ادامه

4.4K 677 22
                                    

جیمین سریع وارد اتاق جونگکوک شد و با دیدن چشمهاش که بسته بود لبخند غمگینی زد، این روزها کار هر روزش همین بود، به محض تموم شدن کارش به اینجا میومد تا کنار جونگکوک باشه به امید اینکه بیدار بشه و اون اولین کسی باشه که کنارشه!
تهیونگ: اومدی؟
جیمین سرش رو تکون داد
جیمین: مریض اورژانسی داشتم یکم طول کشید، حالش چطوره؟
تهیونگ غمگین گفت: مثل قبل
جیمین جلو رفت و دستش رو روی شونه تهیونگ گذاشت و مهربون با صدای گرم و دوستانه گفت: نگران نباش بهوش میاد میدونی که این حالتش بخاطر اثرات داروهاست
تهیونگ خسته و کلافه در حالی که نگاهش رو به جونگکوک دوخته بود گفت: چهار روز شده بلخره قراره کی اثر این داروهای لعنتی تموم بشه!
جیمین آهی کشید و گفت: حالش خوب میشه مطمعنم، الانم خسته ای و دیر وقته بهتره بری خونه من اینجا هستم
تهیونگ سرش رو تکون داد
تهیونگ: فردا صبح...
جیمین سریع گفت: لازم نیست صبح بیای به کارات برس من تا ساعت سه ظهر اینجا میمونم فردا هم شیفتم کوتاهه شب باز برمیگردم و نامجون تو اون ساعت که نیستم میاد پیشش
تهیونگ: اما باید بیام تا خیالم راحت بشه
جیمین: میفهمم ولی بهتره یکم استراحت کنی یونگی نگرانته و مطمعنم کلی کار برای انجام دادن داری! میتونی بعد از ظهر بیای و بعد دوباره بری خونه، در هر حال جونگکوکم نمیخواد که تو به خودت سختی بدی
تهیونگ نفس کلافش رو بیرون داد و سرش رو به معنی باشه تکون داد
تهیونگ: هر اتفاقی افتاد حتما بهم زنگ بزن
جیمین سرش رو تکون داد و تهیونگ خسته اتاق رو ترک کرد
جیمین کنار جونگکوک روی لبه تخت نشست و به صورت معصومش خیره شد
جیمین: هنوز بیدار نشدی؟
جیمین موهای روی پیشونی جونگکوک رو کنار زد و پیشونیش رو بوسید
جیمین: دلم برات تنگ شده بود تمرکز کردن به کار وقتی دلم برات تنگ میشه خیلی سخته! جین دائم بهم میخنده بخاطر اشتباهاتم خدای من! بهتره ازشون حرفی نزنم بعضیاش شرم آوره!
جیمین متوجه سرم شد که تقریبا تموم شده بود، سریع شیر رو بست و آهی کشید
جیمین: پرستارای اینجا همیشه بی دقتن! زودتر به هوش بیا نمیخوام اینجا بمونی
جیمین بلند شد و دکمه ای که پرستارها رو خبر میکرد رو زد، بعد از اینکه پرستار سرم جونگکوک رو عوض کرد جیمین کتابش رو بیرون آورد و طبق عادت این روزهاش شروع کرد به خوندن کتاب شاهزاده کوچولو برای جونگکوک
جیمین: کجا مونده بودیم؟ آهان فصل ششم
آه شاهزاده کوچولو!
من ذره ذره از اسرار زندگی کوچک و غمگین تو آگاه میشدم... برای مدتهای طولانی تنها سرگرمی لذت بخش تو نشستن در گوشه ای دنج و تماشای غروب خورشید بود...
جیمین چند ثانیه مکث کرد در حالی که به جملات زل زده بود تک خنده ای تلخ کرد
جیمین: مثل من که کل لذت زندگیم شده بیام اینجا و به تو زل بزنم!
جیمین کم کم بغض کرد، چشمهاش رو بست و کمی با دستهاش مالید تا مانع گریش بشه اما بی فایده بود بخشی از کار هر روزش شده بود گریه کردن
جیمین: به تهیونگ به بقیه حتی به آجوما میگم قوی باشن شنیدی که به تهیونگ داشتم امید میدادم و همش لبخند میزنم اما خودم خیلی حالم بده، واقعا دلم برات تنگ شده، بودنت اینجا کافی نیست وقتی حرف نمیزنی وقتی نمیخندی وقتی نگاهم نمیکنی حتی دردناکه وقتی اینجوری میبینمت قلبم میشکنه هر بار که میبینمت این قلبمه که تکه تکه میشه اینا رو هزار بار بهت گفتم اما بی فایدست از دردم کم نمیکنه
جیمین کلافه و عصبانی از دست اشکهاش که بند نمیومدن اونها رو با پشت دستش همراه با خشونت پس میزد
جیمین: لعنتی چرا تموم نمیشه! چرا هیچ چیز تمومی نداره؟ نمیخوام گریه کنم نمیخوام غمگین باشم! میخوام ببینمت که بهوش اومدی اما کی؟ چرا بیدار نمیشی؟ الان چهار روزه لعنتیه که اینجا خوابیدی!
جیمین عصبانی کتاب رو کنار گذاشت که صدایی گفت: ادامش رو نمیخونی؟

Unwanted love Where stories live. Discover now