•ᝰPART 34☕️

Start from the beginning
                                    

"زخما همیشه خوب میشن بکهیون،فقط باید صبر کنی،اشکالی نداره اگه درد بکشی وقتی جای زخمت خوب شد بازم میتونی با لبخند به صورتت نگاه کنی"
زمانی که زنای همیشه عصبانی زندان کتکش میزدن مادرش بعد از هر درگیری همونطور که خون زخماش رو پاک میکرد این جمله رو بهش میگفت و حالا بکهیون با خودش فکر میکرد مادرش انقدرها هم باهاش صادق نبوده چون وقتی به خودش و مرد جلوش نگاه میکرد متوجه میشد بعضی زخما همیشگی هستن و نگاه کردن بهشون هربار به اندازه‌ی اولین بار درد داره!

"گرفتن دستات درست مثل یه رویای زمستونی زیبا و به همون اندازه دور بنظر میرسه"

نگاهش رو بالا برد و باز هم به مرد جلوش خیره شد،گوشه‌ی چشم چپش چند خط ریز دیده میشد و نگاه تاریکش بهش میفهموند گذر زمان با این مرد هم مهربون نبوده و بکهیون میتونست خستگیش رو از شونه‌های افتاده‌ش تشخیص بده اما دونستن تموم اینها چه تغییری توی وضعیتشون ایجاد میکرد؟

"بعد از شونزده سالی که توی زندان گذرونم،یه روز تابستونی لمس دستای یه غریبه باعث شد برای همیشه زندانی رو تجربه کنم که آزاد شدن ازش به همون اندازه محال بنظر میرسید...پارک چانیول...یکبار دستاتو گرفتم و نمیدونستم میخوای روحمو بگیری،اینبار برای گرفتن چه چیزی میخوای لمسم کنی؟"

بی توجه به پارس‌های تان و دستی که با ناامیدی کنار بدن چانیول قرار میگرفت،همونطور که سعی داشت تا لحظه‌ی آخر بغض سنگینش رو نگه داره وارد ساختمون شد،به سرعت چند پله‌ی کوتاه رو طی کرد و وقتی کلید رو داخل قفل چرخوند و در رو باز کرد بالاخره اجازه داد صدای هق هق دردناکش سکوت خونه رو بشکنه.
به در تکیه داد و سعی کرد میون هق هقاش چند نفس عمیق بکشه.
- دلم...دلم براش تنگ شده
بین هق هقش زمزمه کرد و همونطور که با مچ سوییشرت نازکش اشک‌های روی گونه‌هاش رو خشک میکرد سرش رو به در تکیه داد.
- باید دستشو میگرفتی بکهیون احمق
از خودش عصبانی بود،چرا وقتی تموم روزهای گذشته با تصور لمس چانیول میخوابید اینطور پسش زده بود؟ تضادی که بخاطر چانیول توی وجودش حس میکرد پاک نشدنی بنظر میرسید...یکبار ازش عصبانی میشد و یکبار دلخور بود اما تنها چیزی که هیچوقت تغییر نکرده بود عشقی بود که ذره ذره وجودش رو سوزونده و خاکستر کرده بود اما انقدر گرم بود که حتی دردش هم لذتبخش بنظر میرسید!
...
کارت رو کشید و وارد سوییت شد و تان رو روی زمین گذاشت،بنظر میرسید از پارس کردن و انتظار خسته شده بود چون چانیول میدید که گوش‌های قهوه‌ای رنگش رو به آرومی روی زمین میکشید و میرفت تا روی کاناپه‌ بخوابه.
چمدونش رو جلوی در رها کرد و سمت بار گوشه‌ی سالن رفت،بطری ویسکی رو همراه لیوانی برداشت،لیوانش رو پر کرد و همونطور که نگاهش رو به کاغذ دیواری‌های تیره رنگ میداد با خودش فکر کرد باید چیکار بکنه،میدونست بکهیون پسش میزنه و وقتی مردمکای لرزونش رو دید به کثیف بودنش ایمان آورد،انگار باز هم مثل قبل به قلب کوچیکش درد داده بود که بکهیون اینطور میلرزید!
لیوانش رو سر کشید و اینبار کنار تان روی کاناپه نشست و سر دردناکش رو بین دستاش گرفت،گیج شده بود و نمیدونست چطور باید با بکهیون حرف بزنه،کوچولوی لعنتیش اون رو از شنیدن صداش هم محروم کرده بود!
- وقتی به صورتت نگاه میکردم میتونستم صدای خنده‌هاتو بشنوم اما نگاهت بهم میگفت لبخندات خیلی وقته یخ زدن
نفسش رو با صدا بیرون داد و چشماش رو بست،کاش میتونست زمان رو به عقب برگردونه و اینبار میدونست باید چطور یه آغوش امن به کوچولوش بده،میدونست نباید بذاره مردمکاش بلرزن و نباید بذاره پارک بکهیون به هیولای واقعی داستان تبدیل بشه!
- تلاش برای پاک کردنت زیادی بی معنا میرسید و من با دنبال کردنت بهت رسیدم اما وقتی نگاه سرد و خالیت ضربان قلبمو متوقف کرد فهمیدم اون پایان شاید واقعی ترین تاوان من بود
...
نمیدونست چند ساعت پشت در نشسته،اشک ریخته و فکر کرده بود اما حالا دیوانه وار دنبال پاکت سیگار و فندکش میگشت،کم کردن مصرف مشروب و سیگارش اصلا راحت نبود و بکهیون حالا نیاز شدیدش رو حس میکرد و درنهایت پاکت سیگار و فندکش رو توی کابینت کوچیک آشپزخونه پیدا کرد و نفس عمیقی کشید،همونطور که به سینک تکیه میداد به سرعت سیگاری بیرون کشید و روشنش کرد،پک عمیقی زد و به محو شدن تدریجی دود سیگارش خیره شد،همه چیز درباره‌ی پارک بکهیون و زندگیش با مردی که عاشقش بود به همین سرعت محو شده بود و حالا بکهیون نمیفهمید چانیول چرا اینجاست و اینبار قراره چطور بهش درد بده!

Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]Where stories live. Discover now