chapter25: princess.

55 11 3
                                    

-چطور ممکنه اون پسر، خونه‌ی تو رو پیدا کرده باشه؟
جین با چشم‌های گشاد شده پرسید و ویکتور سرش رو بین دستاش گرفت؛ بار هزارم بود که جین این رو میپرسید.
-نمی‌دونم نمی‌دونم...
جین نگاهش رو از ویکتور گرفت و به نقطه‌ی نامعلومی روی زمین داد.
-گفتی اسمش چیه؟
ویکتور زمزمه کرد.
-جونگ کوک
جین زیر لب زمزمه کرد.
-جونگ کوک..جون..کوک...
جین از جاش پا شد و ویکتور رو کلافه رها کرد.
ویکتور با اعتراضی شبیه به پسر‌های نوجوون سرش رو بلند کرد و با تن صدای بلندی گفت:
-مردک چرا به چیزی گیر میدی که اصلا ربطی نداره؟ بابا دارم میگم اون ایمورتال احمق دنبال کوکه، تو چرا به کوک گیر میدی؟ اصلا تو چی می‌دونی؟ مشکل کنه ک-
-خفه شو یه لحظه تهیونگ!
جین حرف ویکتور رو با صدا زدن اسمی که ویکتور خیلی وقت بود باهاش خطاب نشده بود،قطع کرد.
جین پشت میز گوشه‌ی اتاق رفت و دفتر کوچیکی رو از کشو بیرون کشید.
گوشه‌های دفتر انگار سوخته شده بود و کاغذ قهوه‌ای رنگ دفتر نشون از قدیمی بودنش میداد.
جین صحفه‌ی اول رو باز کرد و جمله‌ای آشنا زمزمه کرد.
"برای ستاره‌هایی که شاید روزی من را به تو برسانند، برای دنیایی که شاید، روزی خوشحالی را جز با من برای تو به ارمغان نیاورند. برای آن روز، با اشک و عرق و خون و روحی سرگردان. "
-لوتوس

