا سعی داشت خودش رو کنترل کنه ولی هر کلمه ای که به زبون میاورد بدجور رنگ التماس به خودش میگرفت و خب! اهمیتی هم نداشت اگه بکهیون مثل قبل میشد.
_این رفتار یعنی همه چیز تمومه...من نمی‌دونستم آقای پارک حالش بده...میدونی الان تنها آرزوش چیه؟، من فقط مثل احمقا فکر میکردم چقدر خوب میشد اگه تو برای من بودی اما الان نگاه کن....من کجا ایستادم و تو کجا چانیول؟
لحن بکهیون یهو به طور کامل تغییر پیدا کرد...در هر صورت نمتونست اجازه بده چانیول ازش طلبکار باشه..اونم دلش شکسته بود!
چانیول حاضر بود قسم بخوره اشک جمع شده توی چشمای پسر کوچکتر رو دید ولی قبل از اینکه حتی بخواد حرف های بک رو تحلیل کنه در اتاق باز شد و خانوم پارک به آرومی سرک کشید.
_بکهیون عزیزم...برات مرغ سوخاری درست کردم بیا بخور...چانیول تو هم باید پیشمون...
_من دارم میرم.
تقریبا بی حس با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفت و قلب بکهیون حقیقتا چند تا تپش رو جا انداخت، نکنه می‌رفت و دیگه نمیتونست ببینتش؟
برای اینکه با کلمه ای مانعش نشه لب هاش رو تا جایی که سفید بشن روی هم فشرد و به میز مطالعش که پشت سرش بود تکیه زد.
چانیول حتی بدون اینکه‌نگاه دیگه ای بهش بندازه از اتاق خارج شد و بعد از برداشتن کت و سوییچش خونه رو ترک کرد...میتونست فردا به پدرش سر بزنه!
فقط الان حس میکرد باید بره...نمیدونست چرا ولی یه چیزی بدجور روی سینش سنگینی میکرد.
دقیقا حس عروسک هایی رو داشت که اعتبارشون تموم شده بود....بکهیون هر وقت که میخواست اون رو سمت خودش میکشید و هر وقتم عشقش میکشید پسش میزد!
خودشم قبول داشت آدمیه که نمیتونه با همه ارتباط صمیمی برقرار کنه و توی تمام این سال ها سهون تنها کسی بود که تونسته تحملش کنه پس حالا هم اگه بک ازش خسته شده بود درک میکرد ولی چرا سینش فشرده میشد؟
سوار ماشینش شد و برای چند لحظه به نقطه نامعلومی توی تاریکی مطلق خیره شد...لحن های شیطنت آمیز، لبای آویزون و چشمای پاپی شکلی که یه جاهایی سریع رنگ غم می‌گرفت و بعضی وقتا پر از احساس می‌شد، دستای گرم و بغل گرم ترش همه و همه دروغ بود؟
باورش نمیشد دلش رو به دستای یه پسر بچه سپرده و حالا اینطور به مسخره گرفته شده.
لباش رو تا جایی که سفید بشن روی هم فشرد...هر چقدر هم حس بد داشت نمیتونست از احساساتش پشیمون باشه.
در هر حال اونم بکهیون رو کم اذیت نکرده بود...شاید بهتر بود کمی بهش زمان میداد و خب! مگه چاره دیگه ای هم داشت؟
هنوزم می‌گفت عاشقش نیست فقط دوستش داره...دوستش داره، آره این فقط یه دوست داشتن ساده بود دیگه مگه نه؟

