جونگوو نچی کرد و با چشمای خمارش به یوتا نگاه کرد : می‌خوای بری برو برام مهم نیست ... من میمونم.

یوتا دستشو به طرفش کشید و بهش یاداوری کرد : تو مستی.

جونگوو با یه حالت خب به چپم به چشماش خیره شد.

" یه نگاه به سر و‌ وضعت بنداز ادم حالش بهم میخوره این ریختی می‌بینتت. "

جونگوو لازم نبود جلوی خودشو بگیره تا جمله 'خب میتونی انقدر بهم نگاه نکنی تا چندشت نشه' رو‌ به زبون نیاره .انرژیش تحلیل رفته بود و انقدر خسته بود که حوصله نداشت برای یه ثانیه دیگه پلکاشو باز نگهداره.

" سه بطریو تموم کردی دیگه ظرفیتت به سر رسیده من حوصله ندارم تا خونه کولت کنم ... بلندشو بریم. "

صدای رو‌ مخ یوتا و باد سردی که به صورتش برخورد کرد باعث شد به خودش بلرزه و چشماشو شوکه باز کنه. جونگوو اینبار دستشو روی میز گذاشت تا صورتش با میز سرد تماسی نداشته باشه ، چشماشو بست و با ناله اعتراض کرد : گمشو یوتا می‌خوام تنها باشم.

یوتا پوزخندی زد ، بطری آخرو روی میز کوبید و جمله " اون پسر ارزششو‌ داره! .... اوکی امیدوارم تا صبح قندیل ببندی " رو به زبون اورد. خیلی به رفتن مصمم بود ، قدم‌های بزرگی برای سریع‌تر رسیدن به ماشین برمی‌داشت. شاید باید برای بی‌معرفتی یوتا افسوس خورد اما صادقانه همین که یوتا توی اون لحظه بین رفتن و نرفتن درگیر بود پوئن مثبتی به حساب میومد.

دستگیره درو گرفت اما ناخوداگاه چشماش به سمت جونگوو کشیده شد ، واقعا نمی‌خواست تو این اوضاع تنهاش بذاره. حرصی دستی مابین موهاش کشید و با پای راستش لگدی روونه لاستیک ماشین کرد و بعد از خالی کردن عقده‌هاش پیش جونگوو برگشت. اونقدر محکم باسنشو به صندلی کوبید که کم مونده بود استخوانای پشتش خورد بشن ، دستاشو زیر بغلش زد و با دندونای فشرده چشم غره‌ای به پسر روبه‌روش که از شدت سرما نوک بینیش قرمز شده بود ، رفت.

جونگوو پلکاشو از هم فاصله داد و نیشخندی زد : اعتراف می‌کنی که نتونستی تنهام بذاری؟

یوتا هوفی کشید : زیاد خوشحال نباش چون به‌خاطر تو نبوده ، فهمیدم اگه تنها برگردم باید با پروژه روتین زندگیم 'غر زدنای پایان ناپذیر لی فاکینگ تیونگ' روبه رو بشم‌.

جونگوو هومی کرد : ولی قبول کن واقعا اونا به تخمته مطمئنی چیز دیگه‌ای نیست که بخوای به زبون بیاری؟

" نه چیزی برای گفته شدن وجود نداره ".

لیوانشو به یوتا داد : پس اینو برام پر کن.

یوتا چشماشو چرخوند و کاری که جونگوو ازش خواسته بود رو انجام داد.
جونگوو تو همون حالت قبلیش به لیوان جلوش نگاه می‌کرد ، با ناراحتی به زبون اورد : " تیونگ راست گفته که یه افسانه‌ هست که میگه هروقت یه آدم تو دنیا میمیره و کسیو نداره براش گریه کنه یه‌ نفر یه جایی از دنیا دلش می‌گیره شاید واسه همینه که گاهی بی دلیل انگار غم کل دنیا رو دلمونه. امشبم من همون حسو دارم.... هرکی که هستی، نگران نباش من امشبو برای تو گریه می‌کنم. "

𝐁𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥 𝐌𝐢𝐬𝐭𝐚𝐤𝐞 Donde viven las historias. Descúbrelo ahora