Chapter4:Victor's smile

340 62 18
                                    

♬آهنگ این پارت در چنل گذاشته شده♬
                                                             

هوا تاریک شده بود وماه داشت میدرخشید.
باد خفیفی تو جنگل پراز سکوت میرقصید وباعث میشددرخت ها سایه های عجیب وگاها ترسناکی رو ایجاد کنند.
قدم هاشو یکی پس از دیگری برمیداشت. بادِرقصان،شنلش رو هم به رقص دعوت میکردو شنل رو با مهارت های خودش به رقص در میاورد.
سرش پایین بودوغرق در افکار خودش.
ذهنش هنوز نتونسته بود همه ی ایناروهضم کنه؛اینکه یه غریبه یهو از راه برسه و بی مهابا تو چشم ویکتور زل بزنه وبدون هیچ ترسی بهش لبخند بزنه.
وبعد عجیب ترین اتفاقی که می افته اینه که مرد سفید پوش میادو بهش میگه قلبت رو به پاش بریز.
چطور میتونه قلبش رو به پای یه غریبه بریزه؟
چطور میتونه دوباره روشنایی رو قبول کنه؟
چطور میتونه تاریکی رو کنار بزاره؟
اون مردِتاریکیه؛کسی که هزار سال عمر میکنه وبدون اینکه چیزی از زندگی لعنتی اش بفهمه،توی یه ویرونه درست وسط یه جنگل،نفس هاشو میبازه.
ولی اگه میخواست روراست باشه ترس بزرگی گوشه ی دلش رخنه کرده بود.

ترسی که باعث میشد ویکتور به لبخند ها فکر کنه.
به برق چشم ها فکر کنه.
به اشک های یه پسر وقتی که داره از درد به خودش میپیچه فکر کنه.
یا به گونه ها گر گرفته ی یه پسر که توی بغلش چشم هاش رو بسته وقلب ویکتوررو هیجان زده میکنه جوری که قلب ناآرومش دیوونه تر میشه وباعث میشه همه قوانینی که توی سلول های مغزش دارن حکم رانی میکنند رو نادیده بگیره و نگاهش رو روی پسر توی بغلش ثابت کنه واجازه بده دمای بدنش حتی از اینی که هست هم بالاتر بره.
همه وهمه ی اینا داشتند آروم آروم ترسی روبه وجود ویکتور میریختند.
ویکتور میترسید از اینکه نکنه اون پسر همونی باشه که قراره تاریکی های ویکتورو محو کنه و ناآرومی ِشیرنی رو بین دنیای تاریکش پخش کنه!
ویکتور خیلی وقت بود که طعم شیرینی رو فراموش کرده بود وخیلی وقت بود تلخی تبدیل شده بود به تنهاترین مزه ی زندگیش!

باقرار گرفتن دوتا کفش جلوی روش سرش رو با تعجب بلند کرد تا صاحب اون کفش ها رو ببینه.
با دیدن چهره اش وچشمای قرمزش، چهره اش رو توهم کشید.
راهشو کج کرد اما فرد مقابلش اشتیاق زیادی داشت تا باهاش حرف بزنه.
+ویکتوربزرگ! داره از کس بی وجودی مثل من فرار میکنه!
این رو گفت و صدای خنده ی خبیثش روپخش کردو سکوت جنگل رو وحشیانه شکست.
دست های ویکتور مشت شدند؛اون ویکتور رو وسوسه میکرد تا مشت هاش رو حروم کنه!
همونطور که پشتش بهش بود،گفت:
-چی میخوای؟
صداش بُرنده بود واین فرد مقابلش رو کمی میترسوندولی خودش رونباخت وسعی کرد از دری وارد بشه که ویکتور رو بیشتر عصبی کنه.
+عاممم چیز خاصی نمیخوام...

ودرحالی که با ناخن های بلندش داشت گردن ویکتوررو نوازش میکرد ادامه اداد:
+اون پسر...مممم...خیلی خوشمزه بنظر میرسید.
ویکتور تونست گرمی خون روکه حالا به صورتش هجوم میکرد، رو حس کنه.
حرفی نزد.
واون ادامه داد:
+میتونی چندروزی بهم امانت بدیش؟!
طاقت ویکتور به سر رسیدو دستی که داشت روی سینه اش به سمت پایین حرکت میکرد رو پس زدو غرید:
-گورتو گم کن!
صدای کشیده ی طرف مقابلش دوباره رو اعصابش راه رفت:
+عااا... ویکتور!..بدش دیگه... مجبورم نکن به زور ازت بگیرمش!
اینبار برگشت سمتش وبه چشم های قرمزش نگاه کرد.
-من یبار حرف میزنم واون آخرین باریه که حرف میزنم برای بار دوم ازچیز های دیگه ای استفاده میکنم که ممکنه برات گرون تموم شه پس گورتو گم کن!
ترس کمی تو دل فرد مقابلش بوجود اومد.درحالی که داشت شنل قرمزش رو روی زمین میکشید وبه عقب قدم برمیداشت با صدای بلندی خندید وگفت:
+هیونا دوباره برمیگرده؛منتظرم باش!
وشنلش رو باز کردو تو تاریکی آسمون محو شد!
اون اعصاب ویکتوررو بهم میریخت نه تنها اون بلکه تمام دارو دسته اش!
سعی کرد بیخیال بشه؛روی چمن ها دراز کشیدو چشم هاشو به ماه دوخت.
خفگی به سراغش اومده بودواین خیلی اذیتش میکرد.
شبیه کسی بود که نای فریاد نداشت؛کسی که داشت نفس هاشو میباخت ولی نمیمرد.
یا شاید هم مرده بودوخودش خبر نداشت!

BE MY SINWhere stories live. Discover now