°END°

1K 194 98
                                    

ووت یادتون نره ⭐ آخرین پارت
.
.

سه سال بعد :
طبق معمول هر روزش صبح زود از خواب پاشد ، قهوه تلخش رو سریع حاضر کرد و پیرهن اتو کشیده شدشو به تن کرد به ترکیب یه کت خاکستری رنگ ، روبه روی آینه ایستاد ، از چند سال پیش چهره ش شکسته تر شده بود ، دستی به موهاش کشید و قبل رفتن به گلدون های رنگارنگش اب داد ، نگاه کردن به اون گلها براش مثل ورق زدن دفتر خاطرات زندگیش بود ، کم کم به راه افتاد ، قبل رفتن به محل کارش ، مثل روزهای قبل دسته گل سفید رنگی خرید با یک گل سرخ ! به محل یادبود دفن جنازه های جنگی رفت ، کار همیشگیش بود که قبل رفتنش به سرکار بره به مادرش و خواهر و برادرش سر بزنه گل های سفید رو روی مقبره اونها چید و کمی دور تر چند شاخه گل سفید هم برای مزار دوست عزیزش تهیونگ گذاشت .. مرگ تهیونگ رو هنوز هم نمیتونست قبول کنه ، هنوز هم بعضی شب ها با خودش میگفت شاید اون جانکوک دیوانه دست تهیونگو گرفته و فرار کردن ، با به یاد اوردن چهره معصوم و بی گناه تهیونگ که چطور قربانی قلبش شد دوباره غم هاش برمیگشت و افسوس میخورد اما به خودش قول داده هر روز به اونها سر بزنه و تنهاشون نزاره ، به سمت رود کوچیکی که از کنار محل یادبود عبور میکرد رفت ، به نرده ها تکیه داد ، چشم هاشو بست ، و تک گل سرخ رو به اب رود انداخت
مرد غریبه: هی پسر جون ، میشه بدونم چرا اینکارو میکنی؟ البته قصد فضولی ندارم ولی من سه ساله تورو هر روز اینجا میبینم!
هوسوک به مرد لبخندی زد ، لبخندی که پشت حرف های بعدش تلخی سنگینی بود
هوسوک: شاید یه روزی گل های سرخ من توی عمق دل این اب ریشه بزنن و بدون ایستادن توی زمین با جریان این رود رشد کنن و شکوفه بدن
مرد غریبه: این که امکان نداره جوون!
هوسوک: من امیدوارم ...هنوزهم امیدوارم ، حتی بعد از این سه سال !
بعد مکالمه کوتاهش با مرد به سمت محل کارش رفت ، تلنگر اون مرد براش دوباره افکاراتش رو برگردونده بود ، افکاراتی که روز اول ساختشون ، که هر روز یک گل سرخ به رود بندازه ، برای کسی که هنوز هم چشم به انتظارش بود ، در ورودی محل کارش ایستاد ، سرش رو بالا گرفت و نگاهی به تابلو روبه روش کرد ، میون افکارش لیخندی زد ،( هوواگه مارکت ، جاده ازدواج) وارد مجموعه شد ، الان سه سال بود که اونجا کار میکرد ، اون پای قولش مونده بود ، قولش به مردی به نام ، یونگی! هنوز امید داشت که گل های سرخش توی دل اب ریشه بدن همونطور که خودش مثل یه گل سرخ توی اون جنگ به پای عشق یونگی ریشه داد ...
به اتاق کارش رفت و وسایل ش رو اونجا گذاشت و کت خاکستریش رو در اورد و به سمت جایی که هر روز زنده اجرا میکرد رفت ، بهار بود و به فصل شلوغ هوواگه مارکت، معروف ! پشت پیانو سفید رنگش نشست ، مردم وقتی هوسوکو دیدن به سمتش رفتن تا اجراهای بی نظیرش رو از دست ندن ، چیزی که برای ادم های اونجا جذاب بود شروع اجرای هوسوک بود!
اون قبل نواختن هر اهنگی ، یه اجرای دو دقیقه ایی داشت که حالا انقدر معروف شده بود که همه مشتاق شنیدن اون قطعه دو دقیقه ایی ابتدای کار بودن ، هوسوک زیر لب زمزمه کرد
+یک دقیقه برای من ، یک دقیقه برای تو ...
و شروع کرد به نواختن اخرین چیزی که برای یونگی سه سال پیش توی کافه ادموند نواخته بود ، اون روز براش یچیزی عجیب بود ،یه عطر خاص داشت به مشامش میخورد ، عطری که انگار قبلا اونو چشیده ، چشم هاشو بست تا حواسش از نواختن پرت نشه ، اینبار بین پلک های بسته شدش ذهنش شروع کرد به، به یاد اوردن هُرم نفس های یونگی براش ، عرق سردی روی پیشونیش نشست هنوز هم تصور اون نفس ها مثل واقعیت براش بودن ، اجرا قطعه که تمام شد از جاش بلند شد که بره قدمی بزنه ، احساس ناخوشایندی داشت و بی توجه به حرص خوردن صابکار سختگیرش به راه افتاد ، هنوز سه قدم ورنداشته بود که دستی روی شونش قرار گرفت ، چشم هاشو چ خوند ، مطمعن بود صاحبکارش دوباره میخواد بازخواستش کنه که چرا اجراش رو قطع کرده ولی هوسوک حالش بد بود ، یعنی حالش بد شده بود با یاداوری اون ...  توی این سه سال سخت تلاش کرد که به یاداوری هاش از یونگی غلبه کنه و امروز بازهم جا زد ، دست روی شونه هاش گرمایی رو به تنش میبخشیدن که لحظه لحظه اروم ترش میکرد ، برگشت تا چهره صاحب اون دست رو ببینه ، با مردی روبه رو شد که موهای مشکی رنگش چشم هاش رو پوشونده بودن و کت چرمی مشکی رنگی به تن داشت ، ریز جثه بود و مرموز بنظر میرسید ، اولین بارش بود کسی به این شکل رو این اطراف میدید
هوسوک:ببخشید اقا .. چی..چیزی شده؟
پسرک سرش رو بالا تر گرفت و به هوسوک نگاه کرد دستش رو از شانه های هوسوک تا روی بازوهاشو کشید
+تو خیلی خوب نواختیش
هوسوک که از لمس اون مرد عجیب غریب ترسیده بود و ولی نمیخواست جلوی چشم صاحب کار ش بی ادبی ایی کنه از مرد تشکری کرد و خودشو عقب نکشید
هوسوک: اوه ممنونم اقا ، این نظر لطف شماست .. امم میتونم برم؟ مثل اینکه منو صدا میزنن...
+اسم اون قطعه که نواختی چی بود؟
هوسوک: اممم راستش اسم خاصی نداره ..
+ولی من اسمش رو میدونم !
هوسوک متعجب شد و یک قدم به مرد نزدیک تر شد
+یک دقیقه برای من ، یک دقیقه برای تو !
ماسکش رو در اورد و موهاشو کمی کنار زد ، درخشش پوست شیری رنگش توی چشم های اشکی هوسوک منعکس میشد ،
هوسوک:ی..یونگی؟...دارم درست میبینم اره...؟؟؟؟ ت..تو زنده ایی ...
لحظه ایی بعد از دیدن چشم های اشنای مرد روبه روش قلب بی جنبه ش ایستاد و احساس کرد خون توی تک تک رگ هاش یخ بست .. 
اون برگشته بود ، بلاخره ...  نمیدونست بابد بابت دلتنگی های این سه سالش گریه کنه یا بخاطر قولی که قلب یونگی بپاش ایستاده بود ، نذاشت بیشتر از این سه سال لحظه ایی رو از دست بده و خودشو توی اغوش یونگی انداخت ، برای جبرای تک تک لحظات از دست رفتشون اشک میریختن ، این همون افسر عوضی ایی بود که حالا داشت اینطور براش بی تابی میکرد ،خودش خندید و به صورت یونگی نگاه کرد ، زخم تیز و کهنه ایی روی چشم راستش نشسته بود ، زیبا یود ، هنوز هم زیبا بود و فریبنده ،  تمام تن یونگی رو بویید و عطرشو در آغوش گرفت ، با بغض لب زد
هوسوک: بب....باورم نمیشه..بهم بگو که این یه خوابه؟ بهم بگو تو همون یونگی تو خواب های هر شبمی و واقعیت نداری ...
یونگی دست های هوسوک رو محکم فشرد وقطره اشکش پوست زخم خورده و لطیف هوسوکو نوازش کرد
یونگی: من ...همون..افسر عوضی .. خودتم هوسوک ..
هوسوک: تو ..تو.عوضی نیستی یو... خدای من نمیتونم باورت کنم
یونگی: منو به اسم خودت صدا بزن
هوسوک: ه..هوسوک
یونگی: یونگیی
هوسوک ، یونگی : دوستت دارم...
سرشو به سینه یونگی فشرد یاد اخرین لحظات رفتن یونگی افتاد
یونگی: من بهت باور داشتم هوسوک ، باور داشتم که یه روزی دوباره تورو سر قولم میبینم ، تو همیشه برای من یه قهرمان بودی هوسوک
هوسوک سکوت کرده بود و احساساتش بهش اجازه حرف زدن نمیدادن ، بین دست های یونگی میلرزید و تن خسته شو رها کرد بود
یونگی هوسوک رو از خودش کمی جدا کرد و با انگشت هاش اشک های هوسوک رو پاک کرد و لبخند لثه اییش رو تقدیمش کرد
یونگی: بیا بیشتر از این وقتو تلف نکنیم !
هوسوک:ا..اره ، از این به بعد نمیزارم دیگه هیچی تورو ازم بگیره یونگی حتی خودت!
یونگی جلو پاهای هوسوک کمی خم شد ، چشم هاش رو بست ، تمام حسرت های سه سال پیشش رو مرور کرد که همیشه حسرت داشتن هوسوک رو داشت و ارزو هایی که شب ها خوابشون رو میدید ،
دست هاشو از بند سرخ دست های هوسوک جدا نکرد ،یکبار برای همیشه ، مثل اخرین فرصتی که تونست هوسوکو نجات بده ، به انتقام از روزهایی که هوسوک رو ازش جدا کرد
یونگی: هو...هوسوکا ..
حاضری تا اخر عمرت برای من بنوازی؟ .........
.
.
خب این اولین تجربه م بود توی فیک نوشتن ، مرسی که به عنوان یه فن بوی نویسنده حمایتم کردین ، امیدوارم هر چقدر هم از این فیک بگذره بازم  توی ذهنتون بمونه و به دوستاتون معرفیش کنید ، فیک بعدیمون به زودی اپ میشه ،  ممنونم و کلی دوستتون دارم 💜⭐
writing by : letssope

THE SOUND OF WAR - sope Where stories live. Discover now