•ᝰPART 28☕️

Start bij het begin
                                    

Et la mer efface sur le sable
و دریا جای پاهای معشوقای جدا شده رو
les pas des amants désunis
روی شن‌های ساحل محو میکنه

نگاهش رو به تصویر خودش روی شیشه داد و با دیدن تصاویر پشتش لرزی به بدنش افتاد،وضوح خاطراتشون باعث ترسش میشد و این ترس روانش رو به بازی میگرفت جوریکه گاهی حس میکرد داره به جنون میرسه...عشقی جنون آمیز که زندگیش رو تحت تاثیر قرار داده بود!
...
فلش بک

با قطع شدن صدای آب به سرعت کتابش رو کنار گذاشت و زیر ملحفه رفت و چشماش رو بست،میدونست اگه بکهیون رو توی اون حالت ببینه نمیتونه جلوی خودش رو بگیره و از طرفی نمیخواست دوباره باهاش رابطه داشته باشه و اذیتش کنه!
با پایین رفتن تخت متوجه شد بکهیون کنارشه و درست وقتی ملحفه کنار رفت و بکهیون روی شکمش نشست با تعجب چشماش رو باز کرد.
- چیزی شده؟
بی توجه به بکهیونی که قطرات آب از موهاش میچکید و قفسه‌ی لخت سینه‌ش رو خیس میکرد،پرسید و بکهیون همونطور که صورتش رو به صورت ددیش نزدیک میکرد جواب داد:
+ دلت برام تنگ نشده ددی؟
چانیول خوب میدونست منظور بکهیون چیه،اون کوچولوی لعنتی وقتایی که چانیول باهاش خوب رفتار میکرد دوستش داشت و چانیول قطعا قرار نبود چیزی که میخواست رو بهش نده!
- کوچولوی من...کوچولوی زیبای من
دستش رو پشت گردن بکهیون گذاشت و صورتش رو جلو کشید،لباش روی لبای شیرین کوچولوش قرار گرفتن،بکهیون روی چانیول خم شده بود و حرکات باسنش روی عضو ددیش باعث میشد چانیول به جنون برسه،دو شب قبل توی همین اتاق و روی همین تخت بهترین رابطه‌شون رو داشتن و حالا کوچولوی خواستنیش جوری مشتاق بنظر میرسید که چانیول میترسید نتونه خودش رو کنترل کنه و دوباره اذیتش کنه!
بکهیون بوسه‌ی عمیقشون رو با مکش قطع و بند حوله‌ش رو باز کرد و اجازه داد اینبار باسن لختش روی عضو ددیش حرکت کنه و دوباره روی چانیول خم شد،لبای چانیول با بیقراری روی گردنش قرار گرفتن و به آرومی شروع به گذاشتن مارک‌های کوچیک و بزرگ روی پوست خوشبوی کوچولوی مورد علاقه‌ش کرد.
نمیدونست دقیقا چطور انقدر شجاع شده بود که پیشقدم بشه و حالا داشت باسش رو بالا میداد تا بدون هیچ آمادگی عضو ددیش رو واردش کنه!
طی روزهای گذشته میل به داشتن چانیول هرلحظه پررنگ تر میشد و بکهیون نمیتونست این نیاز شدید رو نادیده بگیره و میدونست حداقل توی این سفر تا بکهیون نخواد چانیول بهش نزدیک نمیشه پس خودش پیشقدم شده بود و حالا حتی پشیمون نبود،حس وابستگی،اعتماد و توجهی که چانیول بهش میداد رو دوست داشت.
+ د...ددی
- درد داری؟ میخوای...
جمله‌ش با قرار گرفتن انگشت بکهیون روی لباش نصفه موند و بکهیون همونطور که باسنش رو حرکت میداد به چشماش خیره شد و جواب داد:
+ چیزی جز داشتنت نمیخوام ددی

