9

124 40 98
                                    

صبح با صدای پرنده ها و شیهه اسب ها بیدار شدم
چشمامو که باز کردم توی بالکن روبروی تخت دیدمش
خودمو روی تخت جابه جا کردم تا بهتر ببینمش
پیراهن قرمز با گلای ریز سفیدی تنش بود
روی صندلی بالکن نشسته بود و کتاب میخوند

درخت های حیاط از پشت سرش با وزش باد میرقصیدن و گه گاهی موهاش رو هم همراه میکردن و یه تصویر قشنگ ازش ساخته بودن

کتاب رو ورق زد و غرق خوندنش بود و حس میکردم از زمین جدا شده و با تک تک کلمات کتاب دستش زندگی میکنه

دستمو زیر سرم گذاشته بودم تا بهترین دید رو بهش پیدا کنم
نور خورشید به موهاش میخورد صدای پرنده ها با صدای ویز ویز زنبور ها قاطی شده بود

ملافه صورتی رو یکمی از بدنم باز کردم تا راحت تر تکون بخورم
گوشیمو نگاه کردم ساعت 8 بود
و یه مسیج جدید از آیریس داشتم
"کی میتونم ببینمت؟"
این چی میخواد از من؟
"سوم بیا استودیو"
جوابشو که فرستادم گوشیم زنگ خورد
سرشو از کتاب بلند کرد و دید که من بیدارم با لبخند اومد پیشم

-هی مرد من خوبم... باشه تو هماهنگ کن برام ایمیل کن، پولشو بزن به حساب اون سری توی کلاب
خندیدم و ادامه دادم: باشه مرسی میبینمت

گوشیمو که قطع کردم با چسبوندن لباش به لبام شوکه ام کرد
بعد یه بوسه کوتاه گفت:شیرینیامون آماده است، لباساتو بپوش بریم صبحونه بخوریم
-شیرینی پختی؟ از کی بیداری؟
+دیشب بهت قول دادم
آروم خندید و ادامه داد:حدودا 6

وقتی پوشیدن لباسام تموم شد
رفتم دستشویی تا دست و صورتمو بشورم وقتی برگشتم روی تخت رو کشیده بود و داشت کفش میپوشید
رفتم از پشت بغلش کردم و آروم خندید

گفتم: کاشکی هیچ وقت قرار نبود برم
خنده اشو خورد و دستاشو روی دستم گذاشت و با انگشت های کوچیکش با انگشتام بازی کرد

گفت: برای همیشه نیست که، دیشب بهت قول دادم میام لندن، من هیچ وقت قول هامو فراموش نمیکنم، میام پیشت

سرمو بردم توی گردنش و تمام عطر تنشو به شش هام منتقل کردم
کاشکی 2 تا شش دیگه ام داشتم تا بتونم عطرشو ذخیره کنم و هروقت دلم براش تنگ شد از اون استفاده کنم

برگشت سمتم و بهم نگاه کرد و گفت: اگه تو گشنه ات نیست من خیلی گشنمه
لبخند زد و آروم دماغمو تکون داد و رفت سمت درب
حس میکردم اونم مثل من از این جدایی ناراحته

روی اپن شیرینی هارو با چایی گذاشت و روبروم نشست
تقه ای به درب وارد شد
رفت درب رو باز کرد
همون پسر بچه بود
بهش روزنامه داد و 2 تا نامه
روزنامه رو انداخت روی میز و پشت نامه هارو خوند
یکیش و باز کرد

روی صندلی اپن نشست و گفت: این هفته بازار محلی بسته است بخواطر جشنواره بالون
گوشیم ویبره رفت
گفتم:خوبه که خوش میگذرونی بعد...
حرفم نصفه موند وقتی ایمیل رسید بلیطم رو که برام فرستاده بود نگاه کردم
چی 29 ام؟
چرا یه روز جلوتر بلیط گرفته بود؟
لعنت بهش

Blue Bonnet | Niall Horan Kde žijí příběhy. Začni objevovat