Chapter 24

69 11 40
                                    

وارد اتاق شد و دید هری رو تخت نشسته و داره با باند دستش ور میرع

رفت کنارش نشست

هری:عاام لو میخوام برم حموم...وسایلام خونه زینه

لویی:الان زین سرکار نیس؟

هری:امروز چند شنبس؟

لویی:شنبه

هری:نه دگ شنبه و یه شنبه ها نی حالا میخوای بهش ی زنگ بزن

لویی هم سرشو تکون داد و ب سمت در رفت ک یهو هری گف:عاام اگ خدمتکارا اومدن چی؟

لویی:هروقت اومدن بهم زنگ بزن

هری:عام اوکی

لویی رفت پایین

درحالی ک داشت کفشاشو میپوشید گوشیشو از تو جیبش در آورد و شماره زین رو گرفت

زین:هی لویی
لویی:های چطوری زین؟
زین: خوبم مرسی تو چطوری؟

لویی در حالی ک میشست تو ماشین گف: منم خوبم، عام چیز...خونه ای الان؟
زین: رع خونه م..!
لویی:اوکی من کم کم میام وسایل هری رو ببرم
زین:اوک منتظرتم

و بدون حرف اضافه ای قطع کردن

ماشین رو روشن کرد و راه افتاد

وقتی رسید ماشین رو پارک کرد و سمت خونه زین رفت و زنگ زد

زین با شنیدن صدای زنگ از توی آشپزخونه داد زد:لی...در رو باز کن فک کنم لوییه

لیام هم متقابلا از تو دستشویی با داد گف:زییین من تو دستشوییم

زین هوفی کشید و با سرعت ب سمت در رفت و در رو باز کرد ک لویی پشت در بود

لویی:سلام
زین: هی لویی

همون موقع لیام از دستشویی در اومد و رفت ب سمتشون

لیام هم سلام کرد و پرسید: عاام هری حالش خوبه؟
لویی لبخندی زد:اوهوم خوبه
زین: بیا تو
لویی:عام نه هری منتظره زود برم

همونموقع تلفن لویی زنگ خورد

لویی با دیدن اسم هری جواب داد

هری:هی لو
لویی سلام کرد و چیزی نگفت
هری یکم مکث کرد و گف: خدمتکارا اومدن...عاام دوتا مردن
لویی اخم ریزی کرد:اوکی زود میام

و قطع کرد

زین بدون حرف اضافه ای گفت:الان وسایلشو میارم

لویی سرشو تکون داد و زین سمت اتاق رفت

لیام:عاام لویی...قضیه اون کافه ای ک هری تو رو اونجا دید چی بود؟

لویی:الان باید برم...یه روز میام کافه برات تعریف میکنم

لیام سرشو تکون داد ک همونموقع زین با ی کیف اومد

کیف رو ب لویی داد

Since I see youWhere stories live. Discover now