°ASH°

795 192 30
                                    

گایز نمیدونم چطوری بگم ولی وقتی این فیک رو شروع کردم از اولشم نه شرطی نه چیزی برا آپ کردن پارت ها نذاشتم ولی حمایت هاتون از یه فن بوی که داره فیکشن مینویسه کمه 🙇... فیک رو به دوستاتون معرفی کنید🙂
_________________________________

موسیقی کلوپاترا در حال پخش شدن بود ، توی اون بار داغون و خاک گرفته دنبال جیمین میگشت ، از استرس دست و پاش رو گم کرده بود که مبادا کسی اونهارو ببینه ، اونم درست وسط عملیات ! اونوقت بهشون قطعا کمترین چیزی که لقب میدادن (خائن) بود! چندباری اسم جیمین رو صدا زد ولی جوابی دریافت نکرد
جیمین: زیباست مگه نه جانکو؟
جانکوک: جیم تو کجایی ..نمیتونم پیدات کنم ، الان وقت شلوغ کاری نیست زودباش باید تا قبل رفتن سربازا از شهر بریم !
جیمین: اههه پسر کوچولوی من این یه بازی ساده س
جانکوک نفس عمیقی کشید ، مثل اینکه جیمین قصد نشون دادن خودش رو نداشت و جانکوک هم هر لحظه مظطرب تر میشد پس بجای پیدا کردن جیمین سعی کرد منبع صدای موسیقی رو پیدا کنه و خاموشش کنه تا کسی متوجهشون نشه‌ ، از نظر جانکوک این یه بازی بچگانه و ساده بود که جیمین راه انداخته بود و به دید دیگه ایی نگاهش نمیکرد
کم کم به سمت گرامافون موزیکال قدیمی که صفحه ی موسیقی مثل عقربه های ساعت روش در حال چرخیدن بود رفت که دستش کشیده شد و وقتی برگشت به پشت سرش نگاه کنه جیمین دست هاشو روی چشم های جانکوک گذاشت
+ما برای اینکارا الان هیچ وقتی نداریم عزیزم! لطفا موقعیتمونو درک کن!
- کوک من متعلق به همینجام
+ جیم میدونم تو دلتنگی که برگردی ولی ...
جیمین انگشتش رو روی لب های ترک خورده جانکوک کشید ، به چشم های بسته ی کوک زل زد
- من متعلق به زمانم کوک ! زمان! چیزی که مثل مسیر قطار ارام و دلنشین و زیبا ولی گذراست..
دست هاش رو از روی چشم های جانکوک ورداشت و به سمت میز و صندلی های خاکی حرکت کرد ، کنار دیوار روبه روش پیانو ایی دید ، جانکوک حرکات جیمین رو دنبال میکرد که متوجه شد داره به سمت پیانوی به خاک نشسته بار میره
-اخرین باری که با ماری اینجا بودیم یه پسر جوون در حال نواختن بود
جانکوک روی صندلی پیانو کنار جیمین نشست و به حرکت انگشت جیمین روی کلاویه ها چشم دوخت
-اون زیبا مینواخت کوک ... دو ... ره.. می... ! ماری مجذوبش شده بود مجذوب جادوی درون اون پسر ! اون شب برای اولین بار وقتی از نگاه ماری به اون پسرک نوازنده نگاه کردم ، حس خودخواهی ماری رو با تک تک سلول های بدنم حس کردم ! و حالا اون حس رو به همراه دارم !
دستی روی پیرهن  غبار گرفته ی جانکوک کشید و دست هاش رو قفل دست های جانکوک کرد ، بدون اینکه نگاهی به چشم هاش کنه
-اون حس خودخواهی من حالا برای توعه مرد جوان !
جانکوک به چشم های معصوم و زیبا و کشیده ی جیمین نگاه کرد و بوسه ایی به دست لطیفش زد ! اون پسر برای جانکوک پرستیدنی بود خودش ، حرکاتش ، حرف هاش ، کارهاش ...
