•ᝰPART 19☕️

Start from the beginning
                                    

"من بکهیونم...بیون بکهیون...پسری که با لبخند به پایانم نگاه میکنم...منی که هرچقدر برای زنده موندن تلاش کردم بیشتر محو شدم...هرچقدر بیشتر احساس کردم بیشتر سوختم ...توی اشکام غرق شدم و حالا با ضربان گرفتن قلب کوچیک یه بچه برای همیشه میمیرم...اون به دنیا میاد و من فقط بیون بکهیونم...کوچولوی زندانی که هرگز نجات پیدا نکرد"
...
با خروج از عمارت هوای سرد توی موهاش پیچید و پاهای سستش رو سمت ماشین سهون کشید،با تماس ناگهانی سهون و اینکه گفته بود باید چیزی رو نشونش بده از مهمونی خانوادگی عذاب آورشون خلاص شده بود.
- چیشده؟
بلافاصله بعد از نشستن کنار سهون پرسید و سهون نگاه مشکوکی بهش انداخت.
+ خوبی؟
به سختی لبخندی زد و جواب داد:
- خوبم...فقط این ساعت از شب با تماست تعجب کردم
با لحن عادی بکهیون بیخیال سوال بیشتر شد و با اشتیاق گفت:
+ باید بریم جایی
- کنجکاوم کردی اوه سهون
تمام طول مسیر به بیرون نگاه میکرد و به صدای موسیقی راک درحال پخش اهمیت نمیداد،نگاه گنگش به چراغ‌های شهر بود با اینحال ذهنش جایی توی تاریکی غرق شده بود.
با ایستادن ماشین به لبخند سهون خیره شد.
+ به عمارت جدید اوه خوش اومدی بکهیون
به لحن پر اشتیاق سهون لبخند خسته‌ای زد و پیاده شد،با هر قدم نزدیک شدن به عمارت مجلل با سنگ‌ها و نمای تیره لبخند شکل گرفته‌ی روی صورتش بزرگتر میشد،حالا اوه سهون قصری بزرگتر از قلعه‌ی پدرش داشت!
جلوی در بزرگ عمارت ایستاد و نگاهش رو به سهون داد.
- باشکوه و مدرن...سلیقتو تحسین میکنم سهون
با وجود لبخند بزرگ و لحن پراشتیاق بکهیون،چشماش حواس سهون رو از جمله‌ش پرت کردن و قبل از اینکه بتونه اون نگاه شکسته رو تحلیل کنه بکهیون در رو باز کرده بود و با اشتیاق و قدمای سریع وارد سالن عمارت میشد،قدمای آرومش رو به داخل برداشت و مشکوک به واکنش بکهیون خیره شد،لبخند عجیب و بزرگی روی لباش داشت و درحالیکه با هیجان به اطراف سرک میکشید توضیح میداد.
- عاشق سنگای تیره‌ی کفشم....سهون‌ نظرت راجع به یه میز غذاخوری بزرگ اینجا چیه؟
به سختی چهره‌ی خونسردش رو حفظ کرد و لبخندی زد.
+ آوردمت تا توی چیدنش کمکم کنی...سلیقه‌ی تو فوق‌العاده‌ست بکهیون
بکهیون همچنان لبخندش رو حفظ کرد و به لوستر بزرگ بالای سرش خیره شد.
- عالیه
دستاش رو باز و صداش رو بلند کرد.
- تونستیم...عمارت پدرامونو خراب کردیم و حالا قصر خودمونو میسازیم
انتقامش رو گرفته بود ولی چرا همه چیز انقدر بیرحمانه ساکن بود؟
چرا قلبش بیشتر درد میکرد؟
داستان کوچولوی زندانی،‌بیون ایونجی،پدرهاشون و انتقام بیون بکهیون تموم شده بود و بکهیون حالا متوجهش میشد،دیگه دلیلی برای زندگی و حتی هویتی براش باقی نمونده بود!
