1

428 72 71
                                    

هوا گرم و سوزان بود
بین سبزه ها روبروی خیابون نشسته بودم
هیچ ایده ای برای نواختن گیتارم نداشتم
باد گرمی میوزید و با صدای گیتارم همراه میشد
صدای کشیده شدن لاستیک هایی روی آسفالت داغ جاده توجمو جلب کرد
سرمو بلند کردم و دختری رو روی دوچرخه ی قدیمی دیدم
کفش دکتر مارتینز مشکی با پیراهن گلدار کرمی رنگ و کلاه ماهیگیری مشکی
چه تناقض عجیبی

-سلام غریبه

صدای گرمی داشت

+سلام
-تازه اومدی اینجا؟
+برای تعطیلات اومدم

از دوچرخه اش پیاده شد و اومد نزدیکم
چشماش توی نور طلایی خورشید عسلی دیده میشد
موهاش کات شده روی شونه هاش ریخته بود
دستاش رنگی بود

گفت:بد موقعی از سالو انتخاب کردی، از دیدنت خوشحال شدم غریبه، من باید برم

سوار دوچرخه اش شد و توی جاده تبدیل به یه نقطه ی کوچیک شد
....
توی راه به سمت خونه از بازار گذشتم
دختره اونجا بود
داشت میخندید
سمت راست گونه اش یه چال کوچولو داشت
توی سبد جلوی دوچرخه اش دفتر و چند تا میوه و گلای آبی رنگ بود
رفتم نزدیکش
وقتی چشمش بهم خورد بلند داد زد :هی غریبه
متوجه نگاه بقیه به سمت خودم شدم
یکمی خجالت کشیدم
خریدشو انجام داد و اومد طرفم گفت:بیا باهم برگردیم

بین منو خودش دوچرخه اش بود
توی جاده به طرف خونه میرفتیم

گفت:چرا نرفتی جای بهتر؟
-اینجا ساکت و قشنگه

لبخند زد و به مسیر خیره شد
قبل از قسمتی که اکثر خونه ها اونجا بود رسیدیم کنار یه جاده ی خاکی، گفت:من مسیرم از این طرفه
به جاده نگاه کردم
+اینجا؟
-اره اون نقطه ی قرمز سقف خونه ی منه، از آشناییت خوشوقتم غریبه
اصلاح کردم:نایل

لبخند زد و رفت
...............
وقتی از گرما بیدار شدم متوجه شدم ساعت 9 صبحه
خونه ای که اجاره کرده بودم خیلی کوچیک بود جز طبقه بالا که یه جایی شبیه اتاق بود همه چیز پایین بود
قهوه‌ ساز رو روشن کردم و بیرون رو نگاه کردم
هوا گرم و سوزان بود ولی دلپذیر و قشنگ
درخت های کم ولی قطور
صدای پرنده ها و زنبور ها
عطر گل های هرز و وحشی دلپذیر ترین صبحی بود که توعمرم داشتم
توی جاده دختری رو دیدم که سوار دوچرخه ی آشنایی بود
مسیرشو با چشم دنبال کردم
ولی پنجره اجازه نداد باهاش همراه باشم

برای خودم قهوه ریختم و روی کاناپه نشستم تا مشغول ساختن ملودی جدیدم بشم
فکرم کار نمیکرد
چیزی که میزدم اونی نبود که باید باشه
لباسامو عوض کردم و گیتارمو برداشتم تا برم توی طبیعت و بتونم فکرمو باز کنم

همون جای دیروزم نشستم و شروع کردم به نواختن
یهویی یه دسته گل اومد جلوی صورتم
سرمو بالا بردم همون دختره

لبخند زد و گفت:مال توعه بگیرش
گل هارو گرفتم و لبخند زدم
اومد کنارم نشست و گفت:نوازنده ای؟
-اره ملودی می‌سازم و میفروشم

چشماش برق میزد و با علاقه به حرفام گوش میداد
پیراهن نازک طوسی با بوت های مشکی پوشیده بود
روی سبزه ها دراز کشید و گفت:دوست داریش؟
-اره خیلی زیاد، تو شغلت چیه؟
چشماش بسته بود
+من نقاشم
-چه خوب
خندید و گفت:کار تو بهتره، غریبه از کجا اومدی؟
-ایرلند
+من فقط یه بار لوس آنجلس رفتم
-من مسافرت زیاد رفتم، نیویورک، لوس آنجلس، انگلیس، فرانسه، آلمان، ایتالیا، مراکش و خیلی جاهای دیگه
+مراکش قشنگه
لبخند زدم و گفتم :اره خیلی
+چرا یه آهنگ نمیزنی؟

شروع کردم به زدن فی البداهه یه ملودی
چشماشو بسته بود
صورتش زیر نور خورشید روشن تر شده بود
انگار ملودیم داشت اسم اونو صدا میکرد
داشتم ازش لذت میبردم

وقتی تموم شد گفت:این آهنگ بوی این شهرو میداد
خندیدم
گفت:من باید برم
-من میخوام نقاشیاتو ببینم
دو دل بود فکر کرد و در نهایت گفت:ساعت 5 بیا سر جاده خاکی

رفت
دوباره تبدیل شد به اون نقطه
به گلایی که برام آورده بود نگاه کردم
چقدر مجذوب کننده است این دختر
اسم این ملودی رو میزارم... بوی شهر... چیزی بود که اون حس کرده بود ازش

_________

این پارت اول
امیدوارم خوشتون بیاد
به دوستاتون داستانو معرفی کنید
ووت و کامنتم دوست داشتید بزارید❤️
Maiwoh

Blue Bonnet | Niall Horan Όπου ζουν οι ιστορίες. Ανακάλυψε τώρα