°FIRST°

806 204 8
                                    

هوسوک باید کم کم عادت میکرد ،  به این موقعیتی که توش قرارگرفته ، به این زندگی ، به این وضعیت ! توی این چند وقت که کم کم داشت نزدیک به ۲۰ روز میشد که توی منطقه نظامی بودن  ، از تهیونگ چیزای زیادی رو شنیده بود مهم ترینش هم خبری از خانواده‌اش بود ، تهیونگ گفته بود که جانکوک بهش اطلاعات خانواده هاشون رو داده ، هوسوک از این بابت خیالش راحت شده بود که بلاخره خانواده‌اش به پناهگاه رسیده بودن ولی این باعث نمیشد از قید نقشه ش بزنه ، باید هرجوری شده بود خودشو به اونا میرسوند و خودشو از این منطقه نظامی نجات میداد ، این مدت زیاد با یونگی حرفی نزده بود فقط گاهی نگاه های سنگینش رو حین تمرین تیراندازی روی خودش احساس میکرد و بی تفاوت از کنار هم رد میشدن ، هوسوک شب هایی که باران میومد نمیتونست توی اتاق خودش بمونه و بی هوا قدم هاش به سمت پشت در اتاق یونگی کشیده میشد ، هوسوک نمیدونست چرا اون مرد داره این حس امنیت رو بهش میده ولی هنوز هم نمیخواست باهاش رو در رو بشه و تمام مدت پشت در اتاقش مینشست ، گاهی صدای حرف زدن های یونگی رو میشنید ، تقریبا توی این مدت دونسته بود که یونگیی ایی که شب های توی اتاق استراحتشه خیلی فرق داره با یونگیه اون بیرون ! هوسوک از تهیونگ دل شسته بود و دیگه چندان نمیدیدش چون جانکوک چنان تاثیری روی تهیونگ گذاشته بود که اونو به خط جنگ هم با خودش میبرد ، هوسوک هربار که رفتن تهیونگ رو میدید تا برگشتنش تمام مدت جلوی پایگاه نظامی وایمیساد ، تهیونگ هم متقابلا از حس نگرانی هوسوک با خبر بود ولی یچیزی دلش رو گرم کرده بود ، یه حس جدید ، حسی که باعث میشد چیزهای جدیدی یادبگیره حس توجه حس امنیت حس ارامش ، برخلاف تصور وحشتناک روز اول تهیونک با تهدیدی که جانکوک توی بیمارستان ازش کرد ، هیچ وقت فکرشم نمیکرد الان انقدر با جانکوک صمیمی بشه !
روز ۱۹ اگوست ، هفت صبح دو سرباز نظامی غریبه تهیونگ و هوسوکو بی خبر به اتاق فرمانده بردن ،  ته و هوسوک نگران بودن، نگران از اینکه بعد از اون همه اتفاق بده ناگهانی ، این حرکت ناگهانی فرمانده کیم قراره به کجا ختم بشه !‌ وقتی به اتاق فرمانده برده شدن  جانکوک و یونگی رو دیدن ، فرمانده کیم با علامت دست به سربازها اجازه بیرون رفت رو داد ، بعد نشستن هوسوک و تهیونگ فرمانده کیم بی مقدمه شروع کرد به توضیح دادن
+ خب شما دوتا قراره به یع عملیات فرستاده بشین ، هیچ دلیلی ام نمیپذیرم برای نرفتنتون !
هوسوک: ولی ..ما ..ما که سرباز تو نیستیم !
تهیونگ با ترس به چشم های جانکوک نگاه کرد که حرفی ازش بشنوه ولی جانکوک حتی لحظه ایی هم سرشو از زمین برنگردوند که کاری کنه ، اونا از قبل همه چی رو میدونستن ، و حالا باید میرفتن
+ اوه پسر خوب پس اگه سرباز من نیستید چرا به وظیفه ایی که بهت روز اول دادم عمل نکردی ؟ هوم؟ فکر کردی با دور گرفتن خودت همه چی از یاد رفته؟ نه نه اینو هیچ وقت فراموش نکن ، تو یه هدیه ایی ! هدیه ی من به دوست عزیزم بابت ترفیعش!