____________________________________

_آیشششش کای...حواست کجاست؟
کیونگسو با پوکریت تمام به دوست پسرش که به سرفه افتاده بود و صداش کل رستورانی که توش بودن رو پر کرده بود خیره شد و وقتی حس کرد چهره تیره کای داره کمی به سرخی میزنه به سمتش خم شد، مشت سنگینش رو بالا برد و با چند بار کوبیدن به پشتش وقتی توسط دستای قدرتمند کای پس زده شد دوباره سر جای قبلیش برگشت.
_آخ...درد گرفت.
پسر تیره تر وقتی تونست نفس هاش رو آروم کنه همون‌طور که سعی داشت جایی که کیونگسو مورد عنایت قرار داده رو ماساژ بده با بدبختی زمزمه کرد.
_در هر صورت از الان باید باهام مناسب باشی.
لحن مغرور کیونگسو باعث شد کای تکخنده ای بکنه و بیخیال درد کتفش با شگفتی به آدم روبه روش خیره بشه.
_باورم نمیشه همچین شرطی براشون گذاشتی.
_باورت بشه فقط در این صورت میتونم تو چنگم داشته باشمت...از فردا هزارتا کلاس هست که باید شرکت کنم.
لحن بی پروا و کیوت کیونگسو باعث شد لبخند دندون نمایی رو لباش بنشینه و با زور جلوی خودش رو بگیره که به سمتش خم نشه و لپاش رو نکشه.
_از کجا میدونستی قبول میکنن؟
بحث رو عوض کرد و با گذاشتن دستاش زیر چونش به چهره متفکر دوست پسرش خیره شد.
_در هر صورت تو اونقدر براشون ارزش داری که اگه بنا به راضی شدنت باشه بخوان منو منیجرت کنن...واقعا کجا پسر به خوش قیافه بودن تو پیدا میشه آخه؟
بعد از تموم کردن سخنرانی از نظر خودش کاملا منطقیش آخرین قلوپ از کولاش رو سر کشید و به کیفش چنگ زد.
_حالا بریم؟...کلی دیرم شده.
و لحظه بعد پسر تیره تر رو پشت سرش به بیرون از رستوران کشوند...کای دیگه قهر نبود و همین یعنی کارش رو خوب انجام داده بود.

_____________________________________

_جوون چه بیبی کیوتی شدی...دلم خواست بکنمت.
سهون با پوکریت تمام نگاهش رو از آینه روبه روش گرفت و روی چهره خندون لوهان زوم شد.
_این مدت فکر میکردم الان اسیر گرگ ها شدی و تو یه جای منفور بستنت و داری زار زار گریه می‌کنی اما الان میبینم فقط مدرسه رو پیچوندی و داری کیف روزگار رو میبری...فقط دلم میخواد پامو از این اتاق بذارم بیرون تا بهتون ثابت کنم دنیا دست کیه.
با حرص کلمه آخرش رو تقریبا داد زد و شلوار گشاد لوهان رو که در حکم شلوارک براش بود رو بیشتر از قبل پایین داد.
_خوابم میاد.
_فکرشم نکن رو تخت عزیز من...
حرفش تموم نشده بود که با پرت شدن سهون رو تختش چشماش سریع پرید بیرون اما خب قبل از اینکه بخواد حرفی بزنه معاونش با چشمای بسته، همون‌طور که پتوش رو تا زیر چونش بالا میکشید گفت.
_اینهمه روی تختم خوابیدی، فکرشم نکن الان برم رو زمین بخوابم.
_به نظر منطقی میاد.
لوهان زیر لب زمزمه کرد و بیشتر از قبل به سهون نزدیک شد، توی لباس خواب آلبالویی رنگش پوستش روشن تر دیده میشد و فاک، این پیراهن برای لوهان کلی گشاد بود و حالا داشت توی تن سهون پاره میشد!
نگاهش رو از چشمای بستش گرفت و تو جاش صاف شد و به سقف اتاقش چشم دوخت...اون احمق برای چی اومده بود؟
هر چقدر بیشتر بهش فکر میکرد بیشتر گیج میشد...دلیلی نداشت که بیاد و اینطور با بدن کبود شده و لباسای راحتی تنگ  کنارش بخوابه!
الان میتونست توی بهترین حالت خودش باشه و تو جاش لم بده و قهوش رو بدون استرس و با آرامش نبودن موجودی به اسم لوهان نوش جان کنه و بره سر کارش!
_فاک.
با حرص زیر لب زمزمه کرد و پشت  به بیگانه ای که کنارش خوابیده بود دراز کشید.
البته زیاد طول نکشید که دوباره سمتش برگرده و بهش نگاه کنه...اولین بار بود یه نفر نگرانش میشد و حتی فکر اینکه سهون دنبالش بوده و اومده اینجا باعث میشد قلبش یهو اکلیلی بشه و در لحظه همه اکلیلاش با پیچ شیرینی که میخوره بریزه.
دقیقا نمیدونست به کدوم دلیل کوفتی تمام احساساتش رو ریخته بود توی چشماش چون وقتی پلکای سهون از هم فاصله گرفت و برای چند ثانیه به چشماش خیره شد حس کرد اون آدم تک تک احساساتش رو از چشماش خونده!
_اینجات یه چیز چسبیده.
با ضایع ترین حالت ممکن شی فرضی رو از روی گونه سهون برداشت و سریع دستاش رو تو هوا تکون داد.
_رفت..حالا بخواب...رو مخم بود.
_داشتی دیدم میزدی!
سهون بعد از خمیازه ای که کشید با بی خیال ترین حالت ممکن گفت و دوباره چشماش رو بست، دهن لوهان که برای مخالفت باز شده بود بسته شد...آه واقعا خجالت آورد بود و خب یه ضرب المثل قدیمی هست که میگه یه گندی رو بیشتر هم بزنی بوش بیشتر درمیاد پس بهتر بود سکوت میکرد.
_کی دید زد؟
زیر لب مثل یه پشه وز وز کرد و دوباره پشت بهش خوابید...اگه یه بار دیگه سمتش برمیگشت خودشو...خب شاید بهتر بود صبر میکرد تا خوابش ببره و بعد به ادامه دید زدنش بپردازه.

