Chapter20: I'm afraid.

133 27 28
                                    

   ♬ آهنگ این پارت در چنل قرار گرفت♬    

نسیم خنکی از لای پنجره ی نیمه باز اتاق، می وزید و خودش رو به موهای مشکی مرد دراز کشیده ی روی تخت می¬رسوند.
چهره ی آروم و معصومی که اون مرد توی خواب پیدا می¬کرد، دقیقا همون صحنه¬ای بود که جانگ کوک نمی¬تونست از تماشاش دست برداره.
دو هفته ی تموم کنار این مرد بودن و سپری کردن هر لحظه از زندگیش پیشش، جوری براش لذت بخش بود که انگار تمام این دوهفته فقط دوساعت طول کشیده.
انگشت های سردش رو لای موهای مشکی و لخت مرد برد و به آرومی بخشی ازشون رو نوازش کرد؛ نگرانش بود...نگران ماهی که عاشقش شده بود...
قلبش آشوب بود ولی همچنان لبخند روی لب های صورتیش جاخوش می¬کرد.
بخشی از قلبش غمگین بود...
بخشی از مغزش هنوزم پر از سوال بود...
ولی بخش اعظم دیگه ای وجود داشت که داشت عین یه بادکنک پر شده از گاز هلیوم، بالا و بالاتر می¬رفت.
خوشحالی خطرناک؛ عبارتی که حال روح جانگ کوک رو تعریف می¬کرد.
ولی اون باز هم لبخند می¬زد...
از روی تخت بلند شد و به سمت تراس رفت.
به آرومی درش رو باز کرد و وارد تراس شد.
آرنجش رو به لبه ی نرده تکیه داد و چشم های براقش رو به منظره ی چراغونی شهر داد.
ستاره های آسمون بالای سرش، پشت ابرها پنهون شده بودن و تنها هلالی از ماه دیده میشد ولی همون هلال کوچیک ماه هم به اندازه ی تموم زمین درخشان بود!....
لب پایینش رو بین دندون هاش گرفت و همونطور که چشم هاش بی هدف به منظره ی رد شدن ماشین ها از خیابون دوخته شده بودن، به این مدت فکر کرد.
دوهفته ای که بدون هیچ کاری سپری شد. کنار مردی که انگار خودش رو حبس کرده بود.
مردی که انگار تمام انرژیش رو توی تنهایی خودش بدست می آورد.
مردی که به وضوح غمگین بود....
توی این دو هفته اون مرد، هیچ حرفی نزده بود...
فقط سکوت کرده بود...
جانگ کوک هم با سکوتش همراه شده بود...
بعضی وقت ها دستش رو گرفته بود...
بعضی وقت ها به چشم های هم خیره شده بودن و با نگاه باهم حرف زده بودن.
گاهی فقط سکوت هاشون بود که هم رو بغل می¬کردن.
مرد تو فکر  فرومی¬رفت، چهره ش جدی میشد...
اخم ریزی بین ابرو هاش می افتاد و همون لحظه دست سرد جانگ کوک روی دستش می نشست، لبخند روی لب جانگ کوک اخم بین ابروهاش رو از بین می برد.
و نگاه مرد رنگ امید به خودش می گرفت.
جانگ کوک هنوز هم منتظر بود...
منتظر بود تا اون مرد از خودش بگه، بهش اعتماد کرده بود، بهش زمان داده بود...
جانگ کوک صبور شده بود...
ولی هنوز هم می خواست بدونه و درسته؛ این حقش بود که بدونه...
که بدونه دلیل این همه عذاب چیه...
دلیل این همه انزوا و دلیل این همه ترسی که از جانب اون مرد حس می کرد چیه...
دلیل توی خطر بودن جونش چیه و چرا اون زن چشم قرمز و دارودسته¬ش این همه دنبالشن.
می خواست سر در بیاره؛ از کوچیک ترین چیزها مثل مهارت های عجیب اون مرد تا راز های بزرگی که مشخصا ساعت ها افکار اون مرد رو به خودشون درگیر می کردن.
چراهای گاها بزرگی که بعضی وقت ها کل ذهنش رو پر می کردن و جانگ کوک رو به هم میریختن ولی همچنان صبر بزرگی که توی وجودش پخش شده بود مانع شکستن سکوت و باز کردن سر بحث با اون مرد میشد....
با حس گرمی دست هایی روی پهلوش، از خلسه ی افکارش بیرون اومد و سرش رو به پشت چرخوند که با یه جفت چشم سیاه و عمیق رو به رو شد.
نگاهش از اون چشم ها به موهای به هم ریخته ای رسیدن که جدیت اون چهره رو به طرز با نمکی به هم می زدن.
خنده ی ریزی کرد و کامل سمت مردی که بین بازوهاش گرفته بودش چرخید.
-موهای به هم ریخته با اخم بین ابروها، نمی دونم چرا انقدر ترسناک بنظر می رسین جناب!...
و با خنده دستش رو لای موهای مرد فرو برد.
ویکتور بیشتر سمت جانگ کوک خم شد و حصار بازوهاش رو محکم تر کرد.
-اگه ترسناکه پس چرا هنوزهم بین بازو های این جنابی؟!...
جانگ کوک نگاهش رو به چشم های عمیقی که روی صورتش فیکس شده بودن داد.
لبخندی زد و انگشت هاش رو پشت گردن ویکتور کشید.
-چون این جناب به طرز ترسناکی امنه؟...
لبخندی روی لب های بیرنگ ویکتور نشست؛ پسر دندون خرگوشی که یهو تو زندگیش پیداش شده بود، امشب به جای همه ی اون ستاره های پنهون شده ی پشت ابر، می درخشید و این کار رو برای ویکتور سخت می کرد.
کمی دیگه به چشم های درخشان روبه روش زل زد و بعد خم شد و به آرومی لب هاش رو روی پلک های جانگ کوک گذاشت و یه بوسه ی طولانی رو اونجا کاشت.
بیشتر حصار بازو هاش رو تنگ کرد و بین چتری های جانگ کوک نفس کشید؛ عمیق نفس کشید...
از خودش وقت خواست؛ فقط پنج دقیقه!...
به خودش گفت فقط پنج دقیقه دیگه بیشتر اون موجود درخشان رو توی بغلش بگیره.
کمی دیرتر ریسک از دست دادنش رو به جونش بخره.
و شاید برای بار آخر عمیق ترین نفسش رو کشید و بازوهاش رو دور کمر جانگ کوک محکم کرد.
سعی کرد به خوبی به یاد بسپاره.
اون بو و اون نرمی رو.
اون لبخند و اون درخشش رو.
قلبش باز داشت فشرده میشد ولی راه دیگه ای نبود.
باید این ریسک بزرگ رو می پذیرفت و خودش قبل از هر کسی در مورد خودش به اون می گفت.
ریسک بزرگی بود و ویکتور هر آن منتظر بود تا بعد گفتنش اون پسر ترکش کنه پس برای آخرین بار نرمی اون لب ها رو روی لب هاش حس کرد و شاید برای بار آخر به اون چشم ها خیره شد.
و بعد، چیزی مثل آلارم ساعت توی ذهنش پیچید؛ آلارمی که می گفت اون پنج دقیقه تموم شد مرد...
و با صدای گرفته ای زیر لب زمزمه کرد:
-جانگ کوک!...
نگاه جانگ کوک بین دو چشم ویکتور به گردش در اومد.

BE MY SINWhere stories live. Discover now