2

186 60 43
                                    

یک ربع به 5 جلوی جاده خاکی بودم
لباس های ساده و مرتبی پوشیده بودم تا خوب باشم
مشغول گوشیم بودم که صدای کشش لاستیک دوچرخه اش رو روی زمین شنیدم
همون لباس های صبح تنش بود
لبخندی زد و دفترشو بهم داد
آروم ورق میزدم
مرکب های رنگی پخش شده روی صفحه های دست ساز دفترش
همه اش منظره بود
منظره های محلی اینجا
میتونستم روح لطیفشو توی نقاشی هاش حس کنم

گفتم:اینا فوق العاده است
لبخند زد و گفت:ممنون من اینارو شنبه ها تو بازارچه محلی میفروشم
-خوبه
+اره اینجا خیلی خرج زندگی زیاد نیست با همین میتونم از پس هزینه هام بربیام
-چرا گالری نمیزنی؟

لبخند زد و جواب نداد

گفتم:میتونم شماره اتو داشته باشم؟
+اره حتما
بعد شماره ی تلفن خونه اشو داد
-شماره موبایلتو ندادی؟!
خندید و گفت:ندارم، لازمم نمیشه
با تعجب گفتم:لازمت نمیشه؟ شوخی میکنی؟

باز خندید و تک چال کوچیکشو نشونم داد و گفت:من زندگیم مخلوط شده با معاشرت با مردم، من همیشه میرم و باهاشون حرف میزنم، بچه پیرمرد پیر زن، برام مهم نیست اون شخص کیه، برام مهمه که بتونم ازش یاد بگیرم و اون ازم حس خوب بگیره
به کفشاش نگاه کردم و گفتم:خب با تلفن میتونی باهاشون حرف بزنی و معاشرت کنی
خندید و جواب نداد

دفترشو دادم بهش
با لبخند ازم گرفت و تشکر کرد

گفت:غریبه خونه ات کجاست؟
-پایین جاده نزدیک دشت دوم، اون خونه های سفید کنار هم، شماره ی 24
+میدونم کجاست، آخر دشت میخوره به دشت گلای آبی* که نزدیک آسیابه
خندیدم و گفتم :نمیدونم کجاست نرفتم
+فردا ساعت 10 میام اونجا بریم پیش آسیاب، من باید برم

بعد سوار دوچرخه اش شد و برام دست تکون داد
منم براش دست تکون دادم
رفت و توی جاده ی نارنجی و سرخابی گم شد
چی سیو کنم اسمشو؟
تاحالا ازش نپرسیدم اسمت چیه؟
فردا میپرسم
.........
آلارم گوشیم رو چندین بار تا الان خاموش کردم
ولی باز زنگ میزنه
به گوشیم بلند فحش دادم و روی تخت نشستم
تازه یادم اومد چرا آلارم گوشیمو تنظیم کرده بودم
زدم به پیشونیم و گفتم:پسر تو خیلی خنگی
ساعت گوشیمو نگاه کردم
9:40 دقیقه
خوبه 20 دقیقه وقت دارم
بعد از یه دوش سریع و پوشیدن لباسام مشغول درست کردن موهام بودم که تقه ای به درب خورد
ساعت دقیقا 10 بود
با لبخند درب رو باز کردم
اون بود، با کلاه ماهیگیری شتری و پیراهن نازک ساده مشکی و بوت های مشکی دکتر مارتینز، یه کوله ی شتری کوچیکم پشتش بود

با لبخند بهم سلام داد و پرسید:آماده ای؟
-اره فقط وسایل رو برای صبحونه باید جمع کنم!
+وسایل صبحونه؟
خندید و گفت:من صبحونه رو ساعت 6 میخورم نه الان
-ببخشید من هنوز...
حرفمو قطع کرد و گفت:عیب نداره تو آماده شو من الان میگردم ببینم چی داری! عجله نداریم

Blue Bonnet | Niall Horan Where stories live. Discover now