•ᝰPART 26☕️

Zacznij od początku
                                    

"این سرنوشت نفرینم کرده...هیچ پایانی برای دردام وجود نداره،قوی موندن هرلحظه سخت تر میشه...میشه فقط منتظر پایانم بمونم؟ پس چرا این میل به ادامه خاموش نمیشه؟"

پاهاش درد گرفته بود و بکهیون حالا حتی نمیدونست کجاست،هیچوقت همچین جایی نیومده بود و همین هم باعث وحشتش میشد،پارک خالی باعث گریه‌ش میشد،چرا هیچکسی نبود تا کمکش کنه؟
چرا چانیول نبود تا بغلش کنه و بگه نگران نباش؟
چرا سهون نبود تا اوضاع رو براش درست کنه؟
چرا لوهان نبود تا بهش لبخند بزنه و کاری کنه تا همه چیز رو فراموش کنه؟
چرا هیچکس نبود؟
- خدای من...حتی یک نفرم نیست...من باید چیکار کنم؟
قطرات بارون شروع به خیس کردن لبلس و موهاش کردن و بکهیون اینبار چشماش رو بست و روی زمین زانو زد.
- چرا تموم نمیشه؟ فقط میخواستم زندگی کنم اما حالا گیر افتادم
فریاد زد و اجازه داد قطرات بارون خون روی دستاش رو بشورن،بارون شدید اواسط زمستون عجیب بنظر میرسید اما انگار نوعی دلسوزی بنظر میرسید!
...
کنار پدرش توی ماشین نشسته بود و با وجود هوای سرد شیشه رو پایین داده بود تا بتونه نفس بکشه،با وجود از بین رفتن اثرات الکل هنوز سنگینی سرش باعث گیجیش شده بود،حجم افکارش هرلحظه بیشتر میشدن و چانیول وقتی به خونه‌ش رسیدن بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شد و اهمیتی به نگاه ترحم انگیز پدرش نداد.
بدون نگاه کردن به خونه‌شون رمز رو زد و وارد خونه‌ی بکهیون شد و به سرعت عطری که زیر بینی‌ش پیچید باعث شد با لبخند چشماش رو ببنده،عجیب بود که آرامش اینطور به سرعت وارد وجودش شده بود!
چشماش رو باز کرد و تصویری که جلوی چشماش قرار گرفت باعث تعجبش شد،این تصویر زیادی آشنا بود ولی چرا نمیتونست به یادش بیاره؟
...
فلش بک

رمز رو زد و وارد خونه شد،قبل از اینکه کفشاش رو دربیاره کفشای قرمز رنگی توجهش رو جلب کردن و طولی نکشید تا بکهیون همراه جون سومی رو به روش قرار بگیرن و بهش سلام کنن.
- سلام ددی
بکهیون با لبخند گفت و سومی به سرعت زیرلب زمزمه کرد:
+ خوشحالم میبینمتون آقای پارک
_ منم همینطور!
به سردی جوابش رو داد و وقتی بکهیون دستش رو پشت کمر سومی گذاشت ناخوداگاه دندوناش رو روی هم فشرد،به چه جراتی داشت لمسش میکرد؟
+ من دیگه باید برم...متاسفم اگه باعث مزاحمت شدم
سومی همونطور که با حالت معذبی لبخند میزد توضیح داد و بکهیون اینبار دست سومی رو توی دستش گرفت و بهش خیره شد.
- من بیشتر از شکلاتا از کلوچه‌ها خوشم اومد پس بیشتر روشون کنار کن
لحن خوشحال و نگاه شیفته‌ی بکهیون باعث میشد حس کنه خونش درحال جوشیدنه،این حس لعنتی‌ای بود که اینطور کلافه و عصبیش کرده بود؟ اونهم فقط بخاطر یک مکالمه‌ی ساده؟
چند دقیقه بعد از رفتن سومی کیف و کتش رو روی کاناپه گذاشت و همونطور که بکهیون رو که به سرعت داخل اتاقش رفته بود صدا میزد،دکمه‌های سر آستینش رو باز کرد و آستیناش رو بالا زد.
با قرار گرفتن بکهیون جلوش،نگاهی به چشماش که حالا برق چند دقیقه‌ی قبل رو نداشتن،انداخت و پوزخندی زد.
دستش رو جلو برد و گردن بکهیون رو گرفت،فقط دو قدم کافی بود تا بکهیون رو به دیوار بچسبونه و فشار دستش روی گردنش رو بیشتر کنه.
- تو مال کی هستی بکهیون؟
همونطور که عمیق نفس میکشید از بین دندونای چفت شده‌ش کنار گوش بکهیون زمزمه کرد و فشار بدنش رو روی بدن بکهیون بیشتر کرد.
+ من...من...
- چرا تردید میکنی کوچولوی لعنتی؟ چرا فقط نمیگی متعلق به منی؟
با خشم غرید و صورتش رو فاصله داد،به چشمای بکهیون خیره شد و ادامه داد:
- نگاهت،دستات،لمسات و همه چیزت مال منه بکهیون...تو مال منی...مال ددیت!
انگشت شصتش رو روی لب پایین بکهیون کشید و با لحن آرومتری گفت:
- جرات نکن کسی رو لمس کنی،خوب میدونی ددی بعدش قراره تنبیهت کنه مگه نه؟
بکهیون با ترس نگاهش رو به چشمای خشمگین و قرمزش داد و فقط سرش رو به معنای تائید بالا و پایین برد.
- اولین درسی که ددی بهت یاد داد استفاده از کلمات بود بکهیون!
+ خوب میدونم بعدش تنبیه میشم ددی و جرات نمیکنم کسی رو لمس کنم چون من مال توئم
- کوچولوی باهوش من
چانیول همونطور که به لبای بکهیون نگاه میکرد با لذت زمزمه کرد و طولی نکشید تا لبای بکهیون رو به دهن بکشه،یک نفر چقدر میتونست شیرین باشه؟

Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz