روز چهارم؛ صبح

431 174 48
                                    


بعد از دوره‌ی بعدیِ خواب، چانیول انتظار داشت مثل همیشه به راحتی چشم‌هاش رو باز کنه، نیم خیز بشه و یک نفر براش توضیح بده که خواب بدی می‌دیده یا دچار توهم شده. اما انگار که پلک‌هاش رو به هم دوخته باشن و خستگی توی بدنش ریشه کرده باشه، این اتفاق نیوفتاد. مدت کوتاهی بعد از نیمه هوشیار شدنش دوباره به خواب رفت. دوره‌های خواب ادامه داشت و هربار خوابی می‌دید. چیزهای احمقانه. چیزهایی که انگار قبلا تجربه کرده بود.

- چانیول؟

صدای غریبه‌ی آشنایی که دفعه‌ی قبل، به زور ازش سوالاتی می‌پرسید، کنار گوشش بود. تلاش کرد جواب بده و یا با واکنشی، به فرد بفهمونه که می‌شنوه. اما بی فایده بود. توی دنیای خودش نشسته بود و فعلا نیازی نمی‌دید به دنیای واقعی برگرده. ذهنش مایل‌ها دورتر سیر می‌کرد.

- چانیول؟چانیولی. یول... صدام رو میشنوی؟ میدونم که میشنوی
- باید بیدار شی. پسر کوچولوی قدبلند، باید بیدار شی. نباید بمیری. این رو می‌فهمی؟ نباید بمیری

چانیول توجهی نکرد. اگر هم می‌مرد براش اهمیت چندانی نداشت. چه الان چه چند سال دیگه، بالاخره این قلب عوضی می‌ایستاد و جسدش یک جایی می‌افتاد و مامورین می‌اومدن، توی محافظ می‌پیچیدنش و می‌بردنش. و دنیا ادامه داشت. زندگی ادامه داشت. به هرحال.

صدای غریبه قطع و دورتر شد. بدن چانیول لمس ها و دردها رو احساس می‌کرد و چیز جدید، درد خفیف سوزنِ دیگه‌ای بود که کنار قبلی‌ها، توی رگ ساعدش فرو رفت. خواست از جا بپره و تکونی بخوره یا لااقل بگه: آخ! اما بدنش مثل یک تکه گوشتِ سنگین افتاده بود. احساس خستگی کرد و هوشیاری‌ش دوباره کمرنگ و محو شد، تا وقتی که دوباره به خواب بره.

این بار واحدش توی مجتمع کارمندان رو دید. دیوارهای سفیدِ آرامش‌بخش. غذایی که به موقع و زیاد سرو می‌شد و پنجره‌ای که بازش می‌کردی و یک حوض پر از مرغابی های پر سر و صدا باعث می شد لبخند بزنی و کلِ روزت ساخته بشه. و روزِ چانیول همین قدر ساده ساخته می‌شد. لباس‌هاش رو می‌پوشید و بیرون می رفت. صداهای ضبط شده مدام ساعت‌ها رو اعلام می کرد و به کارمندها هشدار می‌داد. ساعتِ هشت، بخش آموزش. ساعتِ نه، بخش اقتصاد. ساعتِ ده، بخش امنیت. و چانیول ساعت ده می‌رفت و دو ساعت بعد از نیمه شب برمی‌گشت. از دستگاه های قهوه ساز لیوانش رو پر می‌کرد و حینی که منتظر بود کفش‌هاش واکس بخوره، با خونسردی قهوه‌ش رو می‌نوشید. زندگی‌ش ساده و بدون هیچ حاشیه‌ای بود. بزرگ‌ترین و شجاعانه ترین کارِ عمرش، به وقتی مربوط می شد که سهون در اثر مستی به ماشینی آسیب زده بود و چانیول تونست از مخمصه نجاتش بده. برادر کوچکش فقط می‌خندید- اون عوضی کوچولوی تخس، با موهای نارنجی رنگش که توی آفتاب حتی روشن‌تر هم می شد. هر دو بی هدف بودن. خودش، و سهونی. چانیول کار می‌کرد و سهون ولگردی و کنجکاوی. چند معشوق داشت و توی آپارتمان‌های پولی زندگی می کرد. جایی که پولش رو یکی از همون معشوق‌هاش می‌پرداخت. چانیول حس می کرد برادرش شاید بی هدف ترین مرد دنیا باشه که با رابطه‌های متعدد و سکس، وقت می گذرونه. اما روزی که پسرِ خنده رو بهش اطلاع داد داره تبعید میشه، روز خوبی نبود.

Perfect RedWhere stories live. Discover now