پایان فلش بک
...
خیره به دونه‌های برفی که شیشه‌ی بخار گرفته رو خیس میکرد ن سیگار دومش رو روشن کرد و نگاهی به آسمون انداخت،این شب غمگین قرار بود طولانی تر بشه.
- مهم نیست توی شلوغی باشم یا اتاقی که فقط صدای نفسام شنیده میشه...تو همه جا هستی...تو...کوچولوی لعنتی که فقط بمن تعلق داشتی همه جا هستی...من خیلی اذیتت کردم ولی تو واقعا رهام نکردی نه؟ وگرنه حتی خاطراتتم ناپدید میشدن...احمقانه‌ست اما میخوام اینطور خودمو فریب بدم
نفس عمیقی کشید و کام دیگه‌ای از سیگارش گرفت.
- تنها راه زنده موندن بین خاطراتی که هرلحظه بهت حمله میکنن باور داشتن به زنده بودنشونه...اونا بهت حمله میکنن و بهت زخم میزنن تا یادت نره چه اشتباهاتی مرتکب شدی!
...
نمیدونست دو روز چطور گذشته بود که حالا با استرس توی ردیف اول کنار وکیلش نشسته بود و به جانگجینی که بهش پوزخند میزد،نگاه میکرد.
با احضار کردنش به آرومی بلند شد و توی جایگاه متهم قرار گرفت و طولی نکشید تا جانگجین توی جایگاه شاکی و رو به روش قرار بگیره.
- مایل به شنیدن اعترافاتتون هستیم پارک بکهیون
با اتمام جمله‌ی قاضی بکهیون اول نگاهی به وکلیش و بعد نگاهی به جانگجین انداخت و صحبت‌هاش رو شروع کرد،قاضی پرونده نگاهی بهش نمیکرد و همونطور که چیزهایی یادداشت میکرد گاهی سرش رو تکون میداد و بکهیون از شدت اضطراب حس میکرد نمیتونه سرپا بایسته و حالش با جمله‌ی بعدی قاضی بدتر شد،پاهاش سست شدن و تلخی ته زبونش باعث حالت تهوعش شده بود.
- اما همه چیز علیه شماست مرد جوان
وقتی وکیلش جمله‌ی قاضی رو براش ترجمه کرد بکهیون فرو ریختنش رو حس میکرد،چرا همه چیز مثل سریال‌های درجه سه پیش میرفت؟ بکهیونی که نمیتونست خودش رو نجات بده و قرار نبود سرنوشت شومش رهاش کنه!
سرش گیج میرفت و فشاری که حس میکرد باعث میشد دستاش رو روی چوب جلوش فشار بده تا بتونه سرپا بایسته،صحبت‌های وکیلش رو نمیشنید و درست وقتی اولین جلسه‌ی دادگاه با برد جانگجین تموم شد بکهیون اجازه داد پاهاش سقوط کنن و روی زانوهاش فرود اومد.
دردی که قلبش رو اذیت میکرد همراه نگرانی‌ای که برای آینده‌ی نامعلومش داشت وضعیتش رو بدتر میکردن و بکهیون فقط به این فکر میکرد که چرا؟ چرا باید تمام این اتفاقات برای اون می‌افتاد؟!
فکر میکرد با رفتن از کشورش میتونه همه چیز رو فراموش کنه و زندگی جدیدی بسازه اما حالا اینجا بود...بین مردم غریبه‌ای که حتی باهاش هم زبون نبودن و هیچ رحمی نداشتن و مشخص نبود میخواستن باهاش چیکار بکنن!
- خدای من...بلند شو
بکهیون نگاهی به وکیلش انداخت،پسر جوونی با خط فک تیز،نگاه جدی و قدی بلند که بکهیون بعید میدونست حتی اون هم بتونه نجاتش بده!
با کمک وکیلش بلند شد و روی صندلی نشست،دو سرباز بالای سرش ایستاده بودن و وکیلش جلوی پاهاش زانو زده بود و بطری آب رو براش باز میکرد،بعد از دادن بطری به بکهیون بلند شد و جلوش ایستاد،نگاهش رو به مردمکای لرزون بکهیون داد و گفت:
- نگران نباش همه چیز درست میشه...کسی نمیدونه اما شاید تموم اینا راه‌هایی هستن که قوی ترت میکنن...زندگی قرار نیست اصلا بهت آسون بگیره بکهیون پس محکم بایست تا بتونی بعدها با لبخند از این روزها حرف بزنی
مثل دفعه‌ی قبل با لبخند و بدون حرف دیگه‌ای تنهاش گذاشت و بکهیون با خودش فکر کرد واقعا میتونه قوی بمونه یا اینا فقط شعارهایی هستن که آدما برای ادامه میدن!
...
تموم لحظات این چند روز رو توی تختش مونده بود،میدونست که بچه‌ی توی شکمش چقدر به مراقبت نیاز داره و فقط برای همون بود که با وجود تهوعش گاهی غذا میخورد،ناامیدی،غم و سرخوردگی و احساساتی که حتی قابل بیان نبودن باعث میشدن تمام انرژیش از بین بره و افکار منفیش که میگفتن چانیول برای سفر کاری به خارج از کشور سفر نکرده اوضاع رو براش پیچیده میکردن.