این عمارت بزرگ درست مثل بکهیون ظاهری زیبا و درونی خالی داشت،حالا وجودش درست مثل این عمارت خالی بود.
لبخند بزرگ روی صورتش کم کم جاش رو به قهقهه‌های هیستریک داد و سهون فقط میتونست شوکه به بکهیونی خیره بشه که بی دلیل می‌خندید،چیزی اشتباه بود و این تصویر،دلنشین به نظر نمیرسید!
+ بکهیون؟
اخمی کرد و قبل از اینکه بتونه قدمی به سمت بکهیون برداره بکهیون سمتش چرخیده بود و بین قهقهه‌هاش گفت:
- اینجا خیلی قشنگه...این عالی نیست سهون؟پدرت دیگه نیست...انتقام من و مادرمو گرفتیم
دهنش رو باز کرد تا حرفی بزنه با اینحال چیزی به ذهنش نمیرسید و بکهیون درحالیکه اینبار فریاد میکشید ادامه داد:
- تموم شد...همه چیز تموم شده اما که چی؟ پدرت مرده اما زخمای من هنوز هستن
+ بکهیون منظورت...
با نگرانی گفت اما نگاه خیس بکهیون مانع ادامه‌ی جمله‌ش شد،خنده‌های بکهیون حالا تبدیل به قطرات اشکی شده بودن که به سرعت صورتش رو خیس میکردن و سهون شوکه به نگاه شکسته‌ی بکهیون که ملتمس نگاهش میکرد خیره شد.
- من...باید چیکار کنم؟
منتظر جوابی نشد و درحالیکه میلرزید صدای بلند فریادش توی فضای خالی عمارت اکو شد.
- حالا باید چیکار کنم؟
ناله‌ای کرد و درحالیکه به سینه‌ش چنگ میزد ادامه داد:
- با این درد چیکار کنم؟ من کی‌ام سهون؟ همه چیز تموم شده پس چرا نمیخوام زندگی کنم؟ چرا قلبم هنوز انقدر درد میکنه؟
با فریادهای بکهیون که با صدای گریه‌ی بلندش همراه شده بود پاهاش سست شدن و بغض به گلوش چنگ زد،دیدن بکهیون قدرتمندی که عاشقش بود درحالیکه میلرزید و روی زانوهاش سقوط میکرد انقدر وحشتناک بود که توانایی حرف زدن رو ازش گرفته بود و بکهیون درحالیکه حالا کف عمارتِ خالی نشسته بود و به قفسه‌ی سینه‌ش چنگ میزد اشک میریخت و از سهون جواب میخواست،بکهیون بالاخره دست از جنگیدن کشیده و سقوط کرده بود.
- بهم بگو که تموم نشده...بهم یه دلیل بده سهون...من...حالا چرا باید نفس بکشم؟ مردن ترسناکه اما دلم برای مامانم تنگ شده
انقدر درمونده به نظر میرسید که سهون به سرعت قدماش رو سمتش برداشت و درحالیکه جلوش مینشست با دستای سردش صورت بکهیون رو قاب کرد.
+ بک؟ من اینجام باشه؟
نگاه لرزون بکهیون توی چشمای نگرانش قفل شد و نالید:
- دارم میسوزم سهون...باید چیکار کنم؟
با لحن دردمند بکهیون کنترل بغضش غیر ممکن شد و درحالیکه قطره اشکی روی گونه‌ش لیز میخورد گفت:
+ اینطور دیدنت منو میکشه بکهیون...لطفا...بهم بگو چیشده
بکهیون اینبار به کتش چنگ زد و ملتمس نالید:
- دیگه دلیلی برای نفس کشیدن ندارم سهون...نمیخوام بمیرم...نجاتم بده...یکی نجاتم بده...نمیخوام...این عشقو نمیخوام...منو از گذشته نجات بده سهون
با درد به لحن ملتمس بکهیون گوش میداد و با دیدن لرزش شدید بدنش با فشار جسمش رو توی بغلش کشید،بکهیون به سرعت صورتش رو توی بغلش مخفی کرد و اجازه داد صدای گریه‌هاش وجود سهون رو بلرزونه.