لوتوس...
ویکتور، قدمی عقب رفت.
- اون دفتر...
جین بدون اینکه سرش رو بالا بیاره، حرف ناگفته‌ی ویکتور رو تایید کرد.
-اره، چند وقت پیش توی قلمروی تو یه کلبه سوخت. افراد من رسیدن و این دفتر و یه جعبه ی چوبی چیزی بود که تونستن بیارن پیش من. البته خرت و پرت های دیگه هم بودن ولی مهم نبودن. این دفتر...
ویکتور با قدم های پر از تردید سمت دفتر اومد.
لوتوس...
صدای فرشته توی ذهنش پیچید"لوتوس، نیلوفر آبی یخ زده.."
قلب ویکتور تیر کشید. لوتوس...لوتوس کی بود؟
با لکنت به جین خیره شد. روی پیشونیش عرق سرد نشسته بود.
-اون... اون رو بهم بده.
نگاه جین بالا اومد؛ ویکتور خوب نبود.
- هی هی..تو خوبی؟
ویکتور سری تکون داد. جین دفتر رو به سمتش گرفت. ویکتور صحفه‌ای رو باز کرد و بین اون صفحات، نقاشی گلی رو دید. نیلوفر آبی. این نقاشی، این نقاشی آشنا بود.
از جیب روی سینه‌ش، پاکتی رو بیرون کشید و از توی اون پاکت نقاشی که همیشه همراهش  بود رو بیرون آورد. نقاشی جونگ کوک، وقتی که برای اولین بار بهش این رو داد.
این دو نقاشی دقیقا عین هم بودن.
قلبش تیر کشید، روحش داشت به کل وجودش چنگ میزد؛ آزادی می‌خواست.
دفتر رو ورق زد.
نگاهش روی جمله‌ای نشست؛" قلب من زنده است و جوری میتپد که انگار حتی مرگ نیز نمیتواند اورا از کار بیاندازد"
دوباره صحفه‌ی نقاشی رو باز کرد. لوتوس بود، دقیقا همون لوتوسی که جونگ کوک براش کشیده بود.
آخرین صحفه‌ی دفتر رو باز کرد، حتما نشونه‌ای از نویسنده‌ی این دفتر بوده. ورق زد و یکی مونده به آخرین صحفه، نقاشی از خودش بود. مردی با موهای بلند و شمشیر به دست. گوشه‌ی لب مرد خونی بود.
صحفه‌ی آخر با خط ریزی نوشته شده بود:
"زمانی که در آن جهنم رهایم کردی، من مردم. جسمی بدون روح، به هیچ دردی نمی‌خورد، روح من همیشه به دنبال تو می‌آید، اما برای این زندگی، من خسته ترین شاهزاده‌ی تاریخم، فرمانده."
شاهزاده...
شاهزاده...
ویکتور زمزمه کرد:
-شاهزاده..میگه شاهزاده...
جین خودش رو رسوند، دفتر رو از دست‌های لرزون ویکتور گرفت و اون جمله رو خوند..
نگاهش بالا اومد و روی ویکتور نشست.
-شاهزاده...
ویکتور سرش گیج رفت و روی اولین صندلی نشست. حالش خوب نبود، صحنه‌های مبهم جلوی چشم‌هاش رژه می‌رفتن، توی تموم اون صحنه‌ها، ویکتور نقش اصلی بود، همشون از ویکتور شروع می‌شدن و با ویکتور تموم می‌شدن.
بدنش با هر صحنه داشت حس‌های مختلفی رو تجربه می‌کرد. اولش غم و بعد به آرومی هیجان و بعد از چند مرحله، معده‌ش می‌سوخت، لب‌هاش میسوختن، دست‌هاش درد داشتن.
دست‌هاش رو بالا آورد. روی دست‌هاش رد زنجیر بود. لب‌هاش خشک شدن، لب‌هاش ترک برداشتن. کف پاهاش می‌سوختن. نگاهش بالا اومد، صدای جین رو نمی شنید. اما سعی داشت صداش بزنه. نمی‌توانست اما، لب‌هاش خشک بودن. لب‌هاش مثل روحش درد می‌کردن. باد حس می‌کرد، خشم حس می‌کرد، درمونده بود. صدای کوک توی سرش پیچید"ویکتور، به قهرمان دروغین معروف بود." صدای جمعیتی رو میشنید، داد میزدن، همین لقب رو داد می‌زدن. چشم‌هاش سیاهی میرفتن اما، چشم‌هاش رو باز نگه می‌داشت، سعی داشت چهره‌ای تار جین رو بیینه، چشم‌های جین بنفش بود، جین از یقه‌ی ویکتور گرفت و مشتی به صورتش زد. لبش بیشتر سوخت. برگشت و به جین نگاه کرد. اما جین نبود، جین نبود، ایمورتال بود.
پوزخند اون بود، نگاهش رنگ خشم گرفت، درد داشت. نگاهش بالا اومد، همه جا قرمز بود، سرخ سرخ بود.
درد داشت؛ انگار استخون‌هاش توی هم حل می‌شدن.
"به دلیل کشتن دختر فرمانروای اسبق،...به دلیل کشتن دختر فرمانروای اسبق.."
صدای مردی توی سرش پیچید. چشم‌هاش بسته شدن، این اون چیزی نبود که میخواست، صدای صاعقه می‌اومد، وجودش درد داشت، ماهیچه‌هاش آب می‌شدن.
بلند شد، سعی کرد راه بره، سخت بود اما راه رفت، در رو قرمز میدید، در کاخ بود. اونجا کاخ بود. در رو باز کرد، ماه کامل بود، صاعقه میزد.
حالا میدید، شاهزاده...
"فرمانده؟..."
نمیتونست، صدای دختر بود، خیلی آشنا بود، قشنگ بود، درد نداشت.
دختر زیر نور خورشید می‌دوید، دختر نزدیکش شد، ویکتور رو به آرومی بوسید، خسته بود. روح ویکتور خسته بود، اما اون دختر قشنگ بود، برای روحش برای دردش. از کمرش گرفت و نزدیک خودش کرد، لب‌هاش رو بین لب‌هاش خودش کشید و جثه‌ی ریزش رو بین بازوهاش گرفت. محکم به خودش فشارش داد. این دردش رو از یادش میبرد. روی زمین نشست. نشست و کف پاهاش بیشتر سوختن، تصویر دختر اونجا بود، همه‌ی جزئیاتش، دختر اونجا بود.  زیر نور بود؛ نه، اون دختر خود نور بود. کل بدنش می‌خواستش، اون دختر رو...
صدای خودش رو شنید "لوتوس من." لوتوس.‌.
لوتوس اون بود. دختر یخ زده اون بود.
تموم بدن اون دختر رو بوسید، موهاش رو نوازش کرد و از کمرش اون رو گرفت. پاهای دختر رو دور خودش پیچید و به آرومی باعث ناله‌ی ریزش شد.
صدای دختر رو می‌شنید"تهیونگ"
خودش رو دید، خودش رو دید که خوشحال بود، خودش رو دید که دردهاش تموم شده بودن، درست همونجا، وقتی که از هر چیزی بیشتر به اون دختر نزدیک بود. دختر مثل نوری، بی‌حال روی زمین افتاد و ویکتور با برگشتن دوباره‌ی دردهاش از اونجا دور شد، ترسیده بود. عشق چیزی نبود که اون تجربه‌ش کنه. از اونجا فرار کرد. دختر اما، دختر بی‌حال و بیهوش روی زمین افتاده بود. با بدنی برهنه و با لبخندی بی‌جون.
دختر با خودش گفت"اگه می‌دونستم دوستم داری، هیچوقت اون معجون رو نمی‌خوردم. هیچوقت این کار رو، با خودمون نمی‌کردم." بدن برهنه‌ش رو بالا کشید و ملافه‌ای به دور خودش کشید، دفتر روی کشو رو برداشت و با خط لرزون، در حالیکه تموم ماهیچه‌های بدنش داشتن تحلیل میرفتن، آخرین جمله‌ی زندگی خودش رو نوشت.
"زمانی که در آن جهنم رهایم کردی، من مردم. جسمی بدون روح، به هیچ دردی نمی‌خورد، روح من همیشه به دنبال تو می‌آید، اما برای این زندگی، من خسته ترین شاهزاده‌ی تاریخم، فرمانده."

_____________________
سلام سلام، پارت بعد رو ووت‌هاش رو که دیدم ناامید شدم قشنگ، این پارت رو که تا اینجا خوندید، اون ستاره‌ی نارنجی رو بزنید که انرژی بگیرم. از این به بعد بی مای سین هر هفته آپ میشه، پس لطفاً شما هم کم کاری نکنید تا این داستان رو با هم ادامه بدیم.
تا هفته‌ی بعد، بدرود^^

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Aug 04, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

BE MY SINWhere stories live. Discover now