نمیدونست بخاطر بارداریشه که حساس شده یا اینکه تازه داشت واقعیت‌هارو میدید اما حالا که به عقب نگاه میکرد هیچ توجیحی برای رفتارهای چانیول وجود نداشت...سرد بودن‌هاش،بی اهمیتی‌هاش و سرزنش‌های بی موردی که باهاشون تحقیرش میکرد باعث میشد به نتیجه‌ی نفرت انگیزی برسه که حتی حال خودش رو هم بهم میزد...خیانت!
نمیخواست با اطمینان حرف بزنه،اونا از اول رابطه‌ی عاشقانه‌ای نداشتن و ازدواج قراردادیشون مانع از این میشد که توقعات زیادی از چانیول داشته باشه اما اون نمیتونست از صداقت،اعتماد و وفاداری بگذره چون لازمه‌ی استحکام هر زندگی بودن،فرقی نمیکرد ازدواجی با عشق یا قراردادی،هر ازدواجی به اون سه اصل نیاز داشت و حالا نارا حس میکرد چانیول از اول هم اون سه اصل رو رعایت نمیکرده!
نمیخواست به همسرش تهمت بزنه اما نمیتونست طور دیگه‌ای فکر کنه،چانیول بیشتر اوقات پسش میزد،باهاش صحبت نمیکرد و روابط جنسیشون شاید چند ماه یکبار اتفاق می‌افتادن و تمام اینها و احساسات زنانه‌ای که داشت باعث میشدن از خودش و همسرش حالش بهم بخوره و البته که خودش رو مقصر تمام اینها میدونست چون مثل یک ربات فقط طبق دستورات خانواده‌ش عمل کرده بود و هیچوقت شجاعت مخالفت باهاشون رو نداشت!
اما دیگه کافی بود...نارا مدتها میشد که تصمیمش رو گرفته بود فقط کافی بود تا بچه‌ش بدنیا بیاد و اون زمان خودش رو از فشارهایی که خانواده‌ و همسرش بهش تحمیل میکردن برای همیشه راحت میکرد...اون میرفت...برای همیشه...و هیچ چیز نمیتونست جلوش رو بگیره!
...
دسته گل بزرگ رو روی سنگ‌های کنار هم قرار داد کنار لوهان ایستاد،بنظر میرسید قبرستون سرد و خالی باعث ترسش شده که بهش چسبیده بود و حتی نگاهی به اطراف نمی‌انداخت.
- وقتی انقدر میترسی مجبور نبودی همراهیم کنی آقای بیست ساله
+ من فقط نمیفهمم چرا باید پنج صبح اینجا باشیم
کریس پوزخندی به لحن ترسیده‌ی لوهان زد و اینبار نگاهش نوشته‌های روی سنگ‌هارو هدف گرفت.
- چون اونا ساعت پنج صبح وقتی من فقط دوازده سالم بود توی تصادف کشته شدن،از اون روز من کنارشون نبودم اما بهشون قول دادم هرسال توی همین ساعت باهاشون باشم
نگاهش رو از سنگ‌ها گرفت و نگاهی به اطراف انداخت و ادامه داد:
- مطمئنم همین حالا هم دارن نگاهم میکنن
دست راستش رو بالا گرفت و انگار که واقعا کسی اطراف باشه دستش رو تکون داد و کمی خم شد و احترام گذاشت.
+ داری منو میترسونی،چرا طوری رفتار میکنی که انگار با ارواح ارتباط داری؟
لوهان با حرص زمزمه کرد و کریس بی توجه به لحنش جواب داد:
- من یه دادستانم و مطمئنم روح خلافکارایی که باعث شدم توی زندان خودکشی کنن قرار نیست ولم کنن پس من نیاز دارم با احترام گذاشتن حمایت کسب کنم
+ یاااا تو...
هنوز جمله‌ش رو بیان نکرده بود که با صدای تکون خوردن چیزی چند قدم اونطرف تر لوهان با ترس چشماش رو بست و همونطور که دست کریس رو میگرفت خودش رو بهش چسبوند و دستش رو روی شونه‌ش گذاشت طوری که انگار توی بغلش بود فقط بدن‌هاشون بهم نچسبیده بودن!
+ منو از اینجا ببر
لوهان با لحن ملتمسی گفت و کریس بدون حرکتی فقط داشت به پسری که توی بغلش بود نگاه میکرد،عطر موهاش،گرمای تنش،نفس‌هاش که به قفسه‌ی سینه‌ش میخوردن و حالتی که انگار بهش پناه آورده بود باعث میشد تا ریتم قلبش بهم بخوره و گرمای عجیبی توی بدنش پخش بشه،گرمایی که هیچوقت توی زندگیش تجربه نکرده بود!

Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu