"خدای من!"
با بهت نالیدم و کنارش روی زمین نشستم و به ماساژ دادن کمرش ادامه دادم. صورتش بیروحتر از قبل بنظر میرسید و لبهاش نیمه باز و خونی بود. آب دهانش رو مرتب قورت میداد و ابروهاش اینبار به طرز واضحی توی هم فرو رفته بود.بدون اینکه به حجم زیاد خون روی زمین که بکهیون بالا اورده بود نگاه کنم، از جا بلند شدم و سریع سمت کولهی خودم رفتم. اولین چیز بدرد بخوری که برای پاک کردن خون روی صورتش پیدا کردم رو بیرون کشیدم. یه تیشرت سفید رنگ بود. دوباره به طرفش رفتم و کنارش نشستم و آروم اون لباس رو به لبها و چونهی خونیش کشیدم.
"کجات درد میکنه بکهیون؟ بهم بگو..." با لحن نگران اما آرومی درحالیکه همچنان صورتش رو پاک میکردم پرسیدم، و اون داشت نفسنفس میزد.
دستم رو پایین انداختم و با درموندگی نگاهش کردم.
چشمهای خاکستریش کمی بیحال بنظر میرسید،
اما چهرهاش، بعد از بالا آوردنش حالا... چند درجه روشنتر شده بود؟ یا این تصور بخاطر تابش نور خورشید روی صورتش بود؟ با گیجی نگاهی به آسمون انداختم. خورشید هنوز بالای آسمون دیده نمیشد پس این دلیل خوبی برای توجیه توهمی که زده بودم محسوب نمیشد.
صورتم رو جلوتر بردم و با اخم ناشی از دقتم به پوستش خیره شدم.بعد از چند ثانیه تپش تند قلبم رو حس کردم و با لحن ناباوری لب زدم: "بکهیونا..."
کف دستامو بالا اوردم و روی گونههاش گذاشتم. هنوزم یخ بودن، اما... حاضر بودم قسم بخورم یه چیزی توی اون چهره تغییر کرده بود.
"تو...پوستت روشنتر شده. من توهم نزدم بک، این رگههای بنفش..."
نوک انگشتام رو روی اون خط و خطوطی که هنوزم روی صورت زیباش خودنمایی میکردن کشیدم؛
"اینا نسبت به قبل کمرنگتر بنظر میرسن...این...این ممکنه بکهیون؟ ممکنه.. برگردی؟"ملتمسانه گفتم و صدام با جملهی آخر، از هیجان لرزش گرفت. نگاهمو توی چشمای یخیاش قفل کردم؛
"بکهیون، شاید حرفم احمقانه بنظر برسه ولی...من فکر میکنم که داری... دوباره انسان میشی. نه؟ گفتی درد داری...اون زامبیا دردو حس نمیکنن بک، فقط زندههان که درد میکشن... به من بگو..."یکی از دستام رو از روی گونهاش برداشتم و روی قفسهی سینهاش گذاشتم. با چشمهای لرزونم بیقرار پرسیدم:
"جایی که درد میکنه اینجاست...قلبته ، نه؟"بازم سکوت کرد. نمیدونستم چرا جوابمو نمیده. واقعا اون همه اشتیاقی که برای برگشتنش داشتم رو نمیدید؟ باید چیکار میکردم تا بهم اعتماد کنه؟
سرمو جلو بردم و گوشم رو روی قفسهی سینهاش گذاشتم تا از زدن قلبش مطمئن شم، اما قبل از اینکه بتونم چیزی بشنوم به عقب هلم داد و از جا بلند شد.چند قدم ازم دور شد و بعد با صدای هول شدهی من دوباره ایستاد؛
"صبر کن! خواهش میکنم..."
YOU ARE READING
ColdBreath🍂 [Completed]
Fanfictionنفسِ سرد 🍁 ژانر: رمنس | انگست | فانتزی | ترسناک(مهیج) کاپل: چانبک♡ نویسنده: 🐾ماهبانو🐾 🍂🍂🍂 ◇خلاصهای از داستان◇ شش ماهِ جهنمی از ناپدید شدن بکهیون گذشته و چانیولی که یه زمان به بدترین شکل ممکن عشقِ اون پسر با لبخند درخشان و زیباش رو پس زده بود...