Chapter18: I love you.

126 26 9
                                    

نفس های دختر و پسر، به همدیگه میخوردن؛ دست دختر بالا تر اومد و روی شونه¬ی پسر نشست.
پلک های هر دو روی هم افتادن و فاصله¬ی صورت هاشون به چند میلی¬متر رسید و درست وقتی که اون فاصله هیچ شد، سر مرد قدبلند افتاد روی شونه¬ش و باعث شد با ترس پاپ کورن توی دستش برعکس بشه و جیغ نه چندان مردونه¬ای بکشه.
مرد که حالا چشم هاش تا آخرین حد ممکن گشاد شده بودن، به پسر لرزون کنارش چشم دوخت.
-چی شد جانگوک؟!...چرا اینجوری میکنی؟...
جانگ کوک نگاهی به نگاه های حرصی آدمای انداخت و لبخند لرزونی زد.
بعد سرش رو نزدیگ اون شوالیه برد و با حرص زمزمه کرد:
-هیچی، چی میخواستی بشه؟!..سکته کردم..
و با  حرص مشتی از پاپ کورن توی دستش رو تو دهنش چپوند و به صحنه ی عاشقانه رو به روش که دیگه براش هیچ هیجانی نداشت، خیره شد.
مرد به نیم رخ حرصی و بامزه¬ی جانگ کوک خیره شد و لبخندی روی لب هاش نشست.
صورت درخشان جانگ کوک حالا توی اون فضای تاریک و در اثر برخورد نور بازتاب شده از اسکرین فیلم، درخشان تر شده بود.
ویکتور که تا اون لحظه چیزی از فیلم نفهمیده بود، اینبار به جای خواب، تصمیم گرفت به نیم رخ اون دندون خرگوشی خیره بشه؛ چیزی که هیچوقت از انجام دادنش خسته نمیشد.

جانگ کوک که باز هم غرق فیلم مقابلش شده بود، بدون اینکه توجهی به مرد خیره شده بهش بکنه، مشغول چپوندن پاپ کورن توی دهنش بود.
جانگ کوک  همونطور که داشت پاپ کورن توی دهنش رو می جوید و لحظه به لحظه حجم لپ هاش، که در اثر خوردن یهویی یه مشت خیلی بزرگ از پاپ کورن، باد کرده بودن، کوچیک تر می شدن، دستشو فرو کرد تو بسته-ی پاپ کورنش و اینبار دست جستجگوگرش هرچقدر داخل اون بسته¬ی کوچیک رو گشتن نتونستن حتی یدونه پیدا کنن و این باعث شد تا جانگ کوک نگاهش رو از اسکرین فیلم بگیره و با نگاه غمزده ای به پلاستیک خالیش خیره بشه...
ویکتور که تا اون لحظه به نیمرخ با نمک جانگ کوک خیره شده بود دستش رو بالاتر اورد و پشت گردن جانگ کوک رو با انگشت اشاره¬ش لمس کرد.
فاصله ی بینشون رو کم کرد و اروم دم گوشش زمزمه کرد:
-جناب خرگوش اعظم؟...اتفاقی افتاده قربان؟...
جانگ کوک با همون حالت بیچاره ای که به خودش گفته بود، بسته ی خالی رو بالا آورد و مقابل چشم های ویکتور گرفت.
-تموم شد...
و بسته رو پایین آورد...
-و فیلم بدون پاپ کورن واقعا حال نمیده...
ویکتور یه نگاهی به دورو بر انداخت ودوباره نگاهش روی جانگ کوک نشست.
-منکه از اینا ندارم...
جانگ کوک جوری که انگار تموم امیدش به زندگی رو از دست داده بود، سرش رو تکون داد و نگاه غمگینش رو به صحنه¬ی فیلم که انگار دختره داشت می¬مُرد، داد.
ویکتور با بی¬چارگی نگاهی به اطرافش انداخت و همون لحظه نگاهش به دختر پسر صندلی جلویی افتاد که داشتن همو می بوسیدن...
سری به حالشون تکون داد و تو دلش خطاب به پسره گفت: جوری رفتار میکنه انگار مثلا کی رو داره؛ منکه جانگ کوک رو دارم اینطوری رفتار نمیکنم(*_*)
وبا کمی مکث زیر لب زمزمه کرد: واقعا که!
همین که خواست چشم از اون حرکات آروم سرهاشون بگیره نگاهش به پلاستیکی افتاد که بین صندلی اون دوتا و روی کیف دختره بود...
نگاهش درخشش خاصی گرفت و زیر چشمی جانگ کوک رو دید که با همون بغض داره فیلمه رو نگاه میکنه.
نگاهش رو به اطراف چرخوند و بعد از اینکه مطمئن شد کسی حواسش بهش نیست خم شد و خیلی آروم کیسه¬ی پاپ کورن رو از لای صندلی های دختر و پسری که انگار تو دنیای دیگه ای غرق بودن، عقب کشید و لحظه ی بعد، قیافه ی یه مرد جنتلمن رو گرفت و دست جانگ کوک رو که روی زانوش بود رو بین انگشت های گرمش گرفت و چرخوند و بسته ی پاپ کورن رو کف دستش گذاشت.

BE MY SINWhere stories live. Discover now