•ᝰPART 29☕️

Start from the beginning
                                    

"میدونم که دیگه نیستی و شک ندارم که دارم دیوونه میشم اما کنارم حست میکنم...همیشه دوست داشتی به شونه‌م تکیه بدی یه فیلم کمدی ببینی و یه صدای خنده‌های مردم گوش بدی،حالا حسش میکنی؟ متاسفم که انقدر دیر انجامش دادم کوچولوی من"

+ ببخشید میتونم اینجا بشینم؟
نگاهش رو از فیلم گرفت و برای چند لحظه به زنی که با لبخند نگاهش میکرد خیره شد،لباس‌های زنی که آمریکایی بنظر میرسید نشون میدادن با اصالته اما با اینکه به حلقه‌ی چانیول نگاه میکرد باز هم قصد داشت بهش نزدیک بشه و اهمیتی به متاهل بودنش نمیده.
+ از لحظه‌ای که اومدی داشتم نگاهت میکردم
- اینجا جای کسیه
به سردی بیان کرد و زن که انگار جا خورده بود برای چند لحظه با نگرانی نگاهی به اطراف انداخت و به سرعت ازش فاصله گرفت و چانیول دوباره نگاه بی تفاوتش رو به فیلم داد...فیلمی کمدی که بیشتر تماشاگرها باهاش میخندیدن باعث بغضش شده بود،چانیول نمیتونست بدون بکهیون از چیزی لذت ببره!
پاپ کرن و کولاهارو همونطور رها کرد و از جا بلند شد،سردردی که از صبح همراهش بود هرلحظه شدیدتر و باعث گیجیش میشد.
...
قدمای نامنظمش رو سمت شیرینی فروشی کلاسیکی برداشت و بعد از چندلحظه خیره شدن و ماکارون‌های رنگارنگ پشت شیشه وارد شد،به محض ورود بوی قهوه و شیرینی‌های مختلف زیر بینیش پیچید و باعث شد برای چند لحظه با لبخند چشماش رو ببنده.
+ بنظر میاد قهوه‌ی صبحت رو نخوردی مرد جوان
با صدای زنی چشماش رو باز کرد و با دیدن پیرزن جلوش برای چند لحظه شوکه بهش خیره شد،این زن دقیقا ورژن آمریکایی بیون ایونجی بود!
+ چرا متعجب شدی؟ اشتباه میکنم؟
پیرزن که به راحتی و بدون لحجه انگلیسی صحبت میکرد با خنده گفت و چانیول سرش رو تکون داد.
- نه نه من فقط متعجب شدم که از کجا متوجه شدید
+ بعد از سی سال میتونم تفاوت یه معتاد به قهوه رو از بقیه تشخیص بدم،لطفا بشین تا برات قهوه بیارم
پشت میز رو به خیابونی که دونه‌های کوچیک برف خیسش میکردن روی صندلی قهوه‌ای رنگ نشست و قبل از اینکه بتونه توی افکارش غرق بشه فنجون قهوه جلوش قرار گرفت و طولی نکشید تا صندلی رو به روش عقب کشیده بشه و پیرزن جلوش قرار بگیره.
چانیول گیج شده بود،نمیدونست باید چی بگه،اگه فقط کمی مثل قبل بود با لحن تندی از پیرزن میخواست تا تنهاش بذاره اما حالا حتی نمیتونست لباش رو تکون بده!
فنجون قهوه‌ش رو برداشت و جرعه‌ای نوشید و طولی نکشید تا با پیچیدن طعم بی نظیرش با تعجب به پیرزن خیره بشه.
- این فوق‌العاده‌ست خانم!
+ آنجلا...آنجلا صدام کن
- این عالیه آنجلا!
با لبخند گفت و آنجلا با دیدن لبخندش توضیح داد:
+ چون با دستگاه درستش نشده،خودم با دستور مخصوص همسرم درستش میکنم
- دستور مخصوص؟
چانیول به آرومی پرسید و آنجلا لبخندی زد.
+ فقط 16 سالم بود که عاشقش شدم،برخلاف منو خانواده‌م اون و خانواده‌ش چشماشون مشکی بود و فکر میکنم اولین بار عاشق رنگ عجیب چشماش شدم و اون بعدها بهم گفت که شبا به رنگ آبی چشمام فکر میکرده
آنجلا نفس عمیقی کشید و طوری که انگار اون خاطرات همزمان درد و شیرینی خاصی بهش میدن لبخند زد و ادامه داد:
+ زیاد طولی نکشید تا به جایی برسیم که توی انباری دستای همو بگیریم و لبامون بهم برسن،دقیقا چند ماه بعدش توی 17 سالگی توی کلیسای کوچیک شهرمون ازدواج کردیم،اون سرباز بود و هربار که به خونه میومد یه چیزی بهم یاد میداد چون من اصلا چیزی بلد نبودم،یکبار که مادرش به خونمون اومد ازم قهوه خواست و من انقدر استرس داشتم که گریه کنم اما اون به آرومی بغلم کرد و بهم یاد داد چطور باید انجامش بدم و منم تند تند حرفاش رو توی دفترچه‌م مینوشتم
با اتمام جمله‌ی آنجلا شوکه بهش خیره شد،چطور ممکن بود؟
یعنی...یعنی داستان آنجلا هم بهشون شباهت داشت؟
+ بابت پرحرفیم معذرت میخوام،خیلی وقته که نیست اما خب...میدونی فراموش کردن اولین‌ها اصلا آسون نیست!
