𖧷Red July [ Vkook ]𖧷

561 82 16
                                    

این داستان تقدیم میشه به جای خالی او، در قاب پنجرهی اتاقش!

جولای سرخ

آشفته بود.
آشفته تر از خط خطی های روی کاغذ، که به حلقه ی داغ چشمهایش دهن کجی میکردند. آشفته، درست مثل باد شدید بیرون از اتاق سردش که سراسیمه خود را به شیشه ی تنهایی هایش میکوبید.
تنش را تکان داد.
پاهایش را بیشتر، محکمتر، وفادارتر توی آغوشش کشید.
قطره های گرم اشک پوست گونه های سرخش را به آتش میکشیدند.

نگاه لرزانش می چرخید، تمام وسایل اتاق را با احتیاط دور میزد اما، نباید رد نگاهش حتی نزدیک او میشد.
پلک عمیقی زد. طولانی، خسته و بی رمق...
گویی امید داشت این آخرین چشم برهم زدنش باشد. نفس گرفت، ریه هایش را لبریز کرد از غم هوا. قلبش، میان قفسه ی سینه اش به خاکستر نشسته بود.
آن را زنگ زده میدید. گوشه و کنار نظام ماهیچه های مطبق و منظم قلبش، دانه های ریز و نارنجی متعفن را حس میکرد، آنقدر که با هر نفسش، وجودش پر میشد از بوی ناخوشایند.

اضطراب بی مهابا توی وجودش میرقصید.
لای چرخ های ریز و درشت جسمش، پشت استخوان های مچ دست ها و پاهایش!
تنش را سریعتر تکان داد.
سرشار از اضطراب بود، سرشار از ترس!
" نمیخوابی؟"
به یکباره توقف کرد. تمام تنش از شنیدن صدای ضعیف مرد کنارش از حرکت ایستاد، حتی گلوله ی اشک هایش!
چرخید. با چشم های خیس سرشار از غم.

خیره به چهره ی خواب آلود همسرش، لب های لرزانش را چند بار باز و بسته کرد اما دریغ از آوای کلمه ای.
دست های مرد از دیدن سکوتش بالا آمد. آنقدر که روی شانه و بازویش آرام گرفت. لبخند بی رمقی به پرتره ی خاکستری اش زد و آرام... آرام و متوالی کف دستش را روی تنش فرود آورد.
زمزمه ی آرامش در هیاهوی باد پیچید:
" بیا بخواب عزیزم..."

با شنیدن صدایش، راه تنفسش قطع شد. لب هایش لرزید و آتشفشان چشم هایش دوباره فوران کرد. چهره ی زرد رنگ همسرش به لطف نور لامپ های حمام، قابل تشخیص بود.
قابل تشخیص بود و جونگوک را از قرنیه تا بطن میسوزاند.
با یادآوری دقایقی پیش و حال دردناک همسرش، دوباره قلبش فرو ریخت.
دیر وقت بود و قطعا باید تا فردا برای تحویل جواب آزمایش های تهیونگ صبر میکردند.
پس جونگوک سعی کرد تحمل کند.
با استفراغ های پی در پی و شکم دردهای تنها عزیزش کنار بیاید.

نفس بریده ای کشید و از بین لب های لرزانش زمزمه کرد:
" تـ... ته!"
تهیونگ، با فاصله ی اندک پلک هایش، دست هایش را باز کرد و دوباره زمزمه ی رنگ شده با خش صدایش:
" بیا اینجا..."
طوری که انگار دقیقا منتظر شنیدن چنین جمله ای بوده باشد، لبخند غمگینی زد و خودش را در آغوش تب دار مرد حبس کرد. دستهایش را دور کمرش حلقه کرد و سرش را روی سینه اش گذاشت.

𖧷COLOR - MONTH𖧷Where stories live. Discover now