🍂part 05🍂

1.4K 464 107
                                    

"انقد دنبال من راه نیا بیون. حوصله‌تو اصلا ندارم."
با صدایی حرصی خطاب به پسر بازیگوش و سمج پشت سرم توپیدم که در حین خوردن ساندویچ ارزون قیمتش با لبخند سرخوشی که همیشه روی لبش بود، داشت دنبالم راه میومد.

"شنیدم یه آپارتمان کوچولو و خوشگل داری و خودت هم تنها زندگی میکنی. نمیشه منو به خونت راه بدی؟ قول میدم زیاد سر و صدا نکنم و سرم به کار خودم باشه. اصلا یه کار پاره وقت جور میکنم تا بتونم هر ماه بهت اجاره بدم... یاا پارک چانیول بیا و یه بار منو نادیده نگیر عوضی!"

صداش به همون سرخوشی همیشگی‌ش بود و در آخر از لجبازی کردن من به خنده افتاده بود. جوری حرف میزد انگار داره به رفیق چندین و چند ساله‌اش درخواست کمک میکنه نه کسی که تو این مدت بهش محل سگ نمیذاشته و حتی چند باری کتکش هم زده.
صداش هنوز رنگ غم نداشت. انگار اون زمان هنوز به اون حد از بیچارگی و ورشکستگی پدرش پی نبرده بود. فقط سعی داشت سر به سرم بذاره.
و البته که من هم از اوضاعش بیخبر بودم.

"صداتو ببر بکهیون! سرم درد میکنه انقد دم گوش من وز وز نکن."

"صداتو ببر بکهیون" با صدای مسخره و بم شده‌ای ادام رو درآورد و باعث شد با چهره‌ی برزخی‌ام به طرفش برگردم.

ابروهاش رو بالا انداخت و طبق عادتش برای چند ثانیه قیافه‌ی یه پاپی معصوم رو به خودش گرفت و چند بار پلک زد.
وقتی دید هیچ تغییری توی حالت عصبیِ صورتم ایجاد نشد، دستاش رو به حالت تسلیم بالا برد و درحالیکه با زبون گوشه‌ی لب سسی شده‌اش رو لیس میزد آروم خندید؛

"یکم با من مهربون‌تر باش مرد! اگه یه موقع من برم و دیگه پیدام نشه چجوری میخوای با عذاب وجدانت کنار بیای؟ از الان گفته باشم!"
از همون اول عادت داشت حرف از رفتن بزنه. انگار دقیقا قصدش از اومدن تو زندگیم این بود که بعدش با یه قلب پر از حس عجیب و غریب ولم کنه و ناپدید شه.

از حرفش گره بین ابروهام از قبل هم کورتر شد. به سمتش هجوم بردم و با کف دست به تخت سینه‌اش ضربه زدم. غافلگیرانه چند قدم به عقب تلوتلو خورد و ساندویچ تو دستش روی زمین افتاد.
با بهت به ساندویچش نگاهی انداخت و بعد اخم غلیظی کرد؛
"هی من فقط یه گاز بهش زده بودم..."
بعد از کمی مکث که انگار ناشی از تردیدش بود، خم شد و ساندویچ رو از روی آسفالت برداشت.

چشم‌هام از حالت عادی درشت‌تر شد و ناخوداگاه غریدم: "چیکار میکنی؟!"

بی توجه به من که حالا حتی یه قدم بهش نزدیک‌تر شده بودم در حال تکوندن گرد و خاک از روی نونش بود... انگار که با اینکار آلودگی هاش از بین میره!
واقعا باورم نمیشد قصد داره به خوردن اون ساندویچ کثیف ادامه بده. با خودم فکر کردم کدوم پسر پولداری باید یه همچین کار احمقانه‌ای انجام بده؟
تکرار کردم: "میگم داری چیکار میکنی احمق؟"
نگاه اخم‌آلودش رو به من داد و اینبار روی ساندویچش فوت کرد.

ColdBreath🍂 [Completed]Where stories live. Discover now