وقتی پامو روی زمین گذاشتم صدای شکسته شدن بلور های برف رو شنیدم
آروم و محتاط قدم هامو برمیداشتم
دونه های بلوری برف روی کتم میشست
شال گردنمو محکم تر کردم و با چمدون کوچیک مشکی رنگم حرکت کردمآدرس هتل رو به راننده تاکسی دادم
توی راه کلی استرس داشتم
با دستم شیشه بخار گرفته رو پاک کردم و به خیابون شلوغ و مملو از آدم نگاه کردمتوی ماشین های بخار کرده مردم با گوشی هاشون صحبت میکردن
پسر بچه ای که لای لباس های گرم و زمستونی رول شده بود داشت با مامانش وارد یه کافه گرم میشد تا با چایی یا قهوه بدنشونو سرحال کننپاچه شلوارمو که داخل بوتم بود مرتب کردم
بعد از چند دقیقه رسیدیم جلوی درب هتل
پیاده شدم و ازش چمدونمو گرفتم و رفتم داخلبعد از گرفتن کلید اتاقم همراه با راهنمای اونجا به اتاقم راهنمایی شدم
وارد اتاق شدم و درب رو قفل کردم و از گرمای داخل اتاق لذت بردمخودمو پرت کردم روی تخت نرم و سفید رنگ
چشمام بخواطر خستگی 6 ساعت پرواز سنگین شده بودن
چشمامو بستم و تنها چیزی که میدیدم سیاهی بود
................
با کوبیدن اسید معده ام به دیواره هاش بیدار شدم
چمدونمو باز کردم و لباسامو توی کمد چیدم
لباس هامو عوض کردم
یه بلوز بافت کرم با شلوار چهارخونه مشکی و کت چرمم پوشیدم و بوت هایی که پام بود رو دوباره پام کردمتوی آینه به خودم نگاه کردم
موهام بلند تر شده بود
منو یادشه یعنی؟
کاشکی موهامو کوتاه میکردم!
شاید اینجوری نشناسه
فکرامو از ذهنم بیرون کردمکرم ضد آفتابمو مالیدم به صورتم و موهامو دم اسبی بستم
زیپ کتمو یکمی بالا کشیدم
کیف پول و چتر بی رنگمو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون
چند قدمی خلاف جهت رودخونه حرکت کردم تا بالاخره رسیدم به یه کافهتوی کافه بخواطر گرمای زیادش چشمامو بستم و ازش لذت بردم
بوی کیک و قهوه همراه با صدای همهمه ی آدما برای تنهایی زیاد من خیلی خوب بودیه چایی با چیز کیک سفارش دادم
روی صندلی نشستم و از شیشه به بیرون نگاه کردم
آسمون خاکستری رنگ که با بی رحمی دونه های برف رو به زمین پرت میکرد
آدمایی که با عجله میرفتن و میومدن
بدون توجه به بقیه بهم برمیخوردنبعد از چند دقیقه یه دختر جوون با پیشبند قرمز سفارشم رو آورد
با لبخند ازش تشکر کردم تیکه ای از کیکم خوردمکیف پولم شده بود آلبوم عکساش
بعد از رفتنش برام عکس و نامه میفرستاد
ماه اول خیلی باهم تلفنی حرف زدیم
ولی هر روز مدت و فاصله ی تماس هامون کم و کمتر میشد
ماه قبل اصلا باهم حرف نزدیمعکساشو از کیف پولم درآوردم و نگاه کردم
پشت همشون برام یادداشت نوشته بود"امروز بالاخره بعد کلی کار تونستم به خودم برسم خیلی اوضاع کارام سخت و بهم ریخته شده
نمیدونم کی به دستت میرسه ولی هرموقع رسید بهم زنگ بزن، واقعا دلم برات تنگ شده
دوست دارم
نایل"پشت عکس بعدی نوشته بود
"بالاخره یه تغییر اساسی تو ظاهر عینکام ایجاد کردم:))
دلم برات خیلی تنگ شده
دوست دارم
نایل"هربار که میخونمشون دلم براش بیشتر تنگ میشه و بغض توی گلوم بیشتر میشه
دلم نمیخواست اولین روز اومدنم به لندن اونم نزدیک کریسمس رو با گریه شروع کنم پس عکس هارو گذاشتم تو کیف پولم و چاییمو با چیز کیک خوردمبا گوشی عجیب غریب و مسخره ام به الکس پیام دادم تا نگرانم نباشه
بعد از حساب کردن سفارشم رفتم سمت هتلفردا بهش زنگ میزنم
نه باید برم ببینمش
باید غافلگیرش کنم
توی این فکر ها بودم که حتی متوجه تغییر رنگ هوا نشدم فقط خودمو توی اتاق هتل پیدا کردمتمام عکس هاشو از کیف پولم درآوردم و دنبال اون برگه لعنتی بودم
کجاست پس؟
وقتی تمام عکس ها رو روی تخت و زمین انداختم تونستم پیداش کنمآدرس خونه و استودیوش که برام نوشت
تمام عکس هارو جمع کردم و روی میز کنار تخت گذاشتمشون
روی تخت خودمو پرت کردم
و لباسامو انداختم روی زمین
خزیدم زیر پتوی گرم و نرم
چیزی زمان نبرد تا خوابم برد
_________________
سلام بعد یه مدت طولانی اومدم 😂
خب این پارت خیلی کوتاه بود میدونم و قشنگ وسط داستان کات شد🤦🏻♀️
خواستم یکم شبیه یه مقدم کوچولو باشه برای ادامه
مرسی که میخونید و حمایت میکنید از داستان❤️Maiwoh
YOU ARE READING
Blue Bonnet | Niall Horan
Fanfiction[completed] من و تو گرمای خورشید موهای خرمایی رنگت رقص پیرهنت بین خوشه های گندمزار منو داری به جنون میکشونی! 20200821 20201026