- نمیتونم نفس بکشم...دیگه نمیتونم
سهون درحالیکه سعی میکرد جلوی لرزش بدنش رو بگیره دستش رو بین موهای بکهیون برد و زمزمه کرد:
+ من اینجام پس تمام دردتو بهم بده و بذار همشو من به دوش بکشم بکهیون
...
حس عجیبی بود که پشت در منتظر بایسته تا در واحد رو به رویی باز بشه تا بتونه مانع رفتن مردی که داشت شب کریسمس تنهاش میذاشت،بشه اما بکهیون انجامش میداد،اهمیتی نمیداد چی بشه و چانیول قراره چه فکری درباره‌ش بکنه...امشب بدون فکر به چیزی لذت میبرد و اجازه نمیداد افکار تاریک همیشگی مانعش بشن چون لعنت بهش امشب آخرین شبی بود که تحمل میکرد!
با شنیدن صدای باز شدن در به سرعت در رو باز کرد و با چانیولی رو به رو شد که با تعجب نگاهش میکرد.
+ تنهام میذاری؟
بی مقدمه پرسید و چانیول برای چند لحظه بهش خیره شد و بعد کمی جلو اومد.
- منظورت چیه؟
+ یکسال برای فراموشی زیادی زود نیست؟
با اتمام جمله‌ش دید که چطور چانیول به سختی بزاقش رو قورت میده و بعد از نگاه به ساعت مچیش مردد جوابش رو میده.
- فقط تا زمان شام پیشت میمونم،نارا زودتر رفته خونه‌شون و منم باید تا زمان شام اونجا باشم
با اتمام جمله‌ی چانیول،بکهیون به آرومی کنار رفت و اجازه داد چانیول وارد بشه.
با ورودش و دیدن اینکه برخلاف سال قبل حالا ستاره‌ی بزرگ رو بکهیون به تنهایی روی درخت گذاشته بود،قلبش فشرده شد و نفس عمیقی کشید.
درخت تزئین شده و روشن،میزی که شیشه‌ی شراب قرمز رنگ و دو جام روش دیده میشد،تانی که به آرومی کنار درخت خوابیده بود و درنهایت بکهیونی که میکاپ مشکی رنگ چشماش در تضاد زیبایی با پیراهن و شلوار سفیدش قرار داشتن قطعا دردناک ترین و زیباترین تصویر زندگیش از کریسمس رو ساخته بودن و چانیول نمیتونست نگاهش رو از تصویر پسری که رو به روش ایستاده بود و بهش لبخند میزد بگیره،این موجود کوچیک و خواستنی چطور میتونست انقدر پرستیدنی بنظر برسه و کاری کنه که دل کندن ازش سخت ترین کار دنیا بشه؟
بکهیون سمت میز قدم برداشت،شیشه‌ی شراب رو برداشت و جام‌هاشون رو پر کرد،دو جام رو برداشت و اینبار نگاه منتظر چانیول بود که روی بکهیونی که سمتش میومد مینشست،ادکلن بکهیون ادکلنی بود که همیشه خودش استفاده میکرد اما نمیدونست چرا امشب،حالا که از این فاصله‌ی کم حسش میکنه انقدر مست کننده چشماش رو خمار میکنه!
بکهیون خم شد و جام رو به چانیولی که روی کاناپه‌ی بیون بکهیون نشسته بود،داد و چانیول همونطور که خیره نگاهش میکرد با لبخند جامش رو به جام بکهیون زد و زمزمه کرد:
- کریسمس مبارک بیبی
بکهیون به حرکت لبای چانیول خیره شده بود و وقتی چانیول کلمه‌ی "بیبی" رو به زبون آورد،لبخند عجیبی گوشه‌ی لباش شکل گرفت.

Hey Little,You Got Me Fucked Up [S2]Where stories live. Discover now