"بکهیون...پسر زندانیای که روزای کودکیش رو با ترس گذرونده بود،رها کردن مادرش روزای قشنگی رو با ددیش و دوستاش ساخت اما حالا ازشون فقط درد باقی مونده
بکهیون حالا داخل این خونهی کوچیک و دربرابر دنیای بیرحم تنهاست...روزای رنگیش به سیاهی رسیدن و زندگی جدیدش بدون حضور آدمایی که بهش روشنایی میدادن هیچ فرقی با زندان کودکیش نداره اما اون دوست داره روزاش رو به امید رهایی دوباره بگذرونه ولی چطور میتونه از زندانی که سرنوشت براش درست کرده بیرون بیاد؟"
...
دونههای برف همراهِ باد سردِ اوایل زمستون به صورتش میخوردن و سهون بی توجه به یخ زدن بدنش نامهای که عطر بکهیون رو میداد باز کرد،قبل از اینکه بتونه متن نامه رو بخونه برگهای که پشتش تاریخ داشت توجهش رو جلب کرد و با برگردوندن و دیدنش بی اختیار اشکاش جاری شدن...عکس سه نفرهای که محال بود بتونه حسش رو فراموش کنه حالا تبدیل به غم انگیزترین عکسی شده بود که تا به حال دیده بود.
سه نفرشون توی عکس بدون اینکه بدونن چه چیزهایی انتظارشون رو میکشن،میخندیدن و سهون هنوز هم به خوبی میتونست نسیم خنک طلوع رو که با صدای برخورد امواج دریا هارمونی فراموش نشدنیای رو ساخته بود،حس کنه.
...
فلش بکبا صدای آلارم گوشیش به سرعت چشماش رو باز کرد و با دیدن ساعت نفس راحتی کشید،ساعت گوشیش عدد پنج صبح رو نشون میداد که از تختش بیرون و بعد از شستن صورتش به طبقهی پایین رفت تا لوهان و بکهیونی که تا یکساعت پیش مشغول بازی بودن،بیدار کنه.
کلید لامپ رو زد و بلافاصله با روشن شدن خونه لوهان سرش رو بالا گرفت و لای پلک چپش رو باز کرد.
- لعنت بهت سهون داری چه غلطی میکنی؟ هنوز پنج دقیقه هم نشده که خوابم برده بود
سهون شونهای بالا انداخت و بی توجه به لوهانی که زیر لب بهش فحش میداد سمت بکهیون رفت و شروع به تکون دادنش کرد.
_ ساعت چنده؟
بکهیون همونطور که چشماش بسته بودن پرسید و با جواب لوهان که حالا توی جاش نشسته بود با تعجب چشماش رو باز کرد و به سرعت توی جاش نشست.
- ساعت پنجه و معلوم نیست این احمق چشه،نکنه با دوست دخترت بهم زدی و میخوای بریم مست کنیم؟
لوهان با چشم غره و همونطور که خمیازه میکشید رو به سهون پرسید و سهون فقط سرش رو تکون داد.
_ میکشمت سهون
بکهیون فریاد زد و بدون اینکه به سهون اجازهی واکنش بده گوشش رو بین انگشتاش گرفت و کشید.
_ بگو...بگو چی انقدر مهم بوده که خوابمونو بهم بزنی؟
+ ا...اخ گوشم...ولم کن تا بگم
با اتمام جملهی سهون،بکهیون گوشش رو محکمتر کشید و بهش هشدار داد:
_ امیدوارم دلیلت قانع کننده باشه وگرنه تا یکماه سوجو با توئه!
گوشش رو ول کرد و سهون همونطور که گوشش رو میمالید گفت:
+ لباس گرم بپوشین میخوام ببرمتون جایی تا چیزی ببینین که تا حالا ندیدین و بعدش تا یکماه خیالم از سوجو راحت میشه
با اتمام جملهش لوهان بالشتش رو سمت سهون پرت کرد و همراه بکهیون بلند شد.
...
بعد از چهل و پنج دقیقه رانندگی بالاخره به مکان مورد نظر رسیدن و طولی نکشید تا لوهان و بکهیون با تعجب از موتور پیاده بشن و همونطور که کلاههاشون رو درمیاوردن همزمان بگن:
- این فوقالعادهست سهون!
نزدیکتر رفتن و چند دقیقهی بعد بود که صدای خندههاشون سکوت ساحل خالی رو شکسته بود،با رسیدن هر موج بزرگ فرار میکردن و هرکس که دیر میرسید باید کفشاش رو درمیاورد و حالا سهون بود که بدون کفش بین بکهیون و لوهان ایستاده بود و با بینی قرمز شده و لبخند بزرگ طلوع خورشید رو تماشا میکرد و از اینکه میتونست خندهی عشق اولِ مخفی و بهترین دوستش رو ببینه خوشحال بود،هیچوقت فکرش رو هم نمیکرد روزای جوونیش با حضور بکهیون و لوهان توی زندگیش انقدر زیبا و رنگارنگ سپری بشن!
- هی...بیاین عکس بگیریم
با صدای بکهیون از فکر دراومد و بعد از کمی چرخیدن به دوربین گوشیش خیره شد.
- لبخند بزن اوه سهون،بذار بعدا که این عکسو دیدیم صورت پوکر لعنتیت حالمونو بهم نزنه
لوهان همونطور که لبخند میزد از بین دندوناش غرید و سهون به خنده افتاد و همونموقع صدای کلیک دوربین بلند شد.
YOU ARE READING
Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]
Romance•|🖇 فیـکشن: #HeyLittleYouGotMeFuckedUp [S2] •|🖇کـاپل: چـانبک ، هونهـان ، کریسـهان •|🖇ژانــر: ددی کیـنک ، رمنـس ، انگسـت ، درام ، روزمـره •|🖇 هپی انــد •|🖇نویـسنده: WhiteNoise وایت نویز ❞ پسر مو مشـکی و ریـزجثـهای که تازه از زنــدان خارج شده...
•ᝰPART 22☕️
Start from the beginning