"چان...چانیول! فرصت بده حرف بزنم.. لطفا.."
صدای لرزونش که ناشی از استرس بود رو میشنیدم اما قرار نبود مچ ظریف دستش که بین حصار انگشتهام داشت خرد میشد رو رها کنم، و همچنان داشتم به دنبال خودم میکشیدمش."چانیول از چی انقدر عصبانی شدی؟ من که کار بدی نکردم! ببین من فقط میخواستم-"
"خفه شو!!!" سر جام ایستادم و به طرفش برگشتم و بدون اینکه دستش رو ول کنم تو صورتش فریاد کشیدم. خون جلوی چشمام رو گرفته و حرکاتم از کنترل خارج شده بود. اون پسر چی پیش خودش فکر کرده بود؟
با همون عصبانیتی که باعث سرخ شدن صورت و چشمهام شده بود، یقهش رو توی مشتم گرفتم و بعد از جلو کشیدنش دوباره داد زدم: "اونجا چه غلطی میکردی؟"
"اگه..اگه بگم باور میکنی؟ به قیافت نمیخوره بخوای باورم کنی یول..."
با شنیدن حرفش که با لحنی طعنهآمیز به زبون اورده بود، بدون اینکه به مردمکها و چونهی لرزونش توجهی کنم، مشتی توی صورتش فرود اوردم و اجازه دادم روی زمین پرت بشه.
فقط چند ثانیه طول کشید تا بتونم صدای خندهشو بشنوم. بلند بلند خندید. پشت دستش رو محکم روی لبهای خونیش کشید و بعد از کمی مکث از جاش بلند شد؛
"دیدی؟ فقط میخواستی تمام خستگی و فشارهای امروزتو سر من خالی کنی! مثل کاری که همیشه میکنی..." با ناامیدی محض تو صداش لب زد اما نیشخند روی صورتش رو حفظ کرده بود.برای کنترل عصبانیتم نفسم رو با شدت بیرون فرستادم و دستام رو به کمرم زدم؛
"چرا رفته بودی کافهی پدرم؟ اونجا چه گهی میخوردی؟"کمی با تمسخر به چهرهی عصبیم نگاه کرد و دوباره تکخند زد؛
"چیه؟ ترسیدی به بابات بگم از پسرت خوشم میاد و اون فکر کنه گیای؟ مگه نیستی؟"از عمد این حرف رو پیش کشیده بود. انگار میخواست با اون چهرهی آزاردهندهای که به خودش گرفته بود صبرم رو امتحان کنه. میخواست واقعا امتحانم کنه؟ پس منم بهش نشون میدادم که عاقبت در افتادن با من میتونست چی باشه...
به سمتش هجوم بردم و مشت دیگهای توی صورتش زدم. به عقب تلوتلو خورد اما خودش رو نگه داشت.
چند ثانیه بعد، اینبار دیدم که از درد صورتش جمع شد و به آرومی روی زمین نشست. دستش رو محکم روی صورتش فشار داد و انگار سعی میکرد به خاطر دردش ناله نکنه.
اما صدای نفسهای عمیقش و بخاری که بخاطر سرمای هوا از دهانش خارج میشد رو میتونستم ببینم.
مشت دومم انگار واقعا به نقطهی دردناکی از صورتش خورده بود...شعلهی عصبانیتم داشت کم کم خاموش میشد، اما باید اون پسر ولگرد و تخس رو به هر روشی بود از خودم میروندم.
به سمتش قدم برداشتم و دوباره بیتوجه به عقب عقب رفتن و ترسی که توی چشماش بود، مقابلش روی زمین نشستم و شونههاش رو برای مانع شدن از عقب رفتنش محکم فشار داد.
ΔΙΑΒΑΖΕΙΣ
ColdBreath🍂 [Completed]
Fanfictionنفسِ سرد 🍁 ژانر: رمنس | انگست | فانتزی | ترسناک(مهیج) کاپل: چانبک♡ نویسنده: 🐾ماهبانو🐾 🍂🍂🍂 ◇خلاصهای از داستان◇ شش ماهِ جهنمی از ناپدید شدن بکهیون گذشته و چانیولی که یه زمان به بدترین شکل ممکن عشقِ اون پسر با لبخند درخشان و زیباش رو پس زده بود...