•ᝰPART 34☕️

Start from the beginning
                                    

"خواهش میکنم بکهیون...مثل زمانی که دوستم داشتی بهم لبخند بزن و نذار مردمکای لرزونت بیشتر از این ددی رو از خودش متنفر کنن،با لحنی که دلتنگشم بهم بگو که انقدرا که فکرشو میکردی بیرحم نبودم،بگو که تمام مدت منتظر بودی پیدات کنم و اشکالی نداره اگه ددی ازت بخواد بغلش کنی؟"

- خیلی وقته همدیگه رو ندیدیم پارک بکهیون
فقط سه قدم با بکهیون فاصله داشت اما اجازه نداشت بدن کوچیکش رو به آغوش بکشه و غر بزنه که چقدر لاغر شده...چرا گاهی آدما انقدر احمق میشدن که شادی‌های کوچیک زندگیشون رو از خودشون بگیرن؟
زمانی رو بیاد می‌آورد که گفته بود عشق و دوست داشتن کافی نیست و بکهیون هجده ساله نمیتونه عاشقش بمونه ولی حالا میفهمید تموم اونهارو برای توجیح افکار احمقانه‌ش گفته بود و عشق واقعی چیزی فراتر از سن و کلمات کلیشه‌ای بود که تحویل خودش میداد و هیچ چیز چیز توانایی از بین بردنش رو نداشت حتی خودش!
نگاه دلتنگش روی تک تک اجزای صورت پسر زندانی نشست،موهای مشکیش که پیشونیش رو پوشونده بود،چشمای پُر و نگاهی که چانیول نمیخواست معنیش رو بدونه،لبایی که بهم فشرده میشدن،چرا انقدر شکسته بنظر میرسید؟
نگاهش پایین رفت و وقتی تتوهای بکهیون رو دید لباش رو بهم فشرد تا از شکستن بغضش جلوگیری کنه،انگشتای ظریف کوچولوش حالا زخمی بنظر میرسیدن و چانیول نمیدونست چه چیزی باعثش شده.

"پارک چانیول باید تمام چیزهای خیره کننده و زیبای جهان رو لمس میکرد حتی اگه اونا دستای یه پسر بچه‌ی زندانی باشن"

هنوز چیزی که موقع دیدن بکهیون با خودش فکر کرده بود به یاد داشت،یعنی لمس دستاش هنوز هم همون حس رو داشت؟
دست لرزونش رو سمت بکهیون دراز و سعی کرد التماسش رو توی نگاهش بریزه و قلب کوچیک بکهیون راضی به لمس دستش بشه!

"دستامو بگیر...حتی اگه اونا بهت درد دادن...حتی اگه اشکاتو پاک نکردن...حتی اگه توی خودشون گمت نکردن...محکم نگهشون دار و اینبار تو از جهنم نجاتم بده"

با برخورد جسمی به پاش با تعجب نگاهش رو پایین برد و با دیدن سگ کوچولوی آشنایی با بهت هدفونش رو برداشت و اجازه داد گوشاش پارس سگ قهوه‌ای رنگ رو به یاد بیارن.
نمیتونست بغضش رو پس بزنه،امکان نداشت اشتباه کرده باشه...موجود کوچیکی که مدام پارس میکرد و خودش رو به پاهاش آویزون کرده بود پسر کوچولوش بود...الان میفهمید چقدر دلتنگش بوده!
+ ت...تان؟
قبل از اینکه بتونه سمت تان خم بشه و پسرش رو بغل کنه صدای آشنایی باعث شد با بهت نگاهش رو بالا ببره و با دیدن مرد قدبلندی که خیره نگاهش میکرد با ترس نفسش رو حبس کرد.
- خیلی وقته همدیگه رو ندیدیم پارک بکهیون
کلماتی که از بین لبای مرد جلوش خارج میشدن بدنش رو به لرزه درمی‌آوردن و بکهیون میتونست عرق سردی که روی پیشونیش مینشست رو حس کنه،طعم تلخی ته زبونش هرلحظه بیشتر میشد و بکهیون نمیتونست جلوی بغضش رو بگیره،چشماش پر شده بودن و پلک زدن‌های گاه و بیگاهش باعث فرو ریختن چند قطره‌ی گرم میشدن.
شوکه بود و ترسی که حالا به اعماق وجودش نفوذ کرده بود باعث میشد حس بیچارگی داشته باشه...توی یه روز برفی مردش رو ترک کرده،دلتنگی و حسرتش رو پذیرفته بود تا از گذشته‌ش فرار کنه و حالا همه‌ی ترساش جلوی چشماش بودن،این مرد بیرحم چرا بازی با قلبش رو تموم نمیکرد؟
نگاهش رو از چشمای درشت و مشکی موردعلاقه‌ش گرفت و به دست بزرگش که سمتش دراز شده بود داد،یعنی باید دستش رو میگرفت؟ پس چرا انقدر مردد بنظر میرسید؟
روزهای گذشته به سرعت از پشت پلکاش میگذشتن و بکهیون رو وادار میکردن تمام چیزهایی که سعی در فراموش کردنشون رو داشت به یاد بیاره،از اولین روز...زمانی که دست گرم وکیل مادرش رو گرفته بود تا اولین رابطه،دردهایی که فقط مربوط به جسمش نبودن،آثار کبودی وحشتناکی که با پوست رنگ پریده‌ش تضاد زیادی داشتن...ترسناک ترین ازدواجی که دیده بود و بعد از اون شب‌هایی که فقط با الکل و سیگار صبح میشدن،قرص‌های آرامبخشی که تاثیری نداشتن،وسایلی که مثل روحش به آتیش کشیده بود و قلبی که کم کم سرد میشد...چطور میتونست تموم اون آسیب‌هارو فراموش کنه؟

Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]Where stories live. Discover now