_______________________________________

«تماس با مشترک مورد نظر امکان پذیر نمیباشد لطفا بعدا تماس بگیرید»
وقتی برای بار هزارم همین صدا توی گوشش پیچید با حرص نفسش رو به بیرون فوت کرد...سهون کوفتی دقیقا کدوم گوری بود؟
امشب باید میرفت آپارتمانش و گیرش مینداخت، بالاخره بهش قول داده بود که کمکش کنه و باید پاش میموند.
بدون اینکه اخماش رو از هم باز کنه خود نویسش رو برداشت و به برگه های پخش و پلایی که جلوی دستش ولو شده بودن با گیجی نگاه کرد.
اولین بار توی کل زندگی بیست و خورده ای سالش بود که نمیدونست باید چیکار کنه!...قبل از این حداقل فکر میکرد توی کارش خوبه اما الان جوری ذهنش مشغول بود که تمامی کلمات رو گم میکرد و واقعا هر ثانیه اینطور زندگی کردن براش مثل مرگ بود...باید اون سهون لعنتی رو گیر میاورد و بکهیونش رو پس می‌گرفت.
هر چند اگه میدونست تنها امیدی که داره الان توی اتاق پسر آقای کیم زندانی شده هیچوقت اینطور با خیال راحت نفسش رو بیرون نمیداد.

______________________________________

ببینید کی بعد از صد سال برگشته(:
دلم کلی برای نوشتن، کارکترای فیکام، انجلای قشنگم تنگ شده بود و واقعا خوشحالم که الان تونستم این پارت رو باهاتون به اشتراک بذارم🥺⁦❤️⁩
این مدت نظرای خیلی خیلی قشنگی توی تلگرام و واتپد دریافت میکردم و همین باعث شد خودمو جمع و جور کنم.
امتحاناتم تموم شد و بیشتر قراره نوتیف از مایا براتون بیاد•~•
امیدوارم هنوزم یه جای هر چند کوشولو برای مای ددی و نویسندش تو قلب قشنگتون داشته باشید مهربونام😭⁦❤️⁩
ووت و نظر این پارت رو یادتون نره قشنگا^^⁦❤️⁩

Continue Reading

You'll Also Like

139K 26.3K 49
فن فیکشن "بادیگارد" 🍷•• Name: The Bodyguard 🍷•• Couple: Chanbaek (Main), Kaisoo, Hunhan, Sulay & Xiuchen 🍷•• Genre: Romance, Dram, Action, Nc+21 ...
5K 879 39
✏نویسنده: توتو🐾 🍻کاپلها: #تائوریس• #تائوهون• #چانکای• #سکای• #کایهون ✔ژانر: #انگست• #+18 ® مگه نه اینکه زندگی تائو از روی اجبار بود؟ مگه نه اینکه...
105K 8.5K 59
_Bullet_ گلوله_ _یه اسلحه زمانی خطرناک میشه که گلوله داشته باشه_ ـ ـ ـ [ اسـمـش هـفـت تـیر ولـی شـیـش مـاشـه داره] [ پـنـج تـا تـیـر ولـی یـک گـلـول...
125K 15K 61
Disguise ⛓🥀 جونگکوک، وارث گروهِ جئون. کسی که به اجبار پدربزرگش باید سر قرار‌های از پیش تعیین شده می‌رفت تا با ازدواجش بتونه به دنبال خودش وارث جدیدی...