روز اول؛ صبح

1.8K 249 81
                                    


- پارک چانیول، صبح بخیر. امروز، دوشنبه. ساعت شش صبح. شما سی و یک سال و هفت ماه از چهل سال خود را مصرف کرده‌اید.

صدای زنانه و بی‌روحی از ساعت هوشمند کنار تختش، بلند شد. بیدار نشد، چون در واقع تمام شب نتونسته بود بخوابه و خوشحال بود که هیچکس متوجه نشده. وگرنه، باید به زورِ قرص‌های استراحت می‌خوابید. تقریبا از یک ساعت قبل، دردِ گردنش رو احساس می‌کرد اما همچنان سرسختانه، به خودش اجازه‌ی تغییر حالت بدنش رو نمی‌داد.
دستی به چشم های پف کرده‌ش کشید و بالاخره با ستون کردنِ یک بازو، نیم خیز شد. ساعت دوباره به صدا در اومد.
- پیشنهاد شما برای هوای امروز؟

خم شد تا شلوارش رو از روی زمین برداره. ساعت تکرار کرد: پیشنهاد شما برای هوای امروز؟

با کلافگی تکه‌های غذای گربه‌ی چسبیده به پاچه‌ی شلوار رو جدا کرد و روی کفپوش انداخت.
- پیشنهاد شما برای هوای امروز؟
- لعنت بهت!

رو به ساعت فریاد کشید و بعد پشیمان شد. اون زنِ کامپیوتریِ بیچاره که تقصیری نداشت.
- پیشنهاد شما برای هوای امروز؟
- آفتابی

با لحن خسته‌ای بیان کرد و شلوارش رو بالا کشید. لامپ آفتابی نور زردرنگی توی اتاق پخش می‌کرد. به سمت سرویس بهداشتی رفت و نگاهی به گربه‌ش انداخت که هنوز هم خواب بود. این خوب به نظر می‌رسید. لااقل یکیشون تونسته بود که بخوابه. به صورتش آب زد و بعد توی آینه به خودش خیره شد. باید سرحال جلوه می کرد، وگرنه نمی تونست هدفش رو عملی کنه. اما این صورتِ بغ کرده واقعا دست خودش نبود.
چمدانش رو از شب قبل جمع کرده بود. لباس‌هایی که نیاز داشت، وسایل شخصی، غذای گربه. چند بسته میوه هم برداشت چون معتقد بود که هیچ جا میوه های به این خوبی پیدا نمیشه. وقتی که بالاخره لباس های مناسبی پوشید و گربه‌ی غرق در خواب رو توی محفظه گذاشت و چمدانش رو به دست گرفت، متوجه شد که احتمالا به زودی دلش برای این کابین و زن کامپیوتری که راجع به آب و هوا ازش سوال می‌پرسید، تنگ میشه.

راهرو ها شلوغ بود. بهرحال امروز دوشنبه بود و روز اول هفته‌ی کاری محسوب می شد. دیروز به اداره‌ی پلیس رفته بود و وسایلش رو جمع کرده بود چون خیال می‌کرد اگر دوست‌هاش رو ببینه ممکنه تصمیم گرفتن براش سخت‌تر بشه. زیر مو هاش فوتی کرد و چند تار موی سبک تر به بالا فرستاده شد. واقعا مجتمع کارمندان همیشه همینقدر دوست داشتنی بود یا خودش توی اون لحظه چنین احساسی داشت؟ قبل از اینکه پاش رو از خروجی بیرون بذاره، چرخید و به راهرو های پیچ در پیچ، پله های بلند و دیوار های سفید و گسترده و بلندگوهای هوشمندی که به نوبت ساعت آغاز کارِ هر کدوم از ادارات رو اعلام می کرد و دستگاه های سرو قهوه، خیره شد. فکر کرد، چانیول. احمق نشو، تو فقط یک سال اون جا می مونی.

- پارک چانیول؟پس تو داوطلب هستی؟
مدت کوتاهی بعد، چانیول به سازمان رسیده بود و حالا مقابل یک بازرس، باید جواب پس می داد. دسته‌ی محفظه‌ی گربه رو بین انگشت‌های بزرگش فشرد.

Perfect RedWhere stories live. Discover now