باشیدن این جواب دیگه از دعوتش مطمئن بود، ایستاد و کارتشو از جیبش خارج کرد : ظاهرا خونریزی بینیت دیگه بند اومده ، منم باید برم چون حسابی خسته‌ام فقط این شمارمه بهم پیام بده تا آدرسو برات بفرستم ، فردا شب منتظرتم.

------------

هیچ آفتابی از پشت شیشه‌های پنجره دو جداره نگذشت و مهمون پلک های نرم یوتا نشد حتی اگه رد می‌شد هم هیچ چشم بند کوفتی برای جلوگیری از تابش اشعه ها وجود نداشت. اون توی تختخواب گرم و مخملی غلت نمیزد و صدای رو مخ تیونگ که بیشتر شبیه ناخن کشیدن روی تخته سیاه بود اونو وادار به بیدار شدن نمی کرد.
با بی میلی کمرشو از مبل‌ سه نفره فاصله داد و بعد از چند ثانیه کش اومدن توی جای قبلیش ثابت کرد. کمر و گردنش حسابی به درد اومده بود و همه اینا به خاطر لی فاکینگ تیونگ حرومزاده بود.

تیونگ بعد از اینکه به خونه برگشت برای تلافی کار یوتا و خشمی که هنوزم از رفتنش به رالی خیابونی داشت ، پسورد درو عوض کرد و برای احتیاط کلیدش رو توی قفل جای گذاشت. یوتا بالاخره برگشت ، با دست پر از مسابقه به اپارتمان رفت اما هیچکسی به استقبالش نیومد و درعوض با یه در قفل شده و تیونگی که وانمود می‌کرد اصلا یوتایی تو این دنیت وجود نداره که از قضا برای چندین سال همخونه‌اش باشه ، روبه رو شد.
یوتا در نهایت ناچار شد روی مبل آپارتمان کسی که تا همین دیرور دشمنش بود بخوابه.
بدون باخبر کردن قارچ‌ نارنجی، ساعت شیش صبح بیرون زد. این عجیب ترین اسمی بود که میتونست برای جونگوو بذاره ، یکم خنده دار بود اما واقعا بهش میومد.
یک ساعت تمام به انتظار باز شدن اون در، چهار زانو توی راه روی طبقه هفت ، روبه روی خونه مشترکشون نشست.
در ، ساعت هشت صبح باز شد اما نه برای ورود یوتا یا خروج تیونگ به مقصد محل کارش!
تیونگ بدون سلام لیست رو به طرف یوتا گرفت : سوئیچو که داری همه اینارو برای شام میخوام ، اگه بدون یه قلمش برگردی بهتره بازم خونه دوست جدیدت بخوابی.

--

بعد از یه هفته قرار شد به بهونه عید چوسوک یه شام خونوادگی بخورن؛ خانواده چهار نفره منهای وکیل سرکش.
تیونگ به صریح‌ترین حالات ممکن همه مهمونی ها و شام های غیر رسمی رو رد می‌کرد و جنو اینو خوب میدونست اون حضور نادر لی تیونگ همیشه به اجباره و امروز حتی چوسوک هم نتونسته بود تیونگ رو به خونشون بکشونه. گاهی آرزو‌ داشت کاش می‌شد مثل تیونگ از خونه فرار کنه، شاید اینطوری با دور بودن میتونست مثل هیونگش واقعا خوشحال‌ باشه.

صدای برخورد چنگال و چاقو به ظرف تو چند دقیقه اول مانع سکوت مطلق می‌شد. مادرش بعد از قورت دادن جرعه‌ای از نوشیدنی به حرف اومد : پدرت برای یسری از کارا قراره به چین سفر کنه.

جنو سرشو تکون داد.
- منم همراه پدرت میرم.

جنو یه لقمه گوشت تو دهنش گذاشت.
- جنو عزیزم نمیخوای چیزی بگی؟

سرشو بلند کرد : آه بله، خوش بگذره.

اینبار پدرش به حرف اومد : تو هم باید بیای.

جنو : متاسفم اما نمیتونم تو این سفر همراهیتون کنم.

- جنو عزیزم تو توی هیچ سفری کنار پدرت نبودی.

جنو : تیونگم نبوده!

به پدرش نگاه کرد. با پا صندلیو به عقب هل داد و ایستاد : ببخشید من دیگه میل ندارم.

آقای لی گفت : صبر کن.

جنو متوقف شد. پدرش ادامه داد : من درخواست نکردم گفتم باید باشی. خودتو با برادرت مقایسه نکن اون راه اشتباهی رو‌ رفته که خودش خواسته.

جنو : پس چون اون نخواسته من باید انجامش بدم؟

" طبیعتا. "

جنو با ترس به زبون اورد : شاید منم علاقه‌ای به این کار نداشته باشم.

پدرش کنارش ایستاد : میتونی دوست پسرتم با خودت بیاری اگه اینطور راحت تری.

جنو : نه اصلا ، گفتم که نمیتونم کنارتون باشم.

" پس مجبور میشم با زور ببرمت. "

جنو به چشمای پدرش نگاه کرد : میخواین کاری کنین منم مثل تیونگ از این خونه بزارم برم؟

صدای سیلی که توی ساختمون پیچید. دستشو روی گونش گذاشت دیگه جرئت نگاه کردن به صورتشو نداشت، یه نگاه گذرا به مادرش که دستشو جلو دهنش گذاشته بود انداخت و بدون به زبون اوردن کلمه ای به سرعت اونجارو ترک کرد. واقعا مسخره بود چون نمیخواست بره باید سیلی میخورد یا یاداوری کار تیونگ؟ چرا هرچی بلا سرش میومد به‌خاطر تیونگ بود! حالا اینده‌اش هم بخاطر کاری که تیونگ نرفته بود باید روبه تباهی می‌رفت.

هیوک جوابش رو نداد، حتما کنار خونوادش درحال جشن گرفتن بود. آهی کشید، بازم جایی برای آوار شدن نداشت به جز خونه کسی که مسبب سیلی امشبش بود.

𝐁𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥 𝐌𝐢𝐬𝐭𝐚𝐤𝐞 Where stories live. Discover now