5

122 50 9
                                    

صبح که بیدار شدم ساعت 8 صبح بود
یکمی فکر کردم تا یادم اومد کجا ام
رفتم حموم و دندونامو مسواک زدم
مجبور بودم لباس های دیروزمو بپوشم
رفتم پایین و دیدم اون نیست
گفتم:هی اینجایی؟
صدایی نیومد
رفتم بیرون از خونه
دیدمش اونجا بود

پیراهن های همیشگیشو پوشیده بود این دفعه رنگش زرشکی گلدار بود
بجای بوت کفش های دکتر مارتینز پاش بود و یه جوراب بلند تا زیر زانوشم که با رنگ گلای لباسش ست بود پوشیده بود
مجذوبش شده بودم
موهاشو با یه کش گلدار پشت سرش بسته بود ولی چند تا دسته از موهاش از لای کش بیرون بودن و روی صورتش میوفتاد
دستش یه سبد بود قفس آخرین مرغ رو هم باز کرد و برگشت سمت من
یکمی شوکه شد که منو دید

لبخند زد و گفت:سلام غریبه، خوب خوابیدی؟
-اره ممنون
+اگه بخواطر سر و صدای من بیدار شدی معذرت میخوام این کفشام یکمی لیزه وگر نه اینقدر دست و پا چلفتی نیستم
به حرفش خندید و از کنارم رد شد و رفت آشپزخونه
-افتادی زمین؟
+اره از پله ها افتادم وقتی داشتم میرفتم پایین

نکنه جایی از بدنش آسیب دیده؟

-بیا بریم درمانگاه تا ببیننت، اصلا بزار
رفتم نزدیکش و دستاشو گرفتم و نگاهش کردم
-جایی از بدنت درد نمیکنه
+فقط اونجایی که مچمو گرفتی درد میکنه

متوجه شدم خیلی محکم دستشو گرفتم
دستمو از دور دستش باز کردم و ازش معذرت خواهی کردم
لبخند زد و اومد نزدیکم گونمو بوسید و از فاصله ی خیلی نزدیکی گفت:تو اولین نفری هستی که بعد 3 سال نگرانم شده
ازم دور شد و گفت:این تخم مرغ هارو الان برداشتم بشین الان صبحونه درست میکنم، من نخوردم منتظرت شدم تا بیدار شی

من الان خوابم؟
اون منو بوسید
خودش اینکارو کرد
حس میکردم توی معدم اون موجود های خبیث افسانه ای زنده شدن

صبحونه تخم مرغ با بیکن درست کرده بود
پرسید:چایی یا شیر عسل؟
-چایی
2تا فنجون چایی ریخت و نشست روبروم و گفت:آهنگات تموم شد؟
-نه، باید 20 تا به بالا بشه ولی من حدودا 5 6 تا ساختم و این بده
لبخند زد و گفت:نگران نباش غریبه ی ایرلندی تموم میشه

وسطای صبحونه بودیم که یکی محکم به درب میکوبید
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:کیه؟
لبخند زد و رفت
درب رو باز کرد یه پسر بچه بود با کلاه کابویی
یه چیزای بینشون رد و بدل شد
بعدش اومد داخل
دستش روزنامه و یه جعبه بود
روزنامه هارو گذاشت رو میز
جعبه رو با خودش آورد و روی اپن بازش کرد
توش شیشه های رنگ و مقوا و قلمو بود

تهش یه یادداشت بود که اون بعد از خوندنش لبخند زد و گذاشتش کنار شیشه ها
گفت:من الان میام
بعد رفت بالا
دلم میخواست بدونم چی بود تو یادداشت
پله هارو نگاه کردم تا مطمئن بشم که نیست
یادداشت رو برداشتم و خوندم

Blue Bonnet | Niall Horan Where stories live. Discover now