آنجلا با لبخند توضیح و ادامه داد:
+ چیزی هست که بخوای با خودت ببری؟
- ماکارون...بهم از اون ماکارون‌های رنگارنگ بدین
...
نمیدونست ساعت چند از خواب پریده بود و حالا چند ساعت بود که منتظر روی تخت کهنه‌ی بازداشتگاه نشسته بود تا سربازها بیان و همراهشون به دادگاه بره،شب‌هایی که توی این بازداشتگاه کوچیک و کثیف گذرونده بود تاریک و غمگین بودن،همیشه با کابوس زندان بچگیش از خواب میپرید،وقتی همراه مادرش داخل زندان زندگی میکرد هیچوقت اون میله‌ها باعث ترسش نبودن چون طعم آزادی رو نچشیده بود اما حالا که میدونست آزادی چه حسی داره ترس از دست دادنش بدنش رو به لرزه درمیاورد.
بالاخره دو سرباز رسیدن و با همراهیشون از بازداشتگاه خارج شد و فقط یکساعت کافی بود تا به دادگاه برسن و سرجاشون قرار بگیرن،وقتی بکهیون پیرزن آشنایی رو روی نیمکت اول میدید که باعث میشد بخواد گریه کنه،پیرزنی که بکهیون آجوما صداش میکرد و با دیدن گیج شدنش میخندید حالا برای نجاتش اومده بود؟ اما چجوری؟
کنار پیرزن پسری نشسته بود که بکهیون اون رو تا به حال ندیده بود و نمیدونست قراره چه چیزهایی ازش بشنوه!
قاضی بعد از بررسی کردن پرونده به شاهدین نگاه کرد
+ طرفین شاهدهایی رو به دادگاه معرفی کردن که گمان میره به روند دادگاه کمک میکنن،خانوم شین لطفا به جایگاه برید
آجوما درحالیکه کمی دستپاچه بنظر میرسید از روی نیمکت بلند شد و به جایگاه رفت.
+ سوگند نامه رو قرائت کنید
آجوما سوگند نامه رو برداشت و دستش رو بالا برد.
_ من شین لیان سوگند میخورم در این دادگاه جز راست نگویم در غیر این صورت مجازات تعیین شده توسط دادگاه را میپذیرم
قاضی به وکیل بکهیون نگاه کرد و گفت:
+ میتونید شروع کنید
زی‌ای به سمت جایگاه رفت و رو به روی پیرزن ایستاد.
- شما چه نسبتی با آقای پارک بکهیون دارید؟
پیرزن کمی خودش رو جمع کرد و جواب داد:
+ این پسر همسایه‌ی منه
زی‌ای کم اخم کرد و پرسید:
- موقع وقوع جرم شما کجا بودین؟
+ خونه بودم،بکهیون دیر کرده بود و من نگرانش شده بودم
- و اون موقع چی کار میکردین؟
+ من داشتم از پنجره مثل هرشب چک میکردم که بکهیون کی برمیگرده
- چرا اون شب منتظر بکهیون بودین؟
+ دخترم یه شهر دیگه زندگی میکنه و مریض بود و اون شب مدام با من تماس میگرفت،تصمیم داشتم‌ کلیدهای خونه رو به بکهیون بدم تا از گلها مراقبت کنه چون نمیدونستم چه زمانی به خونه برمیگردم
- و اون موقع چه چیزی دیدین؟
+ پسر غریبه‌ای که حدودا از نیم ساعت قبل جلوی در خونه‌ی بکهیون ایستاده بود،وقتی بکهیون رو دید به طرفش رفت و شروع به حرف زدن کردن،چند دقیقه‌ی بعد دیدم پسر غریبه‌ چاقورو دراورد و سمت بکهیون گرفت اما بکهیون سعی کرد اونو برگردونه و قبل از اینکه بتونم بقیشو ببینم دوباره دخترم زنگ زد و وسط حرف زدن صداش قطع شد و از حال رفت و من مجبور شدم به سرعت خونه رو ترک کنم
وکیل با جدیت سری تکون داد و پرسید:
- برای اظهاراتتون شاهدی دارین؟
پیرزن با نگرانی چند برگه رو از کیفش در آورد و به وکیل داد تا وکیل پس از بررسی مدارک اونهارو به قاضی تحویل بده.
