"این سرنوشت نفرینم کرده...هیچ پایانی برای دردام وجود نداره،قوی موندن هرلحظه سخت تر میشه...میشه فقط منتظر پایانم بمونم؟ پس چرا این میل به ادامه خاموش نمیشه؟"
پاهاش درد گرفته بود و بکهیون حالا حتی نمیدونست کجاست،هیچوقت همچین جایی نیومده بود و همین هم باعث وحشتش میشد،پارک خالی باعث گریهش میشد،چرا هیچکسی نبود تا کمکش کنه؟
چرا چانیول نبود تا بغلش کنه و بگه نگران نباش؟
چرا سهون نبود تا اوضاع رو براش درست کنه؟
چرا لوهان نبود تا بهش لبخند بزنه و کاری کنه تا همه چیز رو فراموش کنه؟
چرا هیچکس نبود؟
- خدای من...حتی یک نفرم نیست...من باید چیکار کنم؟
قطرات بارون شروع به خیس کردن لبلس و موهاش کردن و بکهیون اینبار چشماش رو بست و روی زمین زانو زد.
- چرا تموم نمیشه؟ فقط میخواستم زندگی کنم اما حالا گیر افتادم
فریاد زد و اجازه داد قطرات بارون خون روی دستاش رو بشورن،بارون شدید اواسط زمستون عجیب بنظر میرسید اما انگار نوعی دلسوزی بنظر میرسید!
...
کنار پدرش توی ماشین نشسته بود و با وجود هوای سرد شیشه رو پایین داده بود تا بتونه نفس بکشه،با وجود از بین رفتن اثرات الکل هنوز سنگینی سرش باعث گیجیش شده بود،حجم افکارش هرلحظه بیشتر میشدن و چانیول وقتی به خونهش رسیدن بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شد و اهمیتی به نگاه ترحم انگیز پدرش نداد.
بدون نگاه کردن به خونهشون رمز رو زد و وارد خونهی بکهیون شد و به سرعت عطری که زیر بینیش پیچید باعث شد با لبخند چشماش رو ببنده،عجیب بود که آرامش اینطور به سرعت وارد وجودش شده بود!
چشماش رو باز کرد و تصویری که جلوی چشماش قرار گرفت باعث تعجبش شد،این تصویر زیادی آشنا بود ولی چرا نمیتونست به یادش بیاره؟
...
فلش بکرمز رو زد و وارد خونه شد،قبل از اینکه کفشاش رو دربیاره کفشای قرمز رنگی توجهش رو جلب کردن و طولی نکشید تا بکهیون همراه جون سومی رو به روش قرار بگیرن و بهش سلام کنن.
- سلام ددی
بکهیون با لبخند گفت و سومی به سرعت زیرلب زمزمه کرد:
+ خوشحالم میبینمتون آقای پارک
_ منم همینطور!
به سردی جوابش رو داد و وقتی بکهیون دستش رو پشت کمر سومی گذاشت ناخوداگاه دندوناش رو روی هم فشرد،به چه جراتی داشت لمسش میکرد؟
+ من دیگه باید برم...متاسفم اگه باعث مزاحمت شدم
سومی همونطور که با حالت معذبی لبخند میزد توضیح داد و بکهیون اینبار دست سومی رو توی دستش گرفت و بهش خیره شد.
- من بیشتر از شکلاتا از کلوچهها خوشم اومد پس بیشتر روشون کنار کن
لحن خوشحال و نگاه شیفتهی بکهیون باعث میشد حس کنه خونش درحال جوشیدنه،این حس لعنتیای بود که اینطور کلافه و عصبیش کرده بود؟ اونهم فقط بخاطر یک مکالمهی ساده؟
چند دقیقه بعد از رفتن سومی کیف و کتش رو روی کاناپه گذاشت و همونطور که بکهیون رو که به سرعت داخل اتاقش رفته بود صدا میزد،دکمههای سر آستینش رو باز کرد و آستیناش رو بالا زد.
با قرار گرفتن بکهیون جلوش،نگاهی به چشماش که حالا برق چند دقیقهی قبل رو نداشتن،انداخت و پوزخندی زد.
دستش رو جلو برد و گردن بکهیون رو گرفت،فقط دو قدم کافی بود تا بکهیون رو به دیوار بچسبونه و فشار دستش روی گردنش رو بیشتر کنه.
- تو مال کی هستی بکهیون؟
همونطور که عمیق نفس میکشید از بین دندونای چفت شدهش کنار گوش بکهیون زمزمه کرد و فشار بدنش رو روی بدن بکهیون بیشتر کرد.
+ من...من...
- چرا تردید میکنی کوچولوی لعنتی؟ چرا فقط نمیگی متعلق به منی؟
با خشم غرید و صورتش رو فاصله داد،به چشمای بکهیون خیره شد و ادامه داد:
- نگاهت،دستات،لمسات و همه چیزت مال منه بکهیون...تو مال منی...مال ددیت!
انگشت شصتش رو روی لب پایین بکهیون کشید و با لحن آرومتری گفت:
- جرات نکن کسی رو لمس کنی،خوب میدونی ددی بعدش قراره تنبیهت کنه مگه نه؟
بکهیون با ترس نگاهش رو به چشمای خشمگین و قرمزش داد و فقط سرش رو به معنای تائید بالا و پایین برد.
- اولین درسی که ددی بهت یاد داد استفاده از کلمات بود بکهیون!
+ خوب میدونم بعدش تنبیه میشم ددی و جرات نمیکنم کسی رو لمس کنم چون من مال توئم
- کوچولوی باهوش من
چانیول همونطور که به لبای بکهیون نگاه میکرد با لذت زمزمه کرد و طولی نکشید تا لبای بکهیون رو به دهن بکشه،یک نفر چقدر میتونست شیرین باشه؟
CZYTASZ
Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]
Romans•|🖇 فیـکشن: #HeyLittleYouGotMeFuckedUp [S2] •|🖇کـاپل: چـانبک ، هونهـان ، کریسـهان •|🖇ژانــر: ددی کیـنک ، رمنـس ، انگسـت ، درام ، روزمـره •|🖇 هپی انــد •|🖇نویـسنده: WhiteNoise وایت نویز ❞ پسر مو مشـکی و ریـزجثـهای که تازه از زنــدان خارج شده...
•ᝰPART 26☕️
Zacznij od początku