هوسوک دوباره بغضی گلوش رو گرفت ولی سعی کرد با احساسات درونش مقاومت کنه اما توی کنترل کردنش موفق نبود برای چندمین بار بود که به چشم هرزه بهش نگاه کرده بودن و دیگه قلبش تحمل نداشت
یونگی زیر چشمی به نگاه حرص گرفته ی هوسوک نگاه میکرد و نمیتونست جلوی نامجون دربیاد و نزاره اینطور خطابش کنه ولی راهی به ذهنش رسید ، یونگی میدونست نامجون تا از زیرخوابه شدن هوسوک خبالش راحت نشه دست از سرش ورنمیداره ، یونگی از جاش بلند شد و گفت
یونگی: حق با فرمانده کیمه یا به دستورش گوش میدی یا سرنوشتت مثل هرزه های گوشه خیابون ختم میشه!
یونگی از هرزه خطاب کردن هوسوک خیلی خوشحال نبود ولی باید حرصی ترش میکرد تا تخت فشار قرار بگیره و نامجون به نقشه ایی مه توی سر یونگی بود شک نکنه !
هوسوک: تو حق نداری ..تو تو یه عوضی ایی از روز اولم عوضی بودی چی از جونم میخوای منو بکش ولی دست از سرم وردار لعنتی
تهیونگ شونه های لرزون هوسوک رو گرفته بود ، خودش هم چندان حال خوبی نداشت انتظار حمایت از جانکوک داشت انتظار داشت جانکوک مثل تمام حرف هایی که این مدت بهش گفته بود باشه ، ولی جانکوک فقط سکوت کرد ... یونگی  بی توجه به نامجون که هنوز حرفش ناتموم مونده بود دست تهیونگ رو از دست هوسوک کشید و بازوی هوسوکو گرفت و اتاق نامجون بیرون برد ، وقتی هوسوک شروع کرد به داد زدن محکم اونو به دیوار کنارش کوبید و با چنگ گلوشو گرفت
یونگی: میخوام نشونت بدم اینجا حق با کیه !
بی توجه به اشک های هوسوک که سرازیر شدن اونو به اتاق خودش برد و محکم درو پشت سرش بست ، تمام این حرکات رو عمدی انجام داد تا از چشم نامجون دور نمونه ، هوسوک ایستاده بود و با وحشت بهش نگاه میکرد ، توی یه حرکت هوسوکو روی تخت خودش هل داد و پهلوشو چنگ گرفت طوری که صدای داد هوسوک به فریاد تبدیل شد ! هوسوک دست و پاش رو گم کرده بود و فقط به تجاوزی که قرار بود بهش بشه فکر میکرد ، حس مرگ روحش رو میکرد، مبخواست از یونگی التماس کنه بهش رحم کنه ولی زبونض بسته شده بود و فقط اشک میریخت ، وقتی دست یونگی رو دید که به سمت پیراهنش اومد سعی کرد با مشت هاش یونگی رو از خودش جدا کنه ولی یونگی قوی تر از چیزی بود که انتظارشو داشت ، یونگی پیرهن هوسوکو به گوشه ایی پرت کرد و روش خیمه زد ، با دست ازادش پهلو های هوسوک رو نوازش میکرد که صداش رو بلند کنه
وقتی دستشو روی خط وی (V)  بدن هوسوک کشید ، اون بی اراده ناله ایی سر داد ، یونگی تمام مدت به چشم های اشکی هوسوک نگاهی نکرد  تا این اتفاق از یه نقشه ساده به یه تجاوز بی رحمانه تبدیل نشه چون میدونست که نمیتونه جلوی خودشو در برابر اون همه زیبایی جانگ هوسوک بگیره ، همین الانش هم کار براش سخت شده بود ، بدون حرکت دیگه ایی دستش رو از پوست نرم هوسوک بلند کرد و لیوانی که روی میزش بود رو توی دست گرفت و محکم به زمین کوبید بعد شکستن لیوان ارام شد ، عصبانیت ساختگیش که به استرس تبدیل شده بود فروکش کرد و ارام گوشه ی تخت نشست ، به هوسوک نگاه میکرد که چطور با ترس قفسه سینش تند تند حرکت میکنه ، میدونست ترسیده خواست سمتش بره و دست  هاشو بگیره ولی با اینکار ممکن بود به سیلی یه لگد یا شاید هم یه مشت از هوسوک دریافت میکرد ، از روی تخت بلند شد به ارامی قدم ورداشت ، بدون اینکه بفهمه از روی شیشه های خورد شده رد شده ، از کمد چوبی اتاقش یک دست لباس تمیز برداشت و برگشت کنار تخت برای هوسوک گذاشت ! هوسوک متعجب بود از حرکت چند لحظه پیش یونگی  که چطور یکدفعه تغییر کرد و هیچ کاری نکرد ! بعد از اینکه یونگی پیرهن رو بهش داده بود پشت به هوسوک نشسته بود روی تخت و مثل پسر بچه ها سرشو بین پاهاش گذاشته بود ، هردوشون حالا ساکت شده بودن هوسوک پیرهن یونگی رو توی دست گرفت که بپوشه و از اتاقش بره که چشمش به پاهای خونی یونگی افتاد ، نتونست بی تفاوت رد شه
هوسوک: یونگی ..پا.. پاهات !
یونگی با شنیدن صدای هوسوک اروم گفت
یونگی: برو ..هوسوک برو
هوسوک میخواست بره ، میخواست اینبار هم فرار کنه اینبار هم از خودش  محافظت کنه ولی یچیزی توی قلبش گیر بود ، یه چیزی که اراده رفتن رو ازش گرفته بود! هوسوک به ارامی دستش رو سمت دست های جمع شده دور زانوهای یونگی برد و ارام ارام با لمسش قفل دست های یونگی رو شکست وقتی با یونگی چشم تو چشم شد ، متوجه چشم های قرمزش شد
هوسوک: پاهات درد میکنه دراز بکش بابد کمکت کنم
یونگی : من گفتم برو ، احتیاج به کمکت ندارم ، مگه همینو نمیخوای ، پس فقط بیشتر از این اینجا نمون
هوسوک : نمیتونم یونگی ..پاهات رو ببین هنوز تیکه های شیشه توشه باید اینارو در بیاریم ، اگه عفونت کنه...
یونگی: اگه عفونت کنه میمیرم و از این زندگی مزخرفم راحت میشم و دیگه یه هیولا توی دنیا نیست که تو ازش بترسی
هوسوک برای اولین بار صدای بغض گرفته و لرزان یونگی رو شنید ، باید کاری میکرد ، هوسوک خوب میدونست شخصیت واقعی یونگی چیزی نبود ک اون بیرون نشون میده ، و تمام مدت هوسوک شبها به صدای ارامش بخش یونگی در حال حرف زدن با خودش توی اتاقش گوش میداد و نمیتونست اونو با رفتارهای مزخرفش بسنجه ، هوسوک تصمیم رو به قلبش سپرد ، دست های یونگی رو محکم گرفت و لب های تشنه ش رو به سراب کویر لب های یونگی رسوند ! بوسه ارامی بود و نه چندان طولانی ، هوسوک موقع بوسیدن نگاهشو به چشم های یونگی دوخت که چطور با بغض چشم هاشو روی هم فشرده بود و با هوسوک همراهی میکرد ، وقتی از هم جدا شدن یونگی بی درنگ دستش رو دو طرف صورت هوسوک گذاشت و در حالی که اشک از گوشه چشمش راه گرفته بود به چشم های هوسوک زل زد
یونگی: هوسوک تنهام بزارم ...تو نبابد اینجا باشی ، برو خواهش میکنم
هوسوک میتونست هنوز هم لرزش یونگی رو حس کنه و براش عجیب بود
دست های یونگی رو از صورتش جدا کرد و اروم به سمت گردنش خم شد و پیش گوشش زمزمه کرد
هوسوک: کمکم کن ، من به کمکت احتیاج دارم یونگی !  من جایی نمیرم .. من هیچجا نمیرم.. تو منو ببر از اینجا یونگی ...
.
.
ووت یادتون نره⭐💗
🔴گایز یچیزی یاید بهتون بگم اونم اینه که به عنوان هر پارت توجه کنید چون مهمه توی پارت های بعدی تئوری ربط اسم هر پارت رو میفهمید 🔴
writing by : letssope

THE SOUND OF WAR - sope On viuen les histories. Descobreix ara