پایان فلش بک:
تهیونگ: جانکوک جانکوک اهای ..بیدارشو ..بیدارشوو
تهیونگ محکم تر از قبل جانکوک رو تکان میداد ، اون شب نتونسته بود بخوابه و وقتی مشغول خوندن کتاب های کتابخونه ی کوچک اتاق بود  متوجه صدای گریه های جانکوک توی خواب شده بود ، وقتی با صدای تهیونگ جانکوک چشم هاشو بازکرد ،  مثل خاکستر زیر اتش گُر گرفته بود ، تهیونگ دست و پاشو گم نکرد و سریع به محض باز شدن چشم های کوک اونو در آغوش گرفت ، کاری که همیشه بعد کابوس دیدنش مادربزرگش براش انجام میداد و در گوشش حرف میزد تا به حالت عادیش برگرده ، بی خبر از اینکه جانکوک کابوس ندیده بود ، لین فقط یه رویای تلخ بود ، یه خاطره ی خاک شده ، جانکوک وقتی اغوش تهیونگ رو دریافت کرد کم کم به خودش برگشت و ضربان قلبش منظم تر شد ، چهره ی ماهگونه جیمین از جلوی چشماش کنار نمیرفت ، از بعد اون شبه اتش سوزی تابحال جیمین رو به خواب ندیده بود ولی از وقتی تهیونگ رو پیش خودش اورده بود هر لحظه هرجایی میتونست با وجود تهیونگ عطر جیمین و حضورشو حس کنه ، جانکوک سر در گم بود ، احساس ضعف میکرد ، احساس تنهایی ، احساس شکست ولی نباید چیزی بروز میداد ! تهیونگو با دو دستش از خودش جدا کرد ، تهیونگ جا خورد و دوباره ترس وجودشو گرفت ! همه چی بر خلاف تصوراتش جلو رفت ..احساس کرد با حرکت بعدیش ممکنه جانکوک رو بیشتر از این عصبانی کنه ، جانکوک لحظه ایی به چشم های نگران تهیونگ نگاه هم نکرد فقط میخواست تنها باشه با خودش ، با غم های پنهانش و شاید هم با یاددمعشوقه از دست رفتش ...! وقتی صدای بسته شدن در اتاق رو شنید متوجه شد تهیونگ از اتاق بیرون رفته ، سرشو توی بالشتش فشرد تا صدای فریادهای درونش رو کسی نشونه ....
از طرف دیگه تهیونگ با چشم های به اشک نشسته به دنبال هوسوک رفت ، نگران هوسوک بود بعد اون اتفاق ظهر مطمعن بود که حتما هوسوک حال خوبی نداره و الان اگه پیش همدیگه میبودن میتونستن بهتر مرحم هم باشن مثل دوتا برادر واقعی! چند باری در اتاق هوسوکو زد ولی جوابی نگرفت  ، نه راه پس داشت نه راه پیش احساس کرد پشت اون در تنها مونده ، اون در براش مثل موقعیت توی تمام جهان شده بود ، تنهای تنها ، تهیونگ نباید کم میاورد ، نباید میباخت ، فقط باید عادت میکرد و کنار میومد کاری که از بچگی بهش یاد داده بودن ! بغضشو مثل یه حسرت توی گلوش نگه داشت ، به یاد حرفای هوسوک افتاد ، هوسوک راست میگفت تهیونگ وابسته شده بود ، وابسته دوستی جانکوک، ولی این فقط یه دوستی بود؟ اولین بار که به زور و تهدید جانکوک بوسیده بودش رو به یاد اورد ، جلنکوک تهدیدش کرده بود چیزی ب هوسوک نگه ، ولی چرا نگفت؟ قطعا این دوستی فقط یه اسم بود برای احساسی که پنهانش میکرد ... دلباخته نه! چون برای دلباختی زود بود ولی وابسته شده بود ! فرق بین وابستگی و دلباختی مثل حرکات رقص یک بند باز روی یک بند چند میلی متریه که اگه از اون بالای بند پایین بیفتی ، توی عشق زمین میخوری و اگه اون بالا بمونی ، با غرور روی عشق ایستادی! نمیتونست اونجا بمونه و خودخوری کنه ، احساس میکرد ذره ذره نفس کشیذن براش سنگین تر میشد ، به سختی پاشد ، ارام و بی سر و صدا از پایگاه بیرون زد و به سمت اون اسکلت های سوخته رفت ، به یکی از اهن های فرو رفته در زمین تکیه داد .. مشتی از خاکستر های زمین رو توی دستش گرفت و چشم هاشو بست ، گذاشت نسیم شب روی پوستش به حرکت در بیاد ...
