و در نهایت، وادار شده بود که به توصیهی آقای دامپزشک بی رحم، عمل کنه. و چشمهاش رو ببنده و با حرکت ناشیانهی دست هاش، گردن گربه رو بشکنه. مجبور شده بود، و فقط دلش می خواست که برای همیشه این خاطره رو فراموش کنه.
توانایی برگشتن به اتاقش رو نداشت. متوقف شده بود، درست همون حوالی ویلای بیون، روی یک پلهی خیس خورده و باد کرده.ی چوبی. گودال کم عمقی با انگشت های خستهش کنده بود و گربه رو توش دفن کرده بود، ضمن اینکه تلاش می کرد با خیالاتی راجع به پخش کردن موی گربه اطراف خونهی بیون، مقابله بکنه. کمی هم از این بابت که حشرات به جسد حیوان حمله کنن نگران بود اما دیگه چه کاری می شد کرد؟
نفس داغش رو به بیرون فرستاد. مردمک چشم هاش کمی پایینتر، خیره به زمین شل و بدبو ثابت مونده بود. از بیون بکهیون متنفر بود. از تک تک سلول هایی که توی بدنش داشت، از حساسیت حال به هم زنش نسبت به گربههای بیچاره و از حنجرهی عجیبش که کلمات بی رحمانه تولید می کرد. همچنین از اون کسی که بهش مدرک دامپزشکی رو داده بود.- من اینجا چه غلطی میکنم؟
از خودش پرسید. کاش همهی این ها فقط واقعیت مجازیای بود که به اجبار دوستهای بیمزه وادار به انجام دادنش توی شهربازی شده بود. اما هیچ خبری از یک مشت دوست بیمزه نبود. اصلا هیچ دوستی در کار نبود.
از روی پله بلند شد و تلو تلو خورد. جادهی شهرک گرینوود و ویلاهای دوبلکس چوبی، همچنان به چراغهای زرد و سفید مزین بودن اما این بار طوری به نظر می رسید که انگار توی یک قبر تاریک گیر کرده باشه. لابد از نیمه شب هم گذشته بود و هنوز به برنگشتنش به هتل اصرار داشت، با وجود اینکه پاهاش توی کفش عرق کرده بود و بدنش زیر یک لایه لباس بافتنی می خارید و دست هاش بوی خون میداد.
- چانیول؟
دلش نمیخواست بچرخه و صاحب صدا رو ببینه. در واقع نه فقط الان، برای تمام عمرش دیگه دلش نمیخواست اون مرد رو ببینه.- برای چی اینجا ایستادی؟
حوابی نداد. فکر کرد، به قدمهاش سرعت بده و از این مکان دور شه. شاید حتی به خانم داهیون اصرار میکرد که جای اتاقش رو عوض کنه و اتاقی بهش بده که پنجرهش رو به ویلای بیون باز نشه.- نمی شنوی چی میگم؟
یک قدم لرزان برداشت اما بدن سستش اجازهی فرار کردن بهش نداد. دستش رو به تنهی نمناک و پوشیده از خزهی درختی بند کرد و ایستاد. صدای برخورد کفش های بیون با خاشاک روی زمین رو می شنید. مرد کمی عقبتر، در یک قدمیش ایستاده بود.
- حیوون خلاص شد یا نه؟
- خودم... خلاصش کردم
هیچ وقت خیال نمی کرد چنین چیزی راجع به گربه بگه. لب هاش رو توی دهنش برد و هوا روی توی بینیش کشید. سرما و بوی خزه. کمی چرخید. نور چراغ قوه روی تنش افتاده بود و می تونست توی تاریکی، دامپزشک رو با بارانی و چکمههای غول پیکر تشخیص بده.
- هوا مشکوکه. امشب از آسمون سیل میاد. برگرد به اقامتگاهت پارک
- من بچه نیستم که بهم دستور میدی!
چانیول با لحن آزردهای گفت. انتهای بینیش داغ شده بود. صورت بیون توی تاریکی به مرور واضحتر و با جزئیاتتر می شد و میتونست ببینه که چطور حالت لبهاش، به شکل یک لبخند، تغییر پیدا می کنه.
- بچه نیستی؟ مرد بالغ، پس برای چی اینجا بخاطر یک گربه زانوی غم بغل گرفتی؟
آخرین چیزی که توی این شرایط احتیاج داشت، این بود که یک نفر بابت علاقه ای که به اون بچه گربهی بیچاره داشت، مسخرهش کنه. دیگه نتونست جواب مناسبی پیدا کنه. در واقع هیچ جوابی توی ذهنش نبود. مغزش به کار افتاد و تنها دستوری که صادر کرد، دور شدن از بیون بکهیون، بود.
بی هیچ حرف اضافهای، چرخید و لا به لای درختها به راه افتاد. درحالی که نور چراغ قوهی بکهیون رو پشت سرش، روی کمرش، احساس می کرد. انگار که تعقیبش می کنه.
راه دیگهای مقابلش نبود، بهرحال باید به مسافرخانه برمی گشت. شاید این بچگانه بود اگر می گفت که بدون حضور گربه، اتاق انگار وحشتناکتر، و تحملش سختتر میشه. اما حقیقت داشت. از پلهها بالا رفت و در رو به داخل هل داد. مطابق انتظار، صندلیها وارونه روی میزها قرار داشت و بیشتر لامپها خاموش بود. چراغ ضعیفی روی میز راهش رو کمی روشن تر میکرد. دستی به پشت گردنش کشید و پلک زد. اشکالی داشت اگر همینجا روی یک صندلی میخوابید؟ نه، حتی اینجا هم حس امنیتی که میخواست رو پیدا نمی کرد. انگار هر گوشهی این شهرک، جایی که کسی نمی بینه، یک نفر دنبالشه. یک نفر نگاهش می کنه، باهاش حرف میزنه و اگر حوصلهش سر بره، پا روی گربهش میذاره. به خودش لرزید و نردهی راه پله رو محکم چسبید. چطور؟ چطور یک نفر میتونست چنین کاری کنه؟
یک پله بالاتر رفت اما دوباره پایین اومد. اگر فرضیهی فرد مبهم توی تاریکی درست بود، چطور؟ شاید واقعا کسی تعقیبش می کرد تا اون رو هم به زودی تبدیل به یک گرین وودی کنه. یک گرین وودی با بارانی و چکمههای لاستیکی و لبخندهایی که نمیتونی تشخیص بدی حقیقت داره یا نه. اما چه کسی؟ ساده لوحانه و دم دستی ترین فرضیه، خانم مینی بود. و چانیول در موقعیتی قرار نداشت که به چیزهای پیچیدهتر فکر کنه. آب دهانش رو قورت داد و موشکافانه به تاریکیِ گوشههای سالن نگاه کرد، انگار که منتظر ظاهر شدن یک نفر باشه. و بعد با قدم های نامتعادل دوباره بیرون رفت.
YOU ARE READING
Perfect Red
Mystery / Thriller"توی ماشینت میشینی و یک لیوان قهوهی سرد به دستت میدن. حکمت رو طوری توی دریا میندازن که لحظهای با خودت فکر نکنی این کوفتی شاید چیز ارزشمندی باشه. مسئولین اسکله هرگز چشم دیدنت رو ندارن. عذاب وجدان به گردنشون چنگ میزنه. چون شاید دو هفته بعد از رفتنت...