بکهیون چیز دستگیره مانندی درست پشت بوفهی آبجو رو گرفته و کشیده بود و با کمک چانیول، نوری که از داخل ویلا به دالان می تابید قطع شد و حالا هر دو توی تاریکی مطلق قدم برمی داشتن. بکهیون چراغ قوهی روشن رو با دست سالمش نگه داشته بود و نور سفید رنگ، سیاهی رو می شکافت و دو تکه میکرد و به چانیول می فهموند این یک مسیر زیرزمینیِ عجولانهست، که به سرعت حفر شده و حتی استانداردهای لازم رو نداره.- اگه اینجا خفه شیم کی می فهمه؟
بکهیون خندید: خفه نمیشیم. اون سرِش بازه... هوا رد و بدل میشهچانیول دیگه چیزی نگفت و گازی به شکلاتش زد. معدهش به سر و صدا افتاده بود و تنها خوراکیای که داشتن همین شکلاتهای آورده شده از اتاق کای بود.
- گفتی کای از سهون مراقبت میکنه؟
- ده بار ازم پرسیدی. دفعه ی بعدی جوابت رو با خوشرویی نمیدم.جدیت توی لحن مرد باعث شد چانیول لبهاش رو روی هم فشار بده و فقط کنار مرد توی دالان با هوای نسبتا خفه و گرمش، قدم بزنه.
- تو هم مثل من از اینکه سی سالگیت رو به تنهایی میگذرونی، درحالی که تمام بچههای واحدت همگی بین هفده تا بیست و دو سه سال سن دارن، خجالت زده می شدی؟
با جملهی ناگهانیِ بکهیون که انگار تلاش میکرد سر حرف رو باز کنه، سکندری کوتاهی خورد و سرش رو به سمت مرد چرخوند. تاریکی چهرهی رو در بر گرفته بود و نمیتونست قضاوت کنه، با این حال به دلیل نامعلومی لبخند زد.
- واحد کناریم رو یک بچهی شونزده ساله با همستر و طوطیش می چرخوند و حتی توی آزمون استخدام و آموزش شغلی رد شده بود. توی یک کافه تی میکشید و می گفت من الگوشم چون نشون دادم شغل داشتن به معنیِ موفق بودن نیست.
با وجود تاریکی، چانیول متوجه شد که بکهیون سرش رو به سمتش چرخوند و صورتش تغییر کرد. بدون شک میخندید: من همیشه از جلوی نوجوونها قسر در می رفتم. گاهی هم وانمود میکردم سنم کمتر از این حرفاست. نوجوونای عوضی
- وقتی من به سن و سال اونا بودم تمام فکر و ذکرم آزمون بود
- من هیچ هدفی بزرگتر از دانشکدهی دامپزشکی نداشتم و حتی مادر جوراب هام رو میشست.
چانیول از بابت پیدا کردن نقاط مشترک هیجان زده بود. تصوری نداشت که بکهیون قبل از ورودش به شمال چطور زندگی می کرد، در واقع همهچیز اون قدر دور از دید بود که ذهن نه چندان خیالپردازِ چانیول مهارت- و البته وقت- برای پرداختن بهش نداشت و حالا شاید کمی خوشایند به نظر می رسید که بفهمه بکهیون هم جوانیای درست مثل خودش داشته.
- من تک فرزند بودم، مادرم دیگه بچهدار نشد و به سختی تونست خودش رو از قانونِ فرزند پروری خلاص کنه. هیچوقت زیاد خوشش نمیاومد یک بچه رو از دولت بگیره و بزرگ کنه... توی یک شرکت کار میکرد با دیوارهای شیشهای و بدم نمیاومد توی چنان فضایی مشغول به کار بشم. اما یک وقتی، توی یازده سالگیم، سگ بدون نژادی رو دیدم که تصادف کرده بود و تلاش خانوادگیمون برای نجات دادنش مفید نبود. از همون زمان تصمیم گرفتم به حیوونهای طفلکی کمک کنم...
YOU ARE READING
Perfect Red
Mystery / Thriller"توی ماشینت میشینی و یک لیوان قهوهی سرد به دستت میدن. حکمت رو طوری توی دریا میندازن که لحظهای با خودت فکر نکنی این کوفتی شاید چیز ارزشمندی باشه. مسئولین اسکله هرگز چشم دیدنت رو ندارن. عذاب وجدان به گردنشون چنگ میزنه. چون شاید دو هفته بعد از رفتنت...