Part 10 ✨

260 52 24
                                        


دست به سینه به صندلی تکیه داد. بدون ذره‌ای دقت در حرکات ماهرانه‌ای که بین دو بوکسور ردوبدل می‌شد توی دلایل مختلفی برای جلوگیری از کشیده‌ شدنش به سمت سرویس بهداشتی و دوباره روبه روشدن با 'هیونجه' توی دفترچه افکارش ثبت می‌کرد.
مست کردن تیونگ لِول‌های مختلفی نداشت، اون بعد از خوردن دو شات سریعا وارد خلسه می‌شد و محیط اطراف چیزی جز اجسام رنگی که در هم تنیده بودن برای تیونگ نداشت؛ توی اون لحظه مثل یه پسر بچه هشت ساله که توی دسامبر زیر بارشِ سنگینِ برف نقاط برجسته صورتش تحت تاثیر گردش بیش‌ از حد خون قرار گرفته، گونه ها و بینیش رنگ گل‌لاله رو به خودشون می‌گرفتن.
تیونگ تو اوج توهمات مستی خاطرات گذشته‌اش رو مرور می‌کرد ، چیزی که فکر کردن بهش هم باعث می‌شد خجالت زده بشه. با یاداوری اون شب با ناامیدی پلکاشو روی هم فشار داد اما خیلی سریع سرشو به طرفین تکون داد تا ذهنشو از تفکرات منفی که سلول‌های قشر مخشو می‌بلعید دور کنه. به خودش نهیب زد "دست از فکر کردن بردار تو اونقدراهم مست نبودی " و پشت بندش یه نفس عمیق کشید. به هر حال اون یه وکیل بود، برای مسلط شدن به افکار و احساساتش سال‌ها تعلیم دیده بود پس می‌تونست اوضاع رو خیلی خوب مدیریت کنه. با اعتماد به نفسی که با حرفای خودش به‌دست اورد تصمیم گرفت انجامش بده. بدون بیان حرف اضافه ای بلند شد و بدون در نظر گرفتن نگاه های خیره یوتا به راه افتاد‌.
-

وقتی از سالن نسبتا کوچیک سرویس مختص آقایان خارج شد طبق عادتش روی پاشنه پا چرخید تا قبل از اینکه دور بشه یکبار دیگه کمربندش رو چک کنه. به سمت پایین تنه‌اش متمایل شد و قبل از هر چیزی از بسته بودن زیپ شلوارش اطمینان پیدا کرد. پشت بندش با زبونی که بین لباش گیر انداخته بود درگیر کمربندی که هرگز قصد کنار اومدن باهاش رو نداشت، شد. بعد از اینکه خیالش از پرفکت بودنِ همه‌چیز راحت شد ، بدون اینکه سرش رو بالا بیاره و به روبه‌روش نگاهی بندازه ، چرخی زد اما حضور ناگهانیِ شخصی در فاصله چند میلی متریش باعث شد به پهلوش برخورد کنه.

" آخ ببخشید "

جهیون همزمان با خم شدن و گرفتن پسر لاغری که بین زمین و هوا معلق شده بود با صدای بلند به زبون اورد.
پسری که نسبت به خود جهیون ریز‌ جثه‌تر بود با شرمندگی به زبون آورد : " آه نه اشکالی نداره ، من باید مطمئن می‌شدم کسی این اطراف نیست ! "

و منتظر به پسری که نود درجه خم شده بود، نگاه کرد. جهیون خم شد و کلاه دودی رنگی که روی زمین افتاده بود رو با دست بلند کرد ، توی سرش به جمله‌ی " من متوجه حضورتون شدم و باید از طرف دیگه‌ای می‌چرخیدم یا نه اشتباه از من بوده لطفا معذرت خواهی منو بپذیرید "، که نیاز بود توی همچین موقعیت هایی به رسم اداب و معاشرت اجتماعی به زبون بیاره فکر‌ می‌کرد اما با شنیدن صدای غریبه‌ای که براش آشنا به نظر می‌رسید به طرفش برگشت و با جسارت به چشم‌هایی که دست کمی از یاقوت نداشتن، خیره شد : از این به بعد قبل از هرکاری همه جوانبو درنظر بگیر.

𝐁𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥 𝐌𝐢𝐬𝐭𝐚𝐤𝐞 Donde viven las historias. Descúbrelo ahora