- ممنونم خانوم شین،من سوال دیگه‌ای ندارم
قاضی به وکیل جانگجین نگاه کرد و گفت:
+ شما سوالی ندارین؟
وکیل جانگجین مخالفت کرد و جواب داد:
- سوالی نیست
+ میتونین سرجاتون برگردین خانوم شین
قاضی به مرد جوان نگاه کرد و گفت:
+ آقای مین شما از طرف شاکی به دادگاه فراخونده شدین لطفا به جایگاه برین و سوگند نامه رو قرائت کنین
پسر که مردد و دستپاچه بنظر میرسید نگاهی به بکهیون انداخت و به جایگاه رفت.
- من مین سوجونگ سوگند میخورم در این دادگاه جز راست نگویم در غیر این صورت مجازات تعیین شده توسط دادگاه را میپذیرم
وکیل جانگجین بلند شد و به سمت شاهد رفت.
+ آقای مین نسبت شما با شاکی چیه؟
پسر جوون با ترس به جانگجین نگاه کرد و جواب داد:
- دوستشم،توی دبیرستان با هم آشنا شدیم
+ تا چه حد با شاکی و متهم آشنایی دارین؟
- جانگجین رو به خوبی میشناسم اما متهم تازه به اینجا اومده و فقط چند بار توی دانشگاه دیدمش
+ زمان وقوع جرم کجا بودین؟
- سر کار بودم،من توی شرکت دوربینای مداربسته به صورت پاره وقت کار میکنم
+ و چه زمانی متوجه شدین؟
- زمانی که جانگجین به من زنگ زده بود و من به محل وقوع جرم رفتم
+ آیا چاقو متعلق به شاکی بود؟
پسر جوان دستای عرق کرده‌ش رو مشت کرد و جواب داد:
- نه،من تا به حال اون چاقو رو ندیده بودم
وکیل عقب کشید و گفت:
+ من دیگه سوالی ندارم
قاضی به وکیل بکهیون نگاه کرد و پرسید:
- شما سوالی دارین؟
زی‌ای بلند شد و به طرف شاهد رفت،نگاهی بهش انداخت و گفت:
+ وقتی اظهاراتتون رو میشنیدم گفتین که جانگجین با شما تماس گرفت و شما به محل جرم رفتین،برای چی؟
- جانگجین بهم گفت دوباره دردسر درست کرده و من باید فیلم دوربینای مدار بسته‌ی ساختمون کناری متهم که برای اون روز بود پاک کنم
+ دوباره؟
- قربانیای دیگه‌ای به جز بکهیون وجود دارن
+ شما همه‌ی فیلم‌های دوربین مداربسته رو پاک کردین؟
پسر جوون فلشی رو از جیبش در آورد و گفت:
- ما همیشه قبل از پاک کردن نسخه‌ی کپی رو نگه میداریم،توی این فلش نسخه‌ی کپی دور بین هست
وکیل با تعجب فلش رو گرفت و به قاضی داد.
+ شما میدونین اظهاراتتون بر علیهتون استفاده میشه و شما هم به جرم همدستی شامل مجازات میشین؟
- بله قربان از عواقب شهادتم با خبرم
وکیل وانگ با تعجب سری تکون داد و پرسید:
+ و چرا دارین به جرمتون اقرار میکنین درحالیکه به عنوان شاهد شاکی به دادگاه اومدن؟
- امروز صبح قبل از اینکه به دادگاه بیام‌ خبر خودکشی یکی از پسرایی که جانگجین ازشون سواستفاده کرده بود رو شنیدم،من‌ به جانگجین کمک کردم اما هیچوقت نمیخواستم به خاطر کارای جانگجین کسی بمیره،احساس کردم اگه واقعیت رو نگم پارک بکهیون نفر بعدی خواهد بود
با اتمام جمله‌ی پسر جانگجین با عصبانیت از جا بلند شد و قبل از اینکه بتونه فریاد بزنه صدای قاضی بلند شد.
- لطفا نظم دادگاه رو بهم نزنین
وکیل وانگ عقب کشید و گفت:
+ من سوال دیگه ای ندارم
قاضی با قدردانی به وکیل جوون نگاه کرد.
- میتونین سرجاتون برگردین
وقتی زی‌ای کنار بکهیون نشست بکهیون با تعجب نگاهی به وکیلش انداخت و زی‌ای با لبخندی گفت:
- بهت که گفته بودم همه چیز درست میشه
+ کار تو بود؟
زی‌ای شونه‌ای بالا انداخت و جواب داد:
- سرنوشت امروز اونارو اینجا قرار داده
+ یعنی...یعنی من...
- درسته پارک بکهیون تو آزاد میشی

Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]Where stories live. Discover now