نفس‌های سنگینشو بیرون داد و همونطور که از روی لج باسنش رو محکم روی صندلی چرمی میکوبوند جعبه قرص‌ آرام بخشو از جیب کتش خارج کرد و یکی از اونارو بدون نوشیدن جرعه‌ای آب قورت داد.
سرشو به صندلی تکیه داد و پلکاشو به هم رسوند و تلاش کرد چند دقیقه‌ای به چیزی فکر نکنه و آروم باشه.

با ویبره رفتن تلفن همراهش اونو روبه روی چشماش گرفت. خودش بود برادر بی‌معرفتش!
اول می‌خواست جوابش رو نده، این تنها کاری بود که از پسش برمیومد اما نهایتاً تصمیم گرفت مثل همیشه حرصشو روی تیونگ خالی کنه و اونو مسبب همه اتفاقات بد زندگیش خطاب کنه. موبایلشو به گوشش نزدیک کرد و به لباش فاصله داد تا غر زدنو شروع کنه اما با شنیدن صدای ناله‌وار تیونگ زبونش بند اومد و به کلی همه چیزو فراموش کرد.

" جنویاااا "

آهی کشید و چشماشو چرخوند ، چطور میتونست اینجوری صحبت کردن تیونگ رو نادیده بگیره و حرصاشو روی اون خالی کنه؟

-بله هیونگ؟

" میشه خودتو جایی که میگم برسونی؟ "

-الان؟....خب میدونی....

" چیزی شده؟ ‌"

-نه هیونگ اما... خب راستش من با بابا اومدم شرکت.

تیونگ هوفی کشید : بالاخره کار خودشو‌ کرد!

جنو ساکت بود ، تیونگ ترجیح داد به‌جای به اصطلاح نصیحت کردن جنو دلیل تماسش رو مطرح کنه : چیزی که میخوام بگگم مطمئنن مهم‌تره...

لبای جنو خط شد ، آرنجشو به میز تکیه داد و با تارهای اویز شده روی پیشونیش بازی کرد : میشنوم

" درمورد دوستت جمینه.. "

-جمین؟

" آره ، بیمارستانه اگه میتونی خودتو برسون "

-چیزی شده؟

جنو با اضطراب و دلهره پرسید ، تیونگ سعی کرد دونسنگش رو آروم کنه پس جواب داد : حالش خوبه نگران نباش فقط میخواستم زودتر بهت اطلاع بدم بیای اینجا ... جنویا ساکت شدی؟ باور‌ کن اون حالش خوبه و مسئله واقعا جمین نیست.

-میشه با خودش صحبت کنم؟

" اره، البته اگه بتونی خودتو اینجا برسونی..."

جنو در دفترشو بست و بدون توجه به سوال پرسیدنای منشی به طرف پارکینگ شرکت به راه افتاد : اوکی هیونگ لوکیشنو بفرست دارم میام.

-----------------------------------------------------------

مشت محکمی که به صورتش اصابت کرد باعث شد سرش به اندازه نیم دایره‌‌ای به طرف راست بچرخه.
بازوی لختشو روی لبش کشید. نه ، خون ریزی نداشت پس چرا انقدر میسوخت!
روی تشک سفید رنگ تف انداخ.. حقیقتا اخطار‌های قبل بازی داور اونم تو این زمینه رو به کلی فراموش کرده بود هرچند اگه یادشم بود بازم به تخمش می‌گرفت.
ابروهاشو با جدیتی که خدا میدونست از کجا نشأت گرفته تو هم کشید و با چشم‌های ریز شده حرصی به یه جفت تیله سبز رنگ پسر بوری که با یه پوزخندی که نشون دهنده غرور‌ کاذبش بود ، خیره شد.
وقتی جهیون وارد رینگ‌ بوکس می‌شد صد و هشتاد درجه تغییر می‌کرد، درست مثل یه بازیگری که توی نقشش فرو رفته باشه اون هربار بعد از ورود به صحنه مبارزه یعنی زمانی که میون طناب‌های ضخیم مشکی قرار می‌گرفت مایل‌ها از شخصیت لطیف و مهربونش دور‌ می‌شد .دیگه خبری از جهیون احساسی نبود اون تبدیل به مبارز جونگ می‌شد ، مبارز سنگدلی که چیزی به اسم شکست نمی‌شناخت.

𝐁𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥 𝐌𝐢𝐬𝐭𝐚𝐤𝐞 Where stories live. Discover now