نفس

64 13 35
                                    

سلام اکوری پکوریای من🥰
من متاسفانه یه مدت نبودم دلیلشم بعد از این پارت بهتون میگم
ولی با قدرت برگشتم و کلی ایده🤩❤🔪😂
خب دیگه منتظرتون نمیزارم
بریم که داشته باشیم❤
.
.
.
.
.
.
.
.
ادامه ی فلش بک:
Liam's pov.

در حالی که سعی داشت بغضشو قورت بده و سنگینیه اون رو از روی گلوش حذف کنه، از ساختمون خارج شد.
هوای ابری بود و به خاطره بارونی که دیشب اومده بود هوا سرد شده بود.
به سمت اونطرف خیابون حرکت کرد تا توی ایستگاه اتوبوس بشینه.

درحالی که منتظر اتوبوس نشسته بود، گوشیشو با بیحالی از تو جیبه کتش در اورد تا چکش کنه و ببینه پیامی از طرف کسی نیومده باشه...
.
.
ابرا کم کم شروع به باریدن کردن و خیلی سریع این قطرات بارون بودن که روی پنجره لیز میخوردن. باده خیلی کوچیکی هم پوستشو نوازش میکرد...
.
.
.
سوار اتوبوس شد، روی یکی از صندلی های خالی کناره پنجره نشست و منتظر شد تا اتوبوس حرکت کنه.
اون همیشه صندلی کناره پنجره رو بیشتر دوست داشت چون وقتی که بارون میومد، میتونست لغزیدن قطره های بارون روی شیشه، زمین خیس شده که نوره چراغای ماشینا روشون انعکاس داده میشد و آدمایی که زیر بارون قدم میزدن رو ببینه.

ولی از یک جهت هم ازشون متنفر بود. چون هر دفعه که سرشو به پنجره تکیه میداد و به بیرون خیره میشد، خوشبختیه آدما رو هم میدید. جوری که دستای همدیگرو گرفتن و دارن باهم زیره بارون قدم میزنن. اون هیچوقت یاد آوری خاطراته گذشتشو دوست نداشت.
.
.
.
.
چرا اینجوری تنها شده بود؟
مگه چیکار کرده بود که باید تاوان پس میداد؟...

بخاطره سرمای بیش از حده بیرون، شیشه ها از داخل بخار کرده بودن و دیدشو به بیرون مختل میکردن...

دوباره ضربان قلبش به خاطره یادآوریه اون خاطراته لعنتی بالا رفته بود و ریه هاش برای گرفتن هوای بیشتر التماسش میکردن.
باید خودشو آروم میکرد...
دوست نداشت مثل دفعه های قبل به خاطره ریه های ضعیف و قلبش که یه سوراخ کوچیک روش داشت، حمله ی پنیک بهش دست بده...

یاده ترفندایی که دکترش برای وقتایی که احساس میکنه قراره حمله پنیک بهش یاد داده بود افتاد و چند تا نفس عمیق و طولانی کشید و منتظر موند که ضربان قلبش آروم تر شه ولی انگار اثری نداشت. شاید یکم هوای تازه حالشو بهتر کنه!!

با صداش که لرزشه ناچیزی توش مشهود بود به راننده اتوبوس گفت:

- ببخشید آقا، نگه دارین.

ولی انگار راننده صداشو نشنیده بود.

سعی کرد لرزش صداشو کنتل کنه و با صدای بلندتری گفت:

- آقا من همینجا پیاده میشم. لطفا نگه دارین.

• بشین بچه جون. بزار برسیم به ایستگاه بعدی. بین مسیر نگه نمیدارم.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jul 11, 2020 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

NISTAGMOUS (Ziam)Where stories live. Discover now