نیمه شب از خواب بلند شد ، انگار بختک روی سینه ش نشسته بود و میخواست جونش رو بگیره سریع صورتشو به چپ و راست تکان داد و یه لحظه حس کرد هوسوک رفته ولی وقتی پتو رو کنار زد هوسوک رو دید ، از اینکه خودضو زیر پتو قایم کرده بود لبخندی زد و از پشت بی هوا محکم هوسوکو در اغوش گرفت ، هوسوک از این حرکت یونگی کمی تکون خورد ولی غرق خواب پر ارامسی بود که قصد نداشت حالا حالا ها ازش بلند شه ، یونگی بعد از بوسه ایی که از هوسوک دریافت کرده بود و بعد شنیدن حرف های هوسوک حالا مصمم تر بود برای نجات جانش ، از این به بعد دیگه اجباری نداشت که حقیرش کنه برای جلب توجه دیگه میتونست راحت و آزادانه ببوسش وقتی میدونست که هوسوک هم این حس رو میخواد ! ولی هنوز گوشه ایی از دلش نگران بود ! اگه همه اینا یه بازی بوده باشه چی؟ برای لحظه ایی نمیخواست این لحظاتشو از دست بده ! یونگی به ارامی دستش رو توی موهای یشمی هوسوک کشید ، سرشو روی شونه ش گذاشت و به ارامی چشم هاشو بست ، شاید این اولین و اخرین باری بود که میتونست بدون جواب پس دادن به نامجون با هوسوک هم خواب بشه!
دم دم های صبح بود که همه با صدای داد و فریاد های جانکوک تقریبا توی راه روی پایگاه اومده بودن ، هوسوک به محض شنیدن اسم تهیونگ از بین فریاد های کوک شوک زده از جاش پرید و خواست در اتاق یونگی رو باز کنه که یونگی متوقفش کرد ، سعی کرد هوسوکو ارام کنه و اونو توی اتاقش نگه داره تا وقتی بقیه سربازا و افسرا خارج شدن از راه رو هوسوک بیرون بیاد ، نمیخواست و نباید کسی میفهمید که هوسوک پیش یونگیه بوده این مسئله  فقط مثل یه راز کوچیک بود بین خودش و نامجون و جانکوک ! چند دقیقه ایی از رفتن یونگی میگذشت ، هوسوک وقتی متوجه ارام تر شدن و ساکت تر شدن جو بیرون شد به ارامی درو باز کرد توی دلش خدا خدا میکرد که اتفاقی برای تعیونگ افتاده باشه تا جانکوک رو زیر مشت و لگد هاش بگیره ولی وقتی چشم جانکوک به هوسوک افتاد یک لحظه خواست بره ، چون میدونست چه عاقبتی در انتظارشه ولی یقه پیرهنش توسط یونگی گرفتار شده بود ، جانکوک توی چشم های شعله کشیده از خشم هوسوک نگاه کرد و گفت :( او...اون...رفته!) ، برای هوسوک  شنیدن همین سه کلمه کافی بود تا برای بار وند هزارم دنیا روی سرش خراب بشه ، تازه بهگا یونگی به ارامشی ناپایدار رسیده بود و حالا تهیونگ... تمام فکر های هوسوک به جمله ی ( یعنی تنهام گذاشته!؟) ختم میشد ، حال بدی داشت ، نمیدونست باید با جانکوک چیکار کنه ! فقط خشکش زده بود و یه چرخ و فلک رو میتونست توی سرش احساس کنه که کم کم پاهاش رو سست و سست تر میکرد ...
.
.
ووت فراموش نشه،⭐
writing by : letssope

THE SOUND OF WAR - sope Where stories live. Discover now