قسمت نهم

898 200 278
                                    


سلام قشنگای من😍😍

خوبین؟ خوشین؟😁😁

ممنونم از همه اونایی که دارین این داستانو میخونین اما بیشتر از همه ممنونم از اون قشنگایی که هر قسمت با کامنتای باحال و قشنگشون کلی منو خوشحال میکنن😍😍

این قسمت طولانیه،در حقیقت یک و نیم قسمته چون نصف قسمت بعدی رو به این قسمت اضافه کردم😁😁

چون برنامه هام این هفته یکم شلوغه و احتمال داره قسمت بعدی رو یکم با تاخیر آپ کنم یکم از قسمت بعد رواضافه کردم به این قسمت که جبران بشه و یکم هم البته تو خماری بمونین😁😁

سارااااااا ... ... ... ... .... ... .. ......😁😍😍😍

راستش از اونجایی که دیگه زبانم قاصره از ابراز محبت بهت خودت این سه نقطه ها رو با کلمات مناسب پر کن عزیزم😂😂😍😍😍

خوب دیگه پرحرفی نکنم،بخونین حالشو ببرین و مواظب خودتونم باشین😍😍

🐧🐧🐧🐧🐧🐧🐧🐧🐧🐧🐧🐧🐧🐧🐧🐧🐧🐧🐧


شنبه بعد خیلی زود از راه رسید و حالا کیونگسو روی تختش نشسته بود و منتظر بود تا جونگین زنگ خونه اش رو بزنه. از قولی که به خودش داده بود یه هفته گذشته بود اما همچنان مصمم بود کاری رو که میخواد انجام بده. تو این یه هفته یه لحظه هم از فکر جونگین بیرون نیومده بود و امروز همه شجاعتش رو جمع کرده بود تا بالاخره بهش اعتراف کنه و ازش بخواد که با هم برن سر قرار. فقط امیدوار بود که ایندفعه مغزش و زبونش باهاش همکاری کنن و مثل همه دفعات قبلی که با جونگین چشم تو چشم شده بود از خودش یه احمق نسازه و بتونه چندتا جمله درست رو پشت سر هم بگه.

به ساعتش نگاهی انداخت، کم کم داشت نگران میشد. ساعت از پنج هم گذشته بود اما خبری از جونگین نبود. الان باید تو تولد ییشینگ میبود و تو کارها کمکشون میکرد اما دلیل تاخیر امشبش موجه بود و مطمئن بود که اونا از دستش ناراحت نمیشن.

بلند شد و جلوی آیینه قدی توی اتاقش ایستاد و برای دهمین بار تو اون روز ظاهرش رو چک کرد. اصلا عادت نداشت اینجوری لباس بپوشه البته اینطوری نبود که خوشش نیاد فقط خیلی وقت بود که اینطوری لباس نپوشیده بود...لباس هایی که اینقدر تنگ و ...تو چشم باشن! به نظرش اینجوری زیادی جلب توجه میکرد اما بکهیون این لباس ها رو براش انتخاب کرده بود و با لحن تهدید آمیزی بهش گفته بود که حق نداره تو این مهمونی مثل بابابزرگا لباس بپوشه و وقتی به اصرار بکهیون لباس ها رو پوشیده بود دوستش با لبخند ترسناکی بهش گفته بود که پاهاش توی این شلوار لی فوق العاده به نظر میرسن و الان که تصویر خودش رو توی آیینه میدید به نظرش بکهیون زیادم دروغ نگفته چون خودش هم به این نتیجه رسید که  اون شلوار واقعا بهش میاد و آروم زمزمه کرد "میتونم به این چیزا عادت کنم دوباره"

What A Beautiful Mess This IsWhere stories live. Discover now