Chapter 25

76 10 53
                                    

*پنج روز بعد*

زین با شنیدن زنگ گوشیش یهو از خواب پرید

چشماشو مالید و سعی کرد گوشیش رو از رو تخت پیدا کنه
هوا هنوز تاریک بود

گوشیش رو برداشت و بدون اینکه ببینه کیه جواب داد

زین: بله
لیام: عام سلام...خواب بودی؟

زین همونجوری ک چشماش بسته بود گف: های لی...عام ساعت چنده؟
لیام: یک ربع ب پنجه صبح

زین چیزی نگفت ک تازه متوجه حرف لیام شد، بی اختیار تو گوشی داد زد: وادافااااک...ساعت پنج صب زنگ زدی می پرسی خوابی؟

لیام خندید:هییس آروم...عه
زین : لی حالت خوبع بیب

لیام بی اهمیت ب این حرف زین پرسید: امروز چند شنبه س؟

زین یا چشای بسته خودشو انداخت رو تخت: دستم بهت برسه خودم ی دست میکنمت لیوم...امروز پنج شنبه س

لیام دوباره خندید و سعی کرد غرورشو حفظ کنه:اهم من تاپما
زین:فعلا ک هنوز مشخص نشده

لیام بلند خندید

زین: بایدم بخندی...زنگ میزنی پسر مردمو این ساعت ایسگاه میکنی،بخدا اگ بگی زنگ زدی بپرسی امروز چند شنبه دگ واقن میکنمت

لیام:ب قول تو هنوز مشخص نیس کی تاپه ک اینم درواقع خیلی واضحه

یکم مکث کردوگفت:عام...پاشو حاضرشو ی ربع دگ دم درم
زین:باوش لاوم شوخیه بامزه ای بود,مرسی ک هرساعت و دقیقه ب فکرمی و میخندونیم حالا خیلی خوابم میاد شبخیر
لیام:ودف...زین جدی گفتم عه

زین هوفی کشید:لی اذیت نکن دیشب تو کلینیک کلی کار ریخته بود سرم...دیدی ک دوساعتم اضافه تر موندم الانم خیلی خسته م
لیام: زینی تو پاشو حرف منو گوش کن دگ...بدو...رسیدم پایین بهت زنگ میزنم فلا

و بدون اینکه اجازه ی مخالفت بده گوشی رو قطع کرد

زین پوفی کشید و از تخت اومد پایین

لای چشمای خواب آلودش رو باز کرد و ب سمت دستشویی رفت
تا صورتشو بشوره یکم خواب از سرش بپره

وقتی اومد بیرون سریع یه لباسی پوشید و منتظر موند

دومین بعد صدای تلفنش بلند شد

گوشیش رو برداشت و رفت پایین

لیام تو ماشین نشسته بود ک ب محض دیدن زین براش دست تکون داد

زین هم دستشو تکون داد و در رو بست و رفت سوار ماشین شد

لیام: های زینی چطوری؟

زین ک یکم کلافه شده بود با تعحب پرسید: خب مستر اول از همه میشه بپرسم چیشدع ک ساعت یه ربع ب پنج صب منو از خواب ناز و شیرینم بیدار کردی و الان پنج و ده دقیقه صب ک هنوز هوا تاریکه کجا قراره بریم؟

Since I see youМесто, где живут истории